کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۷۴۷۴۷
تاریخ خبر:

یادداشت ابراهیم افشار | آبب بکیلا در بیلانکی

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: ‌جذاب‌‌ترین دَلی دیوانه زندگی من، «دلی جاواد» (جواد دیوونه) بود. یک موجود خُل و بی‌‌کله و قلچماق و شیرین‌‌عقل دهه‌‌پنجاهی که می‌‌توانست سوژه‌‌ای بکر برای رمان‌‌های گارسیا مارکز یا فیلم‌‌های شهیدثالث و یا استعدادی بی‌‌جانشین برای دوومیدانی قهرمانی جهان باشد. جاواد همیشه ‌‌خدا در حال دویدن بود. یک دونده شبانه‌‌روزی که از ۲۴ساعت شبانه‌‌روز حداقلش ۲۰ساعتش را یک‌‌قلم می‌‌دوید.

یعنی اگر مخش تعطیل نبود و یک مربی درست و حسابی بالاسرش داشت یک قهرمان ماراتن بی‌‌نظیر ازش ساخته می‌‌شد که غلط کرد «آبب بکیلا». در جوانی تمام رویای جاواد شوفر اتوبوس شدن بود اما چون به آرزویش نرسیده بود و در این مدت هم بالاخانه را داده بود اجاره، علنا شده بود شوفر اتوبوس، اما بدون ماشین. خودش همزمان، هم اتوبوس بود و هم شوفر اتوبوس و هم شاگردشوفر. هر روز خدا مانند یک اتوبوس ثابت خط واحد، سر دقیقه ثابتی در مسیر واحد خط ۴ در مسیر بازار- بیلاکوه می‌‌راند و مسافر سوار می‌‌کرد.

اول از همه سرخط، مقابل کاخ دادگستری می‌‌ایستاد و نخست در نقش شاگردشوفر داد می‌‌زد«بیلانکی بیانکی. بیلانکی‌‌هاش سوار شن.» جالب این بود که مردمانی هم پیدا می‌‌شدند که یک سکه ده‌شاهی به نشانه بلیت اتوبوس می‌‌گذاشتند کف دست جاواد و در اتوبوس تخیلی او می‌‌نشستند. هنگامی که ظرفیت اتوبوس خیالی جاواد تکمیل می‌‌شد او در نقش شوفر اتوبوس، سوار اتوبوس می‌‌شد و ماشین را با صدایی شبیه روشن کردن موتور، سلف می‌‌زد، کلاچ می‌‌گرفت، می‌‌گذاشت دنده یک و فرمان خیالی را می‌‌چسبید و تمام مسیر خط ۴ از بازار تا بیلانکوه را یکسره می‌‌دوید.

او در ایستگاه پایانی، اتوبوس را پارک می‌‌کرد، مردم پیاده می‌‌شدند و دوباره شروع می‌‌کرد سوار کردن مسافران خط برگشت؛ کاخ دادگستری و بازار. باز مسافران خیالی‌‌اش را سوار و همان مسیر ۴ کیلومتری را یک نفس می‌‌دوید. عجیب این بود که جاواد به تمامی قوانین راهنمایی و رانندگی هم احترام می‌‌گذاشت. یعنی فقط جلوی ایستگاه‌‌های واقعی خط واحد، می‌‌زد کنار و مسافر احتمالی را پیاده یا سوار می‌‌کرد و هرگز وسط راه مسافر نمی‌‌زد. هیچ چراغ‌‌قرمزی را رد نمی‌‌کرد. همیشه‌‌خدا هم فقط از سمت چپ ماشین جلویی سبقت می‌‌گرفت.

اگر کسی در طول مسیر راهش را بند آورده بود بوقی با دهانش می‌‌زد که تریلی‌‌اش درجا سنکوب می‌‌کرد چه رسد به آدم پیاده بی‌‌حواس. گاه می‌‌دیدی که اتوبوسش ریپ زده و خاموش شده و آنجا به تاکسی‌‌ها می‌‌گفت یک چیکه هُلم بده خاله‌‌اوغلی. اگر شوفر تاکسی‌‌ای بی‌‌اعتنا از کنار حرفش رد می‌‌شد کار او دیگر با کرام‌‌الکاتبین بود. معمولا شوفرتاکسی‌‌ها که می‌‌شناختندش سپر جلویی ماشین را به پشت جواد می‌‌چسباندند و هل می‌‌دادند.

