کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۳۷۸۸۶
تاریخ خبر:

یادداشت ابراهیم افشار | ایران غول و چشم‌‌های انجو

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: روشنفکران ما در طول این سده از دست بزن‌‌بهادران بامزه، کم سیلی نخورده‌‌اند. چه «ایران غول» باشد که انجوی شیرازی را می‌‌خواست لقمه‌‌چپ‌‌اش کند، چه بچه‌‌های حزب سومکایی‌‌ که نصرت رحمانی را وسط خیابان شل و پل کردند و چه زهراخانم ملایری که در تابستان ۵۸ برای در مقابل دانشگاه تهران برای خودش مردی شده بود و میلیشیای خسته‌‌جانی را زیردستش داشت که با اشاره‌‌اش می‌‌توانستند دفتر نشریه‌‌ای را در پلک‌‌زدنی به تلی ویران تبدیل کنند. زن بی‌‌دندانی که حاضر نبود سر به تن روشنفکران باشد و یکی از دردانه‌ترین تصاویر مطبوعات زمان انقلاب، تصویر چادر به کمر بسته او در جلد تهران‌‌مصور ۱۲ مرداد ۵۸ در حال پچپچه با صادق قطب‌‌زاده بود که در ساعتی به فروش رسید.

دو: برخلاف آن دو زن بزن‌‌بهادر که بلایی بر سر انجوی شیرازی و روشنفکران ۵۸ای آوردند نصرت از مردان سومکایی کتک خورد. داستانی متعلق به سال پرتشنج ۳۲، سالی که نه‌تنها نصرت بلکه نسل او را دودی کرد. آن روزهای داغ تابستانی که جماعت منورالفکر در کافه فردوس خیابان استامبول پاتوق داشتند و بیشترشان لنگ پول یک فنجان قهوه بودند. کافه فردوسی که قشنگ می‌‌شد از پشت شیشه‌‌هایش تظاهراتچی‌‌ها را دید که قصد دارند دنیا را به عدالت و آرمانگرایی مهمان کنند. یکهو می‌‌دیدی در شلوغی پیاده‌‌روها ناگهان عبارت «اهالی شرافتمند تهران!» طنین‌‌انداز شد و پشتبندش جوانی از سه‌‌پایه‌‌ای بالا رفت و سخنرانی غرایی درباره آزادی ارائه داد.

اینجوروقت‌‌ها به همان اندازه که روشنفکران از دست سخنران‌‌های سه‌‌پایه‌‌ای، کیف می‌‌کردند کسبه بدبخت دوزاری‌شان می‌‌افتاد و تندی کرکره‌‌های فلزی مغازه‌‌ها را پایین می‌‌کشیدند و منتظر رسیدن سربازان حکومت نظامی می‌‌ماندند تا غائله را خاتمه دهند. خیابان‌‌هایی که محل نبرد دو دسته متخاصم چپ و راست بود. توده‌‌ای و سومکایی. یکی سیاه‌‌پوش یکی سفیدپوش. ناگهان بچه‌‌های «پیرهن‌‌سیاه» گروه ضربت سومکا از جیپ‌‌های لکنته خود در وسط خیابان پیاده می‌‌شدند و توده‌‌ای‌‌های پیرهن‌‌سفید را با زنجیر به خاک و خون می‌‌کشاندند.
نصرت جوان آن روزها فقط بر سر غّدی خود از سومکایی‌‌ها کتک خورده و آش و لاش شده بود. در حالی‌که بقیه روشنفکران از دست آنها به کافه فردوس پناه برده بودند، نصرت وسط خیابان ایستاده بود تا نبرد را تماشا کند.

این‌بار یکی از بچه‌‌های سومکایی فقط یک جمله از او پرسیده بود «ببینم احمد شاملو تویی؟» نصرت لابد توپ بوده که یک لحظه خود را در قالب لوتیان دیده بود که عین خروس لاری، گردن خود را جلو داده و در جواب یارو گفته بود «بله فرمایش؟» چند لحظه بعد مردم هیکل سرخ و خونین و مالین او را به سالن کافه فردوس انداخته بودند و جماعت روشنفکر از دیدن وضعیت او قهقهه زده بودند. یکی از سومکایی‌‌ها نپرسیده بود آخر پدرتان خوب، مادرتان خوب، کجای زلفون نصرت شبیه موهای مجعد شاملو است یا دماغ قلمی‌‌اش مشابه دماغ کوفته‌‌ای الف-بامداد و یا هیکل لاغروی او به چهارشانگی شاملو و یا حتی چشم‌‌های مدل خروسی‌‌اش به چشم و ابروی سیاه آن یکی.

