یادداشت آنالی اکبری| خنجر آلبالویی ...
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | آلبالوها از دماوند آمده بودند. یک جعبه. شاید هم دو جعبه پر. کیسه آلبالوهای یخزده را توی فریزر، طی یکی از آن ماموریتهای هر روزه که شبیه به موشی کارآگاه توی سوراخ سمبهها میگشتم، پیدا کردم. کوه یخی زرشکی را سر دادم توی کاسه و نمکدان را برداشتم. برفِ شور بر سر آلبالوهای منجمد بارید. اولی و دومی مثل دوقلوهای غیرافسانهای چسبیده بودند بههم. جویدمشان. خردهیخها زیر دندانهای تازه درآمده خرچخرچ کردند. سومی و چهارمی. پنجمی و ششمی و هفتمی و هشتمی. آلبالوهای نمکی تندتند جویده میشدند و به صف از گلو پایین میرفتند.
نیم ساعتی از خالی شدن کاسه گذشته بود که چرخیدن چیزی را توی شکمم حس کردم. شبیه ابری بود بارانزا. شکمم صدای رعد و برق میداد. حالم خوش نبود. مادرم را صدا کردم. نبود. رفته بود سری به زن همسایه بزند. زنی که موهای مجعدش شبیه به لانه گنجشکها بود و اگر چیزی لایش گیر میکرد، به حبس ابد میرفت و هرگز رها نمیشد.
مادرم را بلندتر صدا زدم. فکر کردم شاید صدایم از پلهها بالا بدود و از در چوبی قهوهای رد شود و برسد به خانه زنی با موهای مجعد و دماغ قلمبه گرد و کوچک، که کابینت آشپزخانهاش پر بود از پاستیلهای میوهای و آدامسهای متری که از گوشه و کنار دنیا آمده بودند. زنی که از دلمه برگهای شیرینش بیزار بودم اما قلبم برای سوغاتیهایش میتپید.
چیزی درونم تبدیل به مواد مذاب آتشفشانی شده بود و باید بیرون میپاشید. انگار یکدفعه صدها سرباز آموزشدیده داشتند از دیواره شکمم بالا میآمدند. پاهای سنگینشان را روی سینهام فشار میدادند و بالا میپریدند. در خانه را باز کردم. توی راهپلهها- مثل هر انسان وحشتزده دیگری- با تمام وجود مادرم را صدا کردم. مواد مذاب، راه خروج را پیدا کردند. ریختند روی پلهها و نردهها.
مادرم و زن لانه پرندهای هراسان از پلهها پایین آمدند. خواهرم فریاد زد: خون! فریاد را جدی گرفتم. فکر کردم شاید واقعاً اینی که ازم بیرون ریخته خون است. چشمهایم را که باز کردم توی حمام بودم. کی آمده بودم؟ کی دمپاییهای نارنجی نینجایی را پوشیده بودم؟ چند تکه لخته خون، خشک شده بود روی لباسم. مادرم بلوزی تمیز آورده بود.
به پاندای چشمکزنِ روی بلوز نگاه کردم. حالم بهتر بود اما با آنهمه خونی که ازم رفته بود بعید میدانستم زنده بمانم. مثل سرباز زخمی و قهرمانی که میداند اسمش روی کوچهای به یادگار خواهد ماند، به مادرم نگاه کردم. احتمالاً از آخرین نگاههایی بود که تهجانم باقی مانده بود. آنقدرها که باید نگران بهنظر نمیرسید.
پرسید: «اون همه آلبالو رو چهجوری خوردی؟» یاد رفقای سرخ یخ زدهام افتادم. زل زدم به لخته خون روی لباس. پرسیدم: «آلبالو؟» صدای خنده آمد. صدا از سوی آشیانه پرنده بود. آلبالوها از پشت بههم خنجر زده بودند. نه یکبار، که دهبار، که صد بار، به تعداد همه هستههای باقی مانده در بشقاب.