یادداشت ابراهیم افشار | سلام مسیو، خداحافظ مادام
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: کریسمس که برسد من هم باید خودم را آماده کنم تا برای ماداممسیوهای موردعلاقهام تبریکی پرتاب کنم از دوردستها. یا در دلم فانوسی برای شادی روحشان بفرستم که تا روشناییاش به سمت گورستان آسوریان بتابد. مردان بزرگ ارمنی و آسوری که همیشه گوشه قلبم آشیانه داشتهاند. از اماناللهخان تا عموآرشاویر. از هنو تا پطرس. از آندره تا ساموئل. من با یاد آنها عشق کردهام.
دو: من که هیچوقت امان را ندیده بودم چرا باید عاشقش میشدم؟ امانالله پادگورنی. مسیحی دوآتشهای که وقتی از گرجستان به تبریز آمد به تراشکارها دستور داد که از دیفرانسیل اتولها، هالتر درست کنند و خود آنقدر عرق ریخت «هالتربازی» نسل اول وزنهبرداران ایران را به چشم دید و بعدش مرد. مردانی که در منزل برادران هفتصندوقی، تمرین وزنهبرداری میکردند و عین نقل و نبات رکورد میشکستند و میرفتند پی کارشان. و او در گمنامی میمیرد.
سه: امان که هیچ، هنوز دماغ پخ و چشمهای آبی مدیترانهای پطرسخان هم از یادم نمیرود. پطرس ناظاربیگیان که از بوکسوری تا نایبرئیسی فدراسیون جهانی را پله پله بالا رفت. حالا هر وقت از محله «عزیز خان» میگذرم چشمهایش قلمبه یادم میافتند. بوکسوری که سال ۲۸ وقتی بر عبدالامام بوکسور سیهچرده و عضلانی آبادان چیره شد دیگر تا دوازده سال بعدش، نگذاشت کسی از رینگ سالم پایین بیاید.
مخصوصا هیبت آرامش در پست نایبرئیسی فدراسیون جهانی بوکس که بجئی به شکل یک پرچم کوچک سهرنگ ایران روی یقه کتاش میدرخشید. بوکس را در باشگاه «گاردن بوکس» زیرنظر آرتوش ساگینان آغاز کرده و یکی از تاریخیترین بوکسبازیهای او در سال ۱۳۲۹ مقابل امانوئل آغاسی (پدر آندره آغاسی - تنیسور معروف جهان) برگزار شد. در حالی که در اطراف رینگ کلوپ «نیرو و راستی» در کوچه آسیدهاشم، جای سوزن انداختن نبود پطرس کبیر، آغاسی را برد و با پیروزی از رینگ به پایین آمد و مردم روی شانههاشان پطرس را بردند.
چهار: یا آرشاویر، با آن موهای لَخت که همیشه یکوری شانهاش میزد روزگاری آقایگل باوفای تهران بود و اصالتش به این بود که پیراهن آرارات را همچون شیئی مقدس در اشکاف خانهاش نگه داشته بود. هرگاه که سرخابیها نشستند زیرپایش که «آرشا بیا پرسپولیس و تاج، ده هزار تومن هم نازشست میدهیم»، سگرمههایش میرفت توی هم که «نع و نوچ.
من برای پول بازی نمیکنم، همین که مردم ارامنه مرا همچون پسر خود کنار سفرههای صمیمانهشان دعوت میکنند لذتش با هیچ چیز تاخت زدنی نیست و عوض بدل نمیشود». ارمنیها به او لقب «ساسونتی داوید» داده بودند -معادل همان رستم خودمان- و او از شادی در پیراهنش نمیگنجید. نمیدانم امسال در کجای ینگهدنیا کریسمس را با یاد بوقلمونهای پرواری و گوزنهای خسته ایران، عزیز میدارد.
پنج: نه فقط امان و پطرس و هنو که من یک مدتی هم طرفدار دوآتشه آرارات بودم. آراراتی که با منصور امیرآصف و حسن حبیبی فوتبالی منزه ارائه میکرد و توی نوکش آرشاویر را داشت. آراراتی که ریشه در کلوپ «ارامنه اسپرت» طهران قدیم داشت که در میان نسل اول توپچیان ایران، همیشه از مدعیان بودند و البت در ترکیب خود دو بازیکن مسلمان هم داشت که نشانگر همزیستی مسالمتآمیز ادیان بود.
کلوپی که در سال ۱۳۱۱ تشکیل شد و پنج سال بعد عطای تیمداری را به لقایش بخشید. تا اینکه مهندس ساگینیان با تاسیس کلوپ آرارات در کوچه نوبهار خیابان شاه در سال ۲۳ آن پیراهن زیبای سفید با سه خط افقی قرمز و آبی و سفید را به عنوان جامه همیشگیشان تعیین کرد. حالا از نوبهار که بگذرم چشمهایم آلبالو گیلاس میچینند.
شش: من که هرگز به عمرم هراند گالوتسیان و آرشاک و پُل را ندیده بودم چرا باید شمایلشان در دل فندقی من رسوب میکرد؟ سه فوتبالیستی که تیم ملی ایران را در نخستین سفر برون مرزیاش به بادکوبه (۱۳۰۵) یاری کردند. فوتبالفارسی بدون سرداران مسیحی خود همیشه چیزی کم داشته است. کمشان را زیاد قبول کنید.
هفت: حالا که صحبت توپچیها شد بگذارید از ژرژ هم یاد کنم. دکتر ژرژ ماکاریان که با تیم ملی ایران در بازیهای آسیایی دهلی نو ۱۹۵۱ قهرمان شد. یا از کنسانت داویدخانیان و گارنیک مهرابیان. مخصوصا گارنیک زحمتکش که استعداد نسل دوم ستارههای ایرانی را که معمولا از کوچه و خیابان جمع میکرد فقط با گوش دادن به صدای توپ! در هنگام شوت زدن آنها کشف میکرد. انگار که بخواهی هندوانه تخممشکی انتخاب کنی برای یلدا یا کریسمس. حالا کجای دنیا کریسمس را به شادی میگذراند، دور از ایران؟
هشت: حالا که از همه یاد کردم بگذارید از کارو هم یاد کنم. کارو حقوردیان. هافبک جنگنده و محجوبی که هرچه افتخار بود در این مملکت کسب کرد؛ از قهرمانی جامها (۱۹۷۲) تا صعود به المپیک مونیخ در همین سال و قهرمانی بازیهای آسیایی تهران در ۱۹۷۴٫ بچهمحصل دبیرستان آرام هاکوپیان هممحله آندرانیک اسکندریان که بعد از بازی در جام جهانی ۱۹۷۸ به تیم منتخب جهان دعوت شد. آنها در نونهالی از فرط بیزمینی، به تمام کامیونداران جهان التماس میکردند که در شیبهای زمینهای بایر خیابان نادرشاه، خاک بریزند تا هموار شود و تیمشان «گوهر» بتواند تمرین کند.
کارو همان مرد فروتنی بود که در بازی خداحافظیاش چشمهای امجدیهنشینان خیس شد (۱۳۵۶). او آن روز در بازی تاج و آرارات، برای هر سوگلیاش یک نیمه بازی کرد. انگار در آخرین روز فوتبالش هم طاقت پیروزی هیچ کدام از تیمهایش را نداشت. مردی که با ۱۷ حضور در دربیهای پایتخت (۱۶ رسمی و یک دوستانه) طی ۸ سال (از ۴۷ تا ۵۴) یکی از رکوردداران حضور در شهرآورد سرخابیها بود و حقش بود که تمبرش به وسیله اداره پست ایران در بزرگداشت او و همزمان با حضور ایران درالمپیک مونیخ منتشر شود.
۹ : حالا که از کارو گفتم بگذارید به شمایل آندوی اول هم سرک بکشم. آندرانیک اسکندریان که سالهای سال پست بک چپ تاج و تیم ملی را در تملک خود داشت و بعد از حضور در المپیک (مونترال) و جامجهانی (۱۹۷۸) هنگامی که به عنوان بازیکن برگزیده آسیایی جامجهانی در تیم منتخب جهان دعوت شد با پیراهن تیم کاسموس آمریکا با افسانههایی چون پله و قیصر بکنبائر همبازی شد. شاید اگر امیرآصف او را در جوانی و هنگامی که به خاطر مصدومیت، دلش گرفته بود و از فرط بیکاری، تنهای تنها شوت یکضرب به دیوار محلهشان میزد کشف و پای او را با پولی که خود جمع کرده بود عمل نمیکرد، چنین بک چپ راستپایی در فوتبال دهه ۵۰ ایران فرصت حضور نمییافت.
۱۰: در این کریسمس کرونازده که آدم معمولا در گرفتاریهایش غرقه است و یاد هیچ چیز نمیکند من چرا باید یکهو به صورت اللهبختکی یاد زمینخاکیهای خودگردان «رافی»، «تکش» و «درو» بیفتم که معدن ستارهسازی بودند و بچههای تخس تهراننو و پدرثانی و وحیدیه در آنجاها چه فیلهایی که هوا نکردند. زمینهای خاکیای که روی معرفت و نوک سبیل یک تراشکار بامعرفت ارمنی به نام روبیک امیرجانیان میچرخید و صدالبته عاشقهایی مثل هامبارسون هم کنارش بودند.