سه: در همین سال ۳۲ که نصرت بدترین کتک عمرش را از یک عده ناشناس مدل خروس‌‌لاری خورد انجوی شیرازی نیز از دست «ایران غول» به تنگ آمد. جوانی ریش و سبیل‌‌دار که صادق هدایت «انجو» صدایش می‌‌کرد و پاتوق او هم کافه فردوس بود. دارنده روزنامه تند و کوبنده آتشبار که بارها به دست فرمانداری نظامی توقیف شده بود و دیگر از ۲۸ مرداد ۳۲ رسما سر از مرده‌‌شویخانه درآورد. داستان انجو اما در روزنامه طنز علی‌بابا به‌وقوع پیوست.

روزنامه‌ای که نخست‌‌وزیر ساعد مراغه‌‌ای را با نام مستعار «ساعت ملاقه» خطاب قرار می‌‌داد و در کاریکاتورها و طنزهایش پدر او را جلوی چشمش می‌‌آورد. داستان تهدید انجو به دست ایران غول از انتخابات مجلس کلید خورد. آن روزها که ایران غول هم خود را نامزد کرده بود در حالی‌که شرکت قانون انتخابات، اجازه نامزد شدن به زنان نمی‌‌داد! (تازه از سال ۴۲ به تصویب رسید). ایران غول، زنی به شدت غول‌‌پیکر بود با نام واقعی صغری علی‌‌آبادی که شهرتش به‌خاطر پیاده‌روی به دور ایران آن هم با پای پیاده.

زنی قلچماق و فولادزره که در معرکه‌‌هایش تعریف می‌‌کرد در این سفرها کلی گرگ و ببر و روباه را با دست خود خفه کرده و گاهی وسط معرکه‌‌گیری‌‌هایش زنجیر و سینی مسی نیز پاره می‌‌کرد تا مردم دوزاری توی مجمعه‌‌اش بیاندازند و برود تا نمایشی دیگر. صغری که از طرف روزنامه‌‌ها به لقب ایران غول شهرت یافته بود وقتی نامزد مجلس شد با اعتماد به‌نفسی غریب یک آگهی در روزنامه‌‌ها چاپ کرد که تویش نوشته بود از آنجا که بنده سراسر ایران را پیاده طی کرده‌‌ام در هر شهر و استانی می‌‌توانید مرا به نمایندگی خودتان انتخاب کنید بستگی به کرم‌‌تان دارد.

پشتبند آن آگهی بود که انجو در طنزی نوشت «کلیه ‌آرایی که از صندوق‌‌های آرا تهران و ولایات به‌نام صغری، صغری علی‌‌آبادی، آبادی‌‌علی، یا صغری‌‌علی یا صغری‌‌آبادی و یا با مخفف «صغ» و صغ‌بادی یا علی‌‌آباد و آبادعلی و یا ایران غول، غول ایران، غلیران، غول مطلق و حتی «غو»ی خالی هم از صندوق‌‌ها استخراج می‌‌شود مربوط به ایران غول خواهد بود» و ایران غول به محض رویت این آگهی به دفتر روزنامه علی بابا مراجعت کرد. ابتدا بقچه بزرگش را بر زمین کوبید و فریاد زد مدیر این روزنامه کجاست؟ فریادی که دیوارها را لرزاند. سپس رو به آبدارچی پرسید این چرت و پرت‌‌ها را کی نوشته؟

بدبخت آبدارچی زبانش گرفت و گفت این که مال انجوی است. ایران غول با شنیدن نام انجو گفت «همان پسرک ریشو را می‌‌گویی؟ خدمتش می‌‌رسم. از همین حالاش توی چنگ من است.» تا آبدارچی شال و کلاه کند که برود انجو را پیدا کند ایران غول، او را جلوی کافه قنادی فردوسی خفتگیر کرد. انجو تیز و بز بود که با نخستین چشم‌‌غره صُغ، دوتا پا اگر داشت سه چهارتا پای دیگر قرض گرفت و گریخت. فردایش ایران غول آدرس صاحب‌‌امتیاز علی‌بابا را گیر آورد و عین قرقی بر سرش نازل شد و گفت اگر فقط یکبار دیگر یکبار دیگر اسم من توی روزنامه‌‌ات چاپ بشود باید از این شهر بگذاری بروی.