یکهو می‌‌دیدی که یک کیلومتر دارد هل می‌‌دهد اما موتور جاواد روشن نمی‌‌شد. اینجور وقت‌‌ها باید شوفرتاکسی سرش را از پنجره بیرون می‌‌آورد و داد می‌‌زد «جاواد بزن دنده سه» و یکهو او شیهه‌‌ای می‌کشید و موتور اتوبوس خیالی‌‌اش راه می‌‌افتاد و با یک بوق«نر و ماده»دهنی، ازش تشکر می‌‌کرد و منتظر می‌‌شد روزی اگر تاکسی او هم سلف نزد هلش دهد. جاواد هر روز راحت چهار پنج بار در این مسیر حدودا هشت‌‌کیلومتری رفت و برگشت اتوبوسرانی می‌‌کرد. یعنی چیزی حدود‌۴۰کیلومتر دو در روز. شب برای آخرین بار که مسافران را خالی می‌‌کرد با اتوبوس خیالی‌‌اش می‌‌رفت خانه‌‌اش. اتوبوس را توی حیاط پارک می‌‌کرد، دستمال می‌‌کشید، گریس‌‌کاری می‌‌کرد تا فردا مسافرها را وسط راه نگذارد. صبح زود دوباره مقابل کاخ دادگستری در حال مسافر زدن بود.

* دو: دلم برای در و دیوانه‌‌های شهری عجیب تنگ شده است. انگار همگی جل و پلاس‌‌شان را جمع کرده و به‌‌ سیاره دیگری گریخته‌‌اند وجایشان را دیوانه‌‌های مجازی بی‌‌مزه گرفته‌‌اند. یک زمانی هر شهری با دیوانه‌‌هایش شناخته می‌‌شد. مجنون‌‌هایی که در هر خیابان و گذری ولو بودند و جزئی از زیبایی‌‌شناسی و فرهنگ‌‌عامه آن شهر محسوب می‌‌شدند. مکمل آنها دیوانه‌‌باز‌هایی بودند که سر و کله زدن و یا امدادرسانی به دیوانه‌‌ها را وظیفه انسانی خود می‌‌دانستند و به آن‌‌ها می‌‌رسیدند. سکه‌‌ای یا سیگاری کف دست‌‌شان می‌‌گذاشتند یا در قهوه‌‌خانه‌‌ای مهمان دیزی و قلیان خوانسارشان می‌‌کردند.

آنها را بندگان خاص خدا می‌‌دیدند و مخصوصا بعد از مرگ آنها برایشان مجلس ترحیم و شام‌‌غریبان درست و درمانی ترتیب می‌‌دادند و خیراتی می‌‌کردند و ثوابی از این بالاتر نمی‌‌دانستند. شاید علاقه من به در و دیوانه‌‌ها و دیوانه‌‌بازها هم یک مسئله توارثی بود که از پدر به ارث رسیده بود. در همین تبریز ما یک رودخانه مهرانرود بود (هست) که شهر را به دو قسمت جنوب و شمال تقسیم می‌‌کرد و ما بهش میدان چایی می‌‌گفتیم.

آنجا ما در محله‌‌مان ششگلان و چای‌‌کنار چند دیوانه محشر دهه پنجاهی شصتی داشتیم که یکجور رهاشدگی فیلسوفانه‌‌ای در کارشان جستجو می‌‌کردیم. یکی‌‌شان اسمش مشدی بود که در آبریزگاه و تونل‌‌های تنگ همان چای‌‌کنار برای خودش با سگ‌‌های ولگردش زندگی می‌‌کرد. کل دارایی‌‌اش چند تا قوطی کبریت و یک شانه پلاستیکی و چندتا قوطی وازلین با چند خرت و پرت دیگر بود. می‌‌گفتند از قره‌‌داغ آمده است. آنجا عاشق دختری شده و به سرش زده.

یکهو داشتی از خیابان رد می‌‌شدی کله‌‌اش را کامل کج می‌‌کرد و جلویت را می‌‌گرفت؛«مشدی دو زار داری؟» اگر سه‌‌زار می‌‌دادی پرت می‌‌کرد صورتت و اگر یک قران هم می‌‌دادی نمی‌‌پذیرفت، دیگر هم هرگز ازت پول نمی‌‌گرفت. یک روزهایی هم که پول داشت اگر جلویش را می‌‌گرفتی و یواشکی یکدانه اسکناس نارنجی ۵ تومنی کف دستش می‌‌گذاشتی رسوای جهانت می‌‌کرد که مگر من یولچی (گدا) هستم؟ مشدی که اسم دقیقش هرگز معلوم نشد در اواسط دهه هفتاد مُرد و شنیدم که دیوانه‌‌بازهای تبریزی برایش مجلس‌‌ختمی آبرومند چیدند و آنقدر جماعت برای فاتحه ریختند مجلس که خیابان‌‌های اطراف بسته شده بود.

غیر از مشدی، البته یک قره هم بود که جسم و جانش آنقدر کبره بسته بود که از کل هیکلش فقط یک ذره سفیدی چشمش معلوم بود و کمی هم زردی دندان‌‌هاش. بقیه مطلقا به ظلمات می‌‌زد. قره کلا همیشه فقط می‌‌خندید. حتی وقتی گریه می‌‌کرد می‌‌خندید. کف دستش را به هم می‌‌کوبید می‌‌خندید و اصواتی از خود در می‌‌کرد که قابل‌‌ترجمه به هیچ زبان زنده و مرده‌‌ای نبود. یک شب از ماه رمضان‌‌های عزیز سال‌‌های ابتدایی دهه ۵۰ پدر در را زد رفتیم باز کنیم دیدیم مهمان دارد و یکهو قره عین غولی خندان وارد شد.

اینجوری بگویم که مادر و خواهرهایم با زبان روزه غش کردند و ما تا سه روز به آنها آب‌‌قند می‌‌دادیم. یک لحظه چشم‌‌شان را باز می‌‌کردند می‌‌گفتند قره گئتدی؟ (قره رفت؟) و دوباره بیهوش می‌‌شدند. پدر به تمامی صورت می‌‌خندید و می‌‌گفت قره که ترس ندارد. حتی به این هم فکر نمی‌‌کرد که اگر مادر بخواهد کل دارایی خانه از جمله فرش‌‌ها و ظروف و مخده‌‌ها و پتوها و در و دیوارها را از آب کُر بگذراند تا لجن چسبیده به لباس قره پاک شود باید تا آخر عمرش کنار یک آبشار منزل می‌‌گزید.

آن شب من و پدر با قره نشستیم و خوراک تیریلی غذاسی (غذای معروف به شوفرهای تریلی، پخته‌‌شده از گوشت لخم و سیب‌‌زمینی و پیاز و زردچوبه که آبش کم است و قابل ترید کردن نیست) خوردیم. هر چقدر مادر معتقد بود که باید خانه را بفروشیم و از این جا برویم پدر روی زمین و هوا نبود که بیشترین ثواب دنیا را در شب احیا برده است. من آن شب شاهد دیالوگ‌‌های بی‌‌زبان پدر و رفیقش بودم. قره معلوم نبود چه می‌‌گوید و برای چه می‌‌خندد و پدر برای اینکه او خجالت نکشد با کف دستش به زانو می‌‌کوبید و ریسه می‌‌رفت.

* سه: برخلاف قره و مشدی که عرفای رهاشده محله ما بودند کمی پایین‌‌تر از ششگلان در خیابان خاقانی یک دَلیِ قلچماق گامبو قدم می‌‌زد معروف به «آلمانچ…دی» ظاهرا در زمان شکست آلمان‌‌ها در جنگ‌‌جهانی دوم او که طرفدار وحشتناک هیتلر بوده بعد از شکست پیشوای آریایی‌‌اش، زده بود به سرش. یکهو در خیابان یکی داد می‌‌زد«آلمان چ…زدی» و او عین بوفالوی وحشی دنبالش می‌‌کرد. یک سوپاند (فلاخن) هم داشت با کلی قلوه‌‌سنگ که اگر طرف گوینده، زمانشناسی سر به سر گذاشتن با او را بلد نبود و همزمان با ادای واژه آلمانچ… به سرعت شصت‌‌تیر فرار نمی‌‌کرد یکجوری با نشانه‌‌گیری دقیق او با سرشکستگی مواجه می‌‌شد که دیگر نجاتش با کرام‌‌الکاتبین بود.

* چهار: یک عمر بود مردم عامی با تکیه بر ضرب‌‌المثل‌‌های قومی می‌‌گفتند حرف راست را فقط باید از کودک و دیوانه شنید. آنها از بعضی جملات قصار دَلی دیوانه‌‌ها برداشت‌‌های فلسفی می‌‌کردند و یکهو می‌‌دیدی خرده‌‌فرمایشات‌‌شان دهان به دهان در شهر می‌‌چرخد. مثلا مشدی می‌‌گفت«یوخ اول وارا، وار اول یوخا» (نیست باش برای هستی و هست باش برای نیستی.) انگار یک نیچه تونل‌‌خواب در مشرق‌‌زمین طلوع کرده است اما کتاب و دفتر ندارد.

یا دَلی موحسون (محسن دیوونه) که در دهه ۵۰ محل کار و گذرش میدان ساعت شهرداری بود و هر وقت آن ساعت معروف از کار می‌‌افتاد همه مدیران شهرداری را می‌‌بست به فحش و فضاحت که «ببینید ای ملل، نه ساعت‌‌شان درست کار می‌‌کند نه مادرفلان فلان شده‌هایی که زیرش نشسته‌‌اند و کار مردم را راه نمی‌‌اندازند.» یا دَوَه کاظم (کاظم شتر) که یکبار دیوانه‌‌بازها بهش پیشنهاد دادند که کیشی! تو خیاطی بلدی، بیا برایت مغازه دوزندگی اجازه کنیم نانت را از آنجا دربیاور.

کاظم گفته بود«حالا گیریم چرخ خیاطی و مغازه و قیچی و نخ و سوزن‌‌اش هم خریدید مرد حسابی صابونش را از کجا بیاورم؟ بعد به من می‌‌گویید دلی دیوانه؟» از همه رهاشده‌‌تر دلی جَعوَر (جعفر دیوونه) بود که یکبار حین بارش تگرگ‌‌هایی به درشتی گردو از آسمان، سرش را بالا گرفته و گفته بود«یا ربی، آخر قربانت گردم، ببین اگر من این نُقل‌‌ها را سر مردم می‌‌ریختم همه می‌‌گفتند دیوانه است اما هیچکس نمی‌‌گوید ابرهای تو هم مجنون‌‌اند که.»

* پنج: یک خیابان دورتر از ما در امیرخیزی، دَلی یوسف هم بود که خوراکش سر به سر گذاشتن با دهاتی‌‌ها بود. روستائیانی که پول نقد را نمی‌‌شناختند و فقط معامله تهاتری می‌‌کردند روی خرها و قاطرهاشان دولچه‌‌های لبنیات و گندم و کاه می‌‌آوردند و در میدان کاه‌‌فروشان با قند و چای و پارچه عوض‌‌بدل می‌‌کردند. چنان با مهارت، یونجه را بار الاغ می‌‌کردند که خود الاغ زیر بار یونجه گم می‌‌شد. کار دَلی یوسف این بود که یونجه از آنها به قیمت مفت می‌‌خرید و می‌‌گفت«من یونجه خریدم از تویش یک خر درآمده. من چه کنم؟ الان مالکیت این خره با کیست؟»

یا دَلی حبیب که شگردش درآوردن ماهرانه آدامس از دهان روستائیان در حین جویدن بود. اولش از چودارها چندتار موی دم اسب می‌‌گرفت و وقتی روستایی‌‌ها را می‌‌دید که سقّزی به درشتی تخم‌‌مرغ در دهان‌‌شان انداخته‌‌اند می‌پاییدشان و در مراسم معرکه‌‌گیری درویش‌‌ها یا مارگیران، به سادگی کنار آنها می‌‌ایستاد. آنها وقتی هاج و واج و دهن‌‌باز به تماشای معرکه می‌‌ایستادند، حبیب یک سر تار موی نامرئی اسب را ول می‌‌داد دهان طرف و با اولین جویده شدن سقز در دهان مرد روستایی، مو به سقزگیر می‌‌کرد و حبیب در نهایت استادی به یکباره در فرصتی طلایی، یال مو را می‌‌کشید و سقز از دهان مرد نیست و ناپدید می‌‌شد.

فقط عاشق آن احوالات سقز به دهنانی بود که یک ده دقیقه‌‌ای را مبهوت دنبال سقزشان در زمین و آسمان می‌‌گشتند و گاهی گمان می‌‌کردند که اجنه‌‌ها عاشق سقز شده‌‌اند. بعد ترانه‌‌ای زمزمه می‌‌کرد در ستایش تَردستی خودش که «عشقه دوشن دَلی دیوانه منم- دیوانه منم سنه دیوانه یَم.» ( دیوانه به دامن عشق افتاده منم. دیوانه منم که دیوانه توام.) تا سقَزی دیگر بدرود.

کدخبر: ۳۷۴۷۴۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر