یادداشت ابراهیم افشار / خپه کردن مرد ملنگ
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: پیرمرد فتوکپی چی از غولهای روشنفکر زمانه خود بود. البته فتوکپی چی که نه. شاگرد مغازه فتوکپی چی. واقع در کوچه مایت در پاریس ششم. از آن سبیلوهای مفلوک مفنگی که روزگاری در ادبیات کشورشان عددی به حساب میآمدند اما در زندگی شخصی خود بیعدد. سر این است که شاید گاهی جغلههای نسل نو از ما میپرسند آدمی که توان اداره کردن زندگی شخصیاش را نداشته باشد آیا میتواند جلودار مردمش باشد؟ سوالی بیمورد اما سخت است. این روزها که مرگ از آسمان میبارد و کرونا و زلزله برای خپه کردن آدمی کورس گذاشتهاند من با چنین پرسشهای غریبی درگیرم. به ویژه درباره روشنفکران.
به ویژه مقایسه روشنفکران دو نسل. نسل دهه پنجاهی و اکنونیان. روشنفکران اهل عافیت (و حساب و کتاب) و زندگی دوست امروز و انتلکتوئلهای مرگ پرور دیروز. شاید سر این بود که در میان صورتها و صورتکهای اسماعیل شاهرودی و عباس نعلبندیان و اسلام کاظمیه و بسیاری دیگر، افتاده بودیم به مقایسه زندگی برگزیدگان فرهنگی- سیاسی این دو نسل. امروزیها را با توئیتها و نظرات عافیتجویانهشان مجسم میکردیم که اهل حساب و کتاب و مذاکره و آشتی جویی و زندگی مادیاند و عباسقلی را که توی مخم افتاده بود در این هیبت مجسم میکردم که حتی جزئیات یک شاگرد فتوکپی چی بودن را هم بلد نبود و دست و پایی برای این کار نداشت.
دست و پایی برای جمع آوردن یک قران دوزارهای کار شاگرد فتوکپی چی بودن در یک مغازه نمور پاریسی. یک ورشکسته به تقصیر بالفطره. یک گیج و گنگِ ملنگ. آدمی که بعد از دوسکته قلبی یکجوری خود را خپه کند که مدل مرگش استثنایی و بیبدیل باشد آیا میتواند برای این نسل وروجک بیایمان جدید هم ابرالگو باشد؟ من هرگز آدمی را این همه مفلوک حس نکرده بودم که بعد از خواندن آخرین نامهاش فهمیدم. با این که خود را بسیار وقتها -مثل همین روزهای کرونایی و به ویژه پنجشنبهشبی که زلزله روی سرمان آوار شده بود- به ملنگی میزنم اما مفهوم عمیق واژه ملنگ را تازه دیشب بعد از خواندن آخرین نامهاش فهمیدم.
وگرنه قبلش کلمه ملنگ واژهای سرخوشانه به نظر میرسید؛ نه چنین دردناک که آدمی تنها کت و شلوار زندگیاش را بپوشد. بعد تریاک و می فراوان توی خیک شکمش بریزد و وقتی ببیند مرگ باز هم ناز میکند و در دسترس نیست، خود را خپه کند. تنها ابوالفضل بیهقی میزان درد اینجور خپه کردن را میفهمد ولاغیر. تازه دردش آنجاست که وقتی ببیند باز مرگ از تشریف فرماییاش امساک میکند در همان حال ملنگ، کاغذی بگذارد جلویش و بنشیند یاد رفقا بیفتد و از چنین مرگ فجیعش واقعه نگاری کند. بعدش هم قشنگ روی در اتاق محقرش کاغذی بچسباند که رویش به فرانسه بنویسد «در باز است. نشکنید. فشارش بدهید. داخل شوید. خوش آمدید.»
بعدش هم با دستهای باز وسط اتاق دراز بکشد و البته قبلش که ببیند مرگ بر اثر سم و تریاق و مشروب و غذای پرنمک، جواب نمیدهد کیسهای نایلونی روی سرش بکشد و در قسمت گردن، قشنگ چسبکاریاش کند. انگار که شیئی را بستهبندی میکند با نوار چسبی پهن. فقط رویش ننویسد که « لطفا هنگام حمل احتیاط کنید که شکستنی ست.» بعد تلویزیون فکستنیاش را روشن کند و بگوید الوداع جهان وقیح و چرک. اما وقتی ببیند تلویزیون طبیعت زیبایی را نشان میدهد از زندگی کبکها، باز با همان حال فجیع و در دو قدمی مرگ، قشنگ برای کبکها قربان صدقه برود و تمام. گیرم بعدش هم یکی پیدا بشود که یکدانه قبر در پرلاشز بخرد و طرف برود آنجا قشنگ آرام بگیرد.
گور بابای دنیای کرونا زده و زلزله زده و سیل زده و مالاریازده و طاعون زده و سلبریتی زده و ترامپ زده.
* دو: نامه ۱۰ صفحهای عباسقلی جانگدازترین نامهای بود که من درعمرم خواندم. اگرچه طنز سیاهِ ملنگانهای در سطرسطرنامه موج میزد و قلم نرم و آل احمدیاش درباره وصیت نامه و بدهکاریهایش و به ویژه حس و حال آخرین لحظات بعد از سم و تریاق خوردنش به قصد انتحار، روان به نظر میرسد اما آشفتگی خطوط هم جزئی از زیبایی شناسی کار است اینجور مواقع. پس این چند سطر هم به عنوان خلاصهای از نامه نگاری یک روشنفکر در آستانه مرگ با مخاطبی که نمیداند کیست، نه تنها آدمی را با هستی شناسی روشنفکران نسل دهه پنجاهی آشنا میکند بلکه مهمتر از آن، بنی بشری سودازدهای مثل ما را با عمق واژه ملنگ مواجه میسازد:
« رفتیم و دل شما شکستیم… چون ممکن است این کثافت کاری ( اختیاری- اجباری) بنده به مقامات قضایی بکشد برای آسان شدن کار آنها چند کلمه مهملات را به فرانسه نوشتم تا کارشان راحتتر شود… دیگر میخوابم و راحت میشوم. هرچه توانستهام کردهام. سّم را از یک ترک اهل ترکیه در قهوه خانه کوچک سورس مدتها پیش خریده بودم و به اندازه کافی خوردهام. حالا من دارم به جای ترس از مرگ، بیاختیار به ریشش میخندم. مقداری سّم حدود یک ساعت پیش خوردم. ..امروز ظهر هم برخلاف پرهیز پزشکی در رستوران مقبول فرانسوا کوپه همراه کسی که مرا دوست داشت و جورم را میکشید و دوستش میداشتم آخرین ناهار را خوردم.
تظاهر به پرهیز پزشکی کردم. فکر میکردم نکند با هوش غریزی بو ببرد. اما شب عاقبت فکر کردم از زندگی لذت ببرم. بعد از ۹ ماه پرهیز، به غذای قراضه نمک مفصلی زدم که از بینمک خوردن بدم می آمد. سّم اثری کرده ولی پیداست که کاری نیست. دارم شام میخورم و مینویسم. بقیه سّم را که پودر کردهام و از عصر در خمیر نان کپسول کردهام یکی یکی میاندازم بالا. اما اختراع دیگری هم برخاستم و کردم. دنیا راچه دیدی. باید به وسیله موثرتری هم دست زد. ۵ دقیقه فاصله . اختراع کامل شد: کیسه پلاستیکی و خفگی. اما الان معنی لغتی را که یک عمر حس نمیکردم دارم حس میکنم. الان ملنگم. ملنگ میدانید یعنی چه؟
یعنی این حالتی که منم و خوشحالم که راحت میشوم. شما هم خوشحال باشید. حافظ را هم باز کردم آمد یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش و الخ… من که عاشق زیباییام از زشتی خطم بدم آمد. حالا یک سیگار که ۹ ماه در ذخیره داشتم روشن کنم و از ترس اینکه سم بویوک آقا کاری نباشد خودم را خفه کنم. یا به قول بیهقی خپه سازم. ساعت دو و نیم صبح است. روی آنتن یک فیلم طبیعت و درباره کبک شروع شد که عاشق هم طبیعتم، هم کبک. ناچار سیگار را میکشم و از تماشا آخرین کیف را میکنم. بعدش خپه میکنم. مخفی نماناد که قدری دستم لرزید در نوشتن و چرتم برد فکر کردم خدا را شکر کار تمام شد ولی ظاهرا فقط تلخ بود.
فیلمهای قشنگ تلویزیون از طبیعت شروع شد و خفه کردن را کنار گذاشتم و فکر کردم لازم نیست. به این امید که کار آرام آرام تمام میشود و لازم به زحمت و درد کشیدن (خپه کردن) نمیکشد ولی الان که هنوزساعت ۶ صبح است هنوز بیدارم و شنگول. ….من به عنوان یک خوکچه آزمایشگاه از ساعت ۱۱ شب تا الان که شش صبح است همه چیز را امتحان کردم. … متاسفانه راحت نفس میکشم و ساعتها فیلم قشنگ و آرامبخش طبیعت و شکار که خیلی دوست داشتم تماشا کردهام… دیگر ساعت ۷ و نیم صبح شد.
اگر دستم میلرزد اثر ۲۴ ساعت بیخوابی و این همه ناپرهیزی ست ولی دیگر احوال منظم نوشتن نمانده است. تا هوا به کلی روشن نشده و وقت نگذشته دست به کار شوم که بالاخره اینجا هم شکست خوردم. کار تمیز از آب درنیامد و کثافتکاری شد. ببخشید ساعت ۷ و چهل دقیقه صبح ششم آوریل (۱۹۹۷)… صفحه آخر. سیگاری و خفه شدن ولی سرگرمی بدی نبود. اگر تمیز از کار درنیامد مال آن است که تجربه اول بود. بعد پیشرفت خواهم کرد. عجب سیگارها چسبید. همه تان را دوست می دارم…»
* سه: این نیستی گرایی محض، نمادی از پایان کار روشنفکران آرمانگرای دهه ۵۰ ایران است. اگر زندگی و مرگش را در کنار لیست شلوغی از مدل زیست و مرگ چهرههایی چون اسماعیل شاهرودی، سارنگ، عباس نعلبندیان و کسانی دیگر ردیف کنیم نشانگر بنبستی است که به خیال خودشان باهمه تلخی زیباست. نسلی کمال گرا اما خودشیفته که گمان میکرد با انهدام و خودویرانگری به زیبایی دنیا کمک میکند. اما در مقابل اگر لیستی از روشنفکران و شبه روشنفکران دهه ۹۰ شمسی خودمان را مجسم کنی به بیشباهتی آنها با پیشینیان خود پی میبری.
روشنفکرانی اهل عافیت، سودمندگرا، غرق در حساب و کتابهای سیاسی و تئوری بافی، به وقتش هم به شدت اهل تنقیه، به شدت طرفدار زندگی و به وقت تنگی، اهل سازش و مدارا. اهل سازش و مدارا با خود و زمانه خود. حالا دیگر وقت این پرسش مزاحم را ندارم که از خود بپرسم خدایا روشنفکران دهههای بعد چگونه خواهند زیست و با چنین استحالهها و پوستاندازیهایی چگونه کنار خواهند آمد. خب سوال دیگری هم از خودم دارم و آن هم اینکه در این شبهایی که ناپایداری زندگی به وقوع زلزله و کرونا و فقر و گسستهای اخلاقی-اجتماعی پیوند خورده، چرا باید مرگ فجیع عباسقلی این همه سخت توی مخم فرو برود و وجه دیگری از مفهوم پنهان واژههایی مثل ملنگی را به ناپایداری جهانم افزون کند؟ من دیگر جرات نخواهم کرد به کسی بگویم ملنگ عزیز من.