طرف گفت چشم و قلمزنان علی‌‌بابا را جمع کرد که فوری و فوتی از ترس جلسه‌‌ای تشکیل دهند و همان جا بود که به محمودآقا ماموریت دادند برود با ایران غول مذاکره کند بلکه سایه این تهدید شوم از بالای سرعلی بابا کنار برود. هنگامی که محمودآقا با سر و صورت زخمی به روزنامه برگشت فهمیدند که تنوره دیو ادامه دارد. محمودآقا گفت من فقط این یادم هست که یک سلام از دهنم خارج شد و با ادای جمله دوم که «بچه‌‌های علی بابا سلام رساندند ناگهان ایران غول را دیدم که مچ دستم را گرفت، پیچاند و با یک تکان، هیکلم را توی جوب انداخت. توی راه جوب بودم که صورتم به تنه درخته خورد و مردم به دادم رسیدند. انداختندم توی یک سواری تاکسی و از غائله فراری‌‌ام دادند. خواهشا مرا دیگر برای هیچ مذاکره‌ای نفرستید.» انجو آنقدر از چشم ایران غول قایم شد که بالاخره او را یک روز در فرمانداری نظامی شاخ به شاخ خود دید. با اولین چشم‌‌غره صُغ، انجو دررفت.

چهار: زهراخانم نیز مثل ایران غول بیسواد بود. هر روزنامه‌‌ای که عکس او را با آن چادر گل‌‌گلیِ بسته به کمر و چماق در دست چاپ می‌‌کرد تنها یک پیغام پسغام برایشان «ببین! دوهزار چماقچی را توی یک دققه می‌‌ریزم آنجا، پدرتونو درمیارم.» زهرا یعقوبی. بچه ملایر. خدمتکار روزمزد دانشگاه تهران. ۳۶ ساله. زنی بی‌‌دندان و جیغ‌‌جیغو. ساکن محله مهرآباد جنوبی. خوراکش لقب‌‌سازی بود؛ اینکه به متین دفتری بگوید متین کفتری و هر جا برسد از عباس چلویی تعریف و توصیف کند.

یکبار هم در دادگاهی که برای مسعود بهنود تشکیل داده بود وقتی با عتاب و خطاب قاضی مواجه شده بود چنان نقش زن بیمار صرعی را درآورده و بیهوش شده بود که بهنود فکر کرده بود الان‌‌هاست که بمیرد و جنازه‌‌اش روی دستش بماند. وقتی عکسش در تهران‌‌مصور چاپ شد که با قطب‌‌زاده پچپچه می‌‌کند اول عده‌‌ای گفتند این مادر صادق خان است؟ از قضا زهراخانم با چاپ عکس مشترکش با قطب مورد داشت. همانجا که فریاد می‌‌زد «من شوهرم بد دل است، نامردها نگفتید از من می‌‌پرسد این مرد غریبه کیست که عکس مشترکتان روی جلد چاپ شده است؟

کاش عقلی در سر داشتیم و پیکان سفید معروف زهراخانم را هم مثل پژوی بعدی احمدی‌‌نژاد که رندان خریدند ازش می‌‌خریدیم و اکنون در بیینال نقاشی‌‌های زنده‌‌رودی و تناولی و آغداشلو به چند میلیارد می‌‌فروختیم. زنی بی‌‌دندان که ناگهان در خیابان انقلاب ظهور کرد و دوسه سال بعد، یعنی از عید سال ۶۰ یک قطره آب شد و چکید لای جرز آسفالت‌‌های داغ تهران. یک تکه از آن آسفالت‌‌ها را نکَندیم که یادگاری نگهش داریم. آقا یادگاری خوب تو دست و بال‌‌تان چی دارید؟

کدخبر: ۴۳۷۸۸۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر