یادداشت آرش خوشخو درباره مرضیه برومند
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | فکر کنم مرضیه برومند شایسته یک مراسم تجلیل واقعی است. سزاوار است تا صدا و سیما برنامه مرور آثارش را بگذارد و او را دعوت کند و تجلیل کند. مگر چند نفر مثل برومند داریم که اینگونه پیدرپی آثار معتبر تلویزیونی تولید کرده است. چند نفر مثل او داریم که این قدر با برنامههای متعدد همدلی، مهربانی، شادمانی و انسجام را تبلیغ کرده باشد؟ چند نفر؟به دور و برتان نگاه کنید.
به سریالهای مشهوری که اعتبار خود را از بسط کینه و شکاف و نمایش انتقام و خیانت میگیرند. اما برومند سه دهه تمام مبلغ پیوستگی بود. آری او مذهبی نیست. این واضح است. حداقل مذهبی ارزشی نیست. اما آثارش شماری از حسنهترین و بهترین خصوصیات مدح شده در مذهب ما را تبلیغ و ترویج میکنند. مدرسه موشها، خونه مادربزرگه، آرایشگاه زیبا، زی زی گولو. آثاری که عمیقا ایرانی و تهرانی هستند. پا گرفته بر فرهنگ سنتی تهرانیها.
فکر میکنم در یک سیستم ارزشیابی منطقی، برومند باید با مهمترین جوایز تلویزیونی بدرقه بشود. باید علی عسگری و ضرغامی و بقیه علماتی تلویزیون درکنار هم از این برنامه ساز بزرگ تقدیر کنند. از کسی که سالهای سال کاری را که اکثر برنامه سازان تلویزیون فاقد مهارت لازم درآن هستند را انجام داد. آثار درجه یکی ساخت که هم پر مخاطب بودند هم اصیل و هم مبلغ بسیاری از خوبیها.
و طی این سالها دیدهایم که کسی نتوانسته جای او و یا تیم رسام - بیرنگ و یا ایرج طهماسب را پر کند. کاش در تلویزیون در لابیرنت بیانتهای دیوانسالاری گروهی و جناحی، یک سیستم ارزشیابی واقعی و مبتنی بر عقل سلیم بود تا قدر امثال برومند بهتر شناخته میشد. پس از این همه شکست یادمان باشد زنی در تلویزیون و سینمای ما حضور داشت که فرمول پیروزی را میشناخت. هنوز هم میشناسد اگر به او رجوع کنند.
بگذارید این متن را با بخشی از یادداشت وحید سعیدی درباره او تمام کنیم:« مرضیه برومند بخشی از زندگی و خاطرات ماست. کودکی و نوجوانی و بزرگ شدنمان با او و کارهایش گره خورده. از وقتی که چشم باز کردیم و فهمیدیم تلویزیون چی هست و میتوانیم با آن سرگرم بشویم، مرضیه برومند با موشهای بامزهاش جلوی تلویزیون پا گیرمان کرد. شاید ساعتها منتظر میماندیم تا زنگ «مدرسه موشها»بخورد و جلوی تلویزیون میخکوب شویم و دل به دل «کپل»و «دم باریک» و «آقامعلم» بدهیم که خلق شده همان عضو همیشه پنهان خانوادهمان بودند.
همانی که با موشهای بامزهاش برایمان قصه تعریف میکرد و بعدها دستمان را گرفت و برد سینما و نشاندمان روی صندلیهای قرمز رنگی که باید روی آن میخکوب میشدیم و چشم به پردهای میدوختیم که قرار بود با موشهای بامزهاش بازهم برایمان تردستی کند و سرگرممان کند. شاید خیلی از هم نسلهای ما که زلفشان بعدها با سینما گره خورد با همین «شهرموشها» مسحور جادوی سینما شدند.
ما بزرگ شدیم و برومندهم همگام با ما قد کشید؛ تا داستان دیگری برایمان تعریف کند. او ما را برداشت برد وسط یک روستا و نشاند کنار یک مادربزرگ مهربون که کلی حیوان بامزه داشت. برومند با مادربزرگه و اهالی خانهاش کلی به ما یاد داد و از همان چیزهایی حرف زد که آدم بزرگها و معلمها میخواستند با کلی عبارتهای قلمبه و سلمبه به خوردمان بدهند، اما او همه اینها را با قصههای بامزهاش یکی یکی از زبان مادربزرگه و …به ما یاد داد. یاد داد که همدیگر را چطور دوست داشته باشیم، حسود نباشیم و چکار کنیم که دیگران دوستمان داشته باشند.
برومند در همان سال برای بزرگترهایمان هم قصه تعریف میکرد و در «آرایشگاهزیبا»یش کلی از رفتار و باورهای غلط بزرگترها را زیر تیغ برد، او زیر تیغ برد؛ اما خون از دماغ کسی نیامد. چون حرمتی را نشکست و برای روایت قصهاش تلخی نکرد و زهر به کام کسی نریخت. برومند انگار خودش هم میدانست عضوی از این خانواده است و اگر هم قرار است حرفی بزند باید حرمت نگه دارد.
او بعدها با «زیزیگولو»ما را به خیلی از آرزوهای دست نیافتنیمان رساند تا نسل آرزو به دل ما حداقل با داستانهای او حسرت به دل یکسری آرزوی کودکانهاش نماند. آرزوهایی که با روایت او برایمان دست یافتنی شد و متوجه شدیم برای بزرگ شدن باید از آنها عبور کنیم و آرزوهای بزرگ چیزی فراتر از آنچیزی است که در آن سالها حسرتشان را میخوردیم.برومند با نسلی همراه شد و برای نسلی قصه گفت که درد کشیده و زخمی بود. او مرهم زخمهای نسلی شد که سختی و دلهره بخش جدانشدنی زندگیاش بود. او برای ما خواهربزرگتر و برای بعضی دیگر مادر معنوی بود و هست.