یادداشت آنالی اکبری | با من بازی کن!
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | یک شب وقتی دختر در حال مسواک زدن و تماشای دهان کفیاش در آینه دستشوییِ آپارتمان اجارهای بود، متوجه کج بودن نهچندان توی ذوقزننده آینه میشود و در حالیکه مسواک توی دهانش بوده، شروع میکند به ور رفتن با آینهای که میلی به تکان خوردن نداشته. از دختر اصرار و از آینه انکار. اصرار دختر آنقدر زیاد میشود که آینه از جا در میآید و چشم او به حفره خالی روی دیوار میافتد؛ همان حفرهای که مدتها پشت آینه پنهان شده بود.
مثل هر آدم نرمال دیگری سرش را توی سوراخ میبرد و به فضای خالی پشت دستشویی نگاه میکند. بعد به همخانهاش مژده میدهد که احتمالاً به متراژ خانهشان اضافه شده. همخانه چندان از این جایزه خوشش نمیآید و هراسان از حفره روی دیوار فاصله میگیرد اما دختر بند کفشهایش را محکم میبندد، چراغ قوهای برمیدارد و میگوید باید بفهمد آنطرف چهخبر است. همخانه درحالیکه ناخنهایش را میجویده اخطار میدهد که «اگر گیر افتادی، برای نجاتت روی من حساب نکن.»
دختر روی روشویی میایستد و به سختی خودش را از حفره رد میکند و روی زمینی دیگر فرود میآید. نور چراغ قوه را روی دیوار میاندازد و در حالیکه توقع دارد در فضایی کوچک در حد و اندازه یک کمد یا انباری باشد، متوجه بزرگی اتاقی میشود که یک میز غذاخوری گرد هشت نفره وسطش است و تابلویی بزرگ با تصویر گربهای فاخر و لباسپوش روی دیوار و لوستری چند شاخه آویزان از سقف. چراغ را که روشن میکند میفهمد سر از یک آپارتمان واقعی درآورده؛ آپارتمانی که مبلی یشمی و کتابخانهای بههم ریخته و آشپزخانهای با ظرفهای کثیف و نشسته دارد و فقط یکجای کارش میلنگد؛ این خانه به هیچ جایی در و پنجره ندارد.
دختر با نفسی که از شدت ترس و هیجان گرفته بهطرف حفره برمیگردد، اما دیگر سوراخی روی دیوار نیست. با مشت به دیوار میکوبد. از آن سوی دیوار صدای کشیده شدن محکم مسواک روی دندان و تف کردن کف میآید. دختر همخانهاش را صدا میکند اما پاسخی در کار نیست. صدایی از پشت سرش میگوید: «آینه که وصل میشه، همهچیز به عقب برمیگرده.» هفت نفر سر میز نشستهاند؛ با ظاهری عادی و نسبتاً کسل. گربه فاخر که دیگر حوصله انتظار کشیدن ندارد میپرسد: «بالاخره بازی رو شروع کنیم؟» دختر بیهیچ حرفی روی صندلی هشتم مینشیند. بازی شروع میشود.