یادداشت آنالی اکبری | خودت نباش پسر!
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | مرد تند تند در کوچه راه میرفت،ماسک را پایین داده بود و با لحنی که تلاش میکرد همزمان معتمد، بااعتمادبهنفس و هم نوع دوست باشد با موبایلش حرف میزد. ظاهرش با آن دست مشت کرده و صورت پریشان چندان شبیه لحنش نبود.خوبی تماسهای تلفنی این است که طرف وقتی دارد تند تند وراجی میکند، قادر به دیدن چهره فرد آن سوی خط نیست که صورتش را با حالتی مشمئز در هم کشیده و دارد ادای یک دایناسور بیحوصله گیاهخوار که روزهاست یک لقمه علف باب طبع نخورده را در میآورد.
معلوم بود مرد از این دلالهای غیرحضوری است که معتقدند با این میزان از هوش و نبوغ جایشان اینجا نیست. میخواست زودتر معامله را به سرانجام برساند و پیش همکارانش برگردد و با حالتی پر غرور از درون اما متواضع از برون، موبایل را روی میز بیندازد و با لحنی غیر هیجانزده بگوید:«خب، این هم از این» و منتظر بماند تا جوانترها از این پیروزی به وجد بیایند و قدیمیترها از حسادت به خود بپیچند.
مرد تند تند مسیری را که تازه رفته بود برگشت و در حالی که تلاش میکرد لحنش را آرام و صمیمی نگه دارد گفت:«پس همین امروز تشریف بیارید یه امضا پایین این قرارداد بزنید که کار تموم شه.» طرفِ آن سوی خط شروع کرد به گفتن حرفهایی که مرد حوصله شنیدنش را نداشت. دیدم فشار انگشتها به کف دستش را بیشتر کرد.
انگار قصد داشت با تیزی ناخنها شیاری شیک و دائمی در گوشتش ایجاد کند.بالاخره وقتی طرف موافقتش را اعلام کرد، مرد دست از خودآزاری برداشت، مشتش را باز کرد، لبخند زد و گفت: «پس امروز میبینمتون. قربان شما، خاک بر سرتون، خداحافظ.»
چند لحظهای طول کشید تا مرد به خودش بیاید، با چشمهای گشاد شده سر جایش خشک شود و بفهمد مکالمه را با چه جملهای به پایان رسانده.
اول سرخ شد، بعد به شکلی نگرانکننده کل رنگش را از دست داد و مایل شد به سمت دیوار. بعید میدانستم بعد از آن اختتامیه باشکوه، معامله به جایی رسیده باشد.مرد محکم به پیشانیاش کوبید و در فکر فرو رفت. باید چنگ میزد به هوش و نبوغش و واژههایی هم وزن و هم آهنگ با «خاک برسرتون» پیدا میکرد و میگفت منظور اصلیاش این بوده. احتمالا برنامه امروزِ به وجدآوری جوانان و برانگیختن حسادت پیشکسوتان کنسل میشد.