یادداشت| همچون که دراز کشیده بودم و داشتم میمردم
روزنامه هفت صبح، آرش پورابراهیمی| یک: سبک زندگی هلندیها با دوچرخهسواری درهم آمیخته است. اما این دوچرخهسواری برخلاف آنچه معمولا در عکسها بهنظر میآید همیشه هم تجربه خوشایندی نیست و دوچرخهسواری در هوای سرد، بارانی و تاریک را هم در برمیگیرد. همه اینها را گفتم تا به اینجا برسم که هفته گذشته از روی دوچرخه افتادم، با سر زمین خوردم، پیشانیام شکافت و پخش زمین شدم در حالیکه یکی از چشمانم هم باز نمیشد.
دو: آن زمان که پخش زمین بودم چند رهگذر به کمکم آمدند، عینکم را در تاریکی یافتند، تکههای جدا شده دوچرخهام را سر هم کردند و البته به من هم دلداری دادند تا پلیس و آمبولانس سر برسند. مهربانی آدمهایی که اصلا شما را نمیشناسند و قرار هم نیست که دیگر شما را ببینند همیشه من را تحتتاثیر قرار میدهد. برخیاوقات، همه آنچه شما نیاز دارید این است که یک غریبه دستتان را بگیرد و بگوید «همهچیز رو بهراه خواهد شد».
سه: دو مامور پلیس با دوچرخه سر رسیدند و شروع کردند از من سوال پرسیدن؛ سوالاتی مانند تاریخ تولد و اینها. مشخص بود که میخواهند بفهمند مغز من در اثر ضربه چقدر آسیب دیده است. به مامور پلیس گفتم همین که من دارم با شما به انگلیسی که زبان اولم نیست حرف میزنم نشان میدهد که مغزم دارد کار میکند. ظاهرا قانع شد. بعد به پیشانیام نگاه کرد و با آن سرراستی مخصوص هلندیها گفت «جای زخم روی پیشانیت باقی خواهد ماند». بعد با خنده اضافه کرد «اینهم یادگاری تلخ هلند برای تو». گفتم: «اولین یادگاری تلخ چرا که احتمالا یادگاریهای بیشتری در راه خواهند بود».
چهار: بارها شنیده بودم که هنگام از سر گذراندن تجربهای نزدیک به مرگ شما ممکن است به بینش تازهای درباره خودتان یا جهان دست یابید. مثلا حسرت برخی از کارهای نکرده را بخورید و تصمیمهای بزرگ برای آینده بگیرید؛ تصمیمهایی که مسیر زندگی شما را تغییر خواهند داد. اما هیچکدام از اینها برای من روی نداد. همانطور که پخش زمین بودم و منتظر بودم تا آمبولانس سر برسد به مسائل پیشپا افتاده مانند تصحیح برگهها و اسبابکشی فکر میکردم. به هیچ شناخت تازهای درباره خودم و یا اینکه واقعا از زندگی چه میخواهم دست نیافتم. هیچ نصیحتی هم برای دیگران ندارم. احتمالا به میزان کافی به مرگ نزدیک نبودم.
پنج: اینکه خیلی به مرگ نزدیک نبودم را در بیمارستان فهمیدم. وقتی که حدود چهار ساعت من را نگه داشتند، پیشانیام را بخیه زدند و گفتند برو. بعد از اینکه مطمئن شدم که واقعا هیچ کار دیگری با من ندارند، از بیمارستان خارج شدم، برگشتم به محل حادثه، دوچرخهام را که مامور پلیس به میله قفل کرده بود برداشتم و رفتم خانه.
شش: مصدومیت سر حس عجیبی است. شما دائم از خودتان میپرسید که آیا مغزتان همان کارکرد سابق را دارد یا خیر؟ نسبت به حواسپرتی و چیزهایی که بهیاد نمیآورید حساسترید و خستگی ذهنی را به تکان خوردن مغز یا ضربه مغزی ربط میدهید. همین که دائم در حال پیمایش عملکرد مغزتان باشید خودش خستهکننده است اما در عین حال بهیاد آوردن هر چیزی از گذشته هم بهطور غیرمنتظرهای مسرتبخش است.
هفت: اگر پیگیر ستون دوشنبهها هستید احتمالا آنچه خواندید چیزی نبود که انتظارش را داشتید.
* تیتر، عنوان کتابی از ویلیام فالکنر است که توسط نجف دریابندری و با عنوان «گور به گور» به فارسی ترجمه شده است.