ستارههایی که پول توجیبیشان را روی هم میگذاشتند و از مغازه آقاجدیکار در لالهزار، توپ و کفش و پیراهن میخریدند و هر شب یک نفر توپ را زیر متکایش میگذاشت که ذرهای از عشق مالیخولیاییاش به فوتبال کم نشود. بچههای زمین رافی این اسم را از نام رماننویس معروف ارامنه، هاکوپ هاکوپیان -که متولد روستای پایاجوک سلماس آذربایجان بود- و رمان ابلهاش، غوغایی به پا کرده بود روی زمین خود گذاشته بودند.
۱۱ : حالا که اسم همه اینها را آوردم چگونه میتوانم از یاد هنو بگذرم؟ همان هنریک تمرز که خود نه تنها قهرمان وزنهبرداری که مفسر بینالمللی این رشته هم بود خیلی سال. چگونه باید آن سفر خوشخوشان به بابلسر را در معیت او و حسین خونساری فراموش کنم که یک وزنهبردار معروف دوپینگی که من علیهاش طنز نوشته بودم فکر کرده بود هنو نوشته و رفته بود ویلای او را در بابلسر آتش زده بود. وقتی برای سرکشی به آنجا رفتیم اصلا به خاکسترها نگاه نکردیم و هنو رفت از بازار بابلسر چیزهایی شبیه قوطی واکس! خرید که گفت این اسمش خاویار است و من عمرا در آن سه چهار روز به آن لب نزدم و نان و پنیرها را مصادره کردم.
۱۲: حالا که دارم درباره اهلیل کریسمس مینویسم یک جفت چشم مات، ظاهر شده جلوی چشمم و از یادم نمیرود. چشمهای ساموئل؛ چشمهای نمور آقای خاچیکیان که در آخرین مصاحبهام در حالی که توفان آلزایمر تازهتازه داشت یقهاش را میگرفت به چندتا عکس قدیمی نگاه کرد و قفل شد. هنگامی که از خانهشان بیرون زدم نمیدانم چرا آن قطرههای شور، بیخودکی از چشمهایم فرو ریخت پایین. آن را در آن عصر دلگیر وقتی یادش انداختم که یک روز در امجدیه آنقدر غرق بازی بوده که باقر زرافشان چترش را ۹۰ دقیقه بیآنکه ساموئل بفهمد؛ از پشت سر گرفته روی سر او و نتوانسته عکس بگیرد.
بعد از اتمام بازی ساموئل به او گفته «ای بابا باران کی بارید» و تازه میفهمد در روزی که همه موش آبکشیده شدهاند او قطرهای خیس نشده است. گفتم طفلی باقر وقتی برگشته بود تحریریه، کلی ملامت و شماتت شنیده بود سر شما که چرا بیعکس برگشته است. ساموئل به رزالین گفت باقر یادش نیست اما عجب صحنه سینماییای بوده. بعد رزالین عکس عروسیشان را نشان داد که کلی کشتیگیر دعوت کرده بودند. بعد چشمهای ساموئل، رنگ غروب مدیترانه گرفت و ما زدیم بیرون.
۱۳: راستش همه این صحنهها را هم اگر بتوانم از یاد ببرم آندره و ناسیا محال است. هر وقت حسین سیاه (ملاقاسمی) را میبینم آن صحنه یادم میآید که آندره گوالویچ پدر کشتی فرنگی ایران در تنهایی و انزوا، مرده است و حسین با یک آمبولانس فکستنی او را برده و با دستهای خودش دفن کرده و برگشته است. آندره سالها پیش از آنکه حسین سیاه به دنیا بیاید، توی لنینگراد قهرمان شده و بعد از آنکه به سلماس آمده بود، خودش را رسانده بود تهران و کلاسهای کشتیفرنگیاش غلغله شده بود. او چهار نسل اول فرنگیکاران ایران را پرورش داد و بالاخره خودش در دهه ۶۰ از پا افتاد.
در آن خانه شماره ۶۵ خیابان سلیمانخاطر که تابلوهای نقاشیاش در آتلیه، بیصاحاب افتاده بود و چشم همه به پرتره آقاتختی بود که آندره با رنگ و روغن کشیده بود و الان باید میلیاردها قیمت داشته باشد. مردی که منتقدان آدمحسابی حوزه هنر ایران، او را «بهترین منظرهساز امپرسیونیستی چشماندازهای اقلیم ایران» نام داده و به «پیسارو»ی ایران معروفش کرده بودند زمانی که در تنهایی مطلق از دنیا رفت آنقدر بیپسانداز بود که چشم ناسیا بیشتر رو به در خشک میشد که چه زمانی یکی دوتا از شاگردان آندره بیایند در بزنند و نایلون پر از تخممرغ و شکر کوپنی به سمتش دراز کنند. و من دیگر هیچ کریسمسی را هرگز از مقابل منزل شماره ۶۵ سلیمانخاطر عبور نکردم.