کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۳۱۲۷۰
تاریخ خبر:

یادداشت‌ ابراهیم افشار ‌به‌بهانه درگذشت ‌حسن ‌توفیق

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: حالا آخرین بازمانده طنازانی که تفکرات خیامی‌شان دنیا را به ستوه آورده بود و به قول خودشان «می‌خندیدند تا دنیا به ریش‌شان نخندد»، هم از میان ما رفت. باور دارم که آنها با وزن‌شان کره زمین را سنگین می‌کردند و چه خوب که همگی رفتند. دیگر کره زمین باید در فراق این خنده‌سازان سترگ، همچون پر کاهی سبک شده باشد. اگر چاپلین غول سینما بود این نهنگان طنز مکتوب فوران نبوغ و نبوغ فوران بودند. توفیق‌ها -حسن‌شان که دیروز به عباس و محمدعلی چسبید- مردانی زهردار بودند.

زهردار با شعارهای میخکوب‌کننده در سال‌هایی که طنازان شفاهی سر در پستو برده و بر درد و داغ و فقر و فاقه ایران می‌گریستند. امکان ندارد جماعت امروزی بتواند سختی‌ها و صعب‌العبوری‌های سال‌های نزدیک به ۱۳۰۲ را درک کنند. سال‌هایی که هنوز مردم ایران نمی‌دانستند که روزنامه، شیئی خوردنی است یا پوشیدنی یا دیدزدنی. آنها فرزند فهیم زمانه خود بودند که توانستند در مملکتی که هیچ‌چیز برای زیستن نداشت- هیچ‌چیز- طنز مکتوب را به‌عنوان معجونی از شوم شب واجب‌تر تلقی کنند.

در همان روزگاران سیاه و کبودی که نبض شادباش مردم در دست کاکاتوفیق و گشنیزخانوم و ممولی و خروس‌اخته و ابوطیاره و میرزاقشمشم بود، اکنون من چگونه بر مرگ یک تربچه نقلی قرمز بگریم؟ یک جریده فخیمه‌ای که طرفدار ملل محروم بود و صدالبته مطالب ضداسرائیلی‌اش قند توی مسلمین ایجاد می‌کرد. می‌دانم حتی امکان انتشار یک شماره از این نشریه قندعسل در شرایط فعلی این مملکت نیست اما خواستم بگویم که آنها برای خنداندن مردم در طول تاریخ انتشارشان کم تاوان ندادند.

آنگاه که زبان و قلم بُرّای محمدعلی‌خان توفیق به قلعه فلک‌الافلاک تبعید شد یا آنگاه که توفیق را توقیف کردند، طنز برای همیشه بی‌پدر شد. لابد امروز که حسن‌آقا کت‌بسته در اختیار عزراییل است دیگر از دست طنازان قهار روزگار -از تربچه نقلی و اجل معلق و اردک‌میرزا و ابن‌جنّی- کاری ساخته نیست. شاید حسن‌آقا خود بخواهد سر شوخی را با جناب عزراییل باز کند! طنز مردمی ‌این مملکت اساسا از ابتدا در دفتر توفیق -در آن بغل‌مغل‌های قهوه‌خونه مصطفی پایان و یا پاتوق چاپخونه رنگین که محل تولد و زایشگاه طنزهای اساسی روزگار بود، جوشید.

نشریه‌ای که مردم روی هوا می‌بردند و تیراژش از کل روزنامه‌های سیاسی امروز بیشتر بود. مگر تاریخ می‌تواند شعرها و شعارهای بکر توفیقی‌ها را فراموش کند؟ چه شعارهایش درباره کلوپ اینترناسیونالیست حزب خران و یا وقتی خود را چنان وام‌دار پاپتی‌های روزگار می‌دانستند که مانیفستش را بر این اساس قرار می‌داد: «پس از فروش هم پس گرفته می‌شود.» طنازان غربتی بی‌ترس و باوجودی که سرک در هر حوزه‌ای می‌کشیدند، از خود یادگارانی تاریخی می‌ساختند.

از باب مَثل، حتی در ورزش. ‌مگر می‌توانم تا عمر دارم آن ویژه‌نامه ۸ریالی توفیق درباره جام ملت‌های آسیا در تهران(۱۳۴۷) را فراموش کنم که بعد از پیروزی تیم ملی ایران بر اسرائیل در فینال این بازی‌ها که تهران از شادی تا صبح پلک نزد، در شرح کاریکاتورش نوشته بود: دیشب فوتبالیست‌های اسرائیل یک‌ساعت‌و‌نیم در زمین بودند و باختند.

- صدراعظم عصایی: بازی که تمام شده، پس چرا نمی‌رین بیرون؟
- اسرائیلی‌ها: ما عادت نداریم زمینی را که اومدیم توش، دیگه بریم بیرون! می‌گی نه؟ از عرب بپرس!(در این کاریکاتور سیاسی، مصطفی عرب بازیکن تیم ملی نیز در کنار نخست‌وزیر عصایی ایستاده است و تمام بازیکنان تیم اسرائیل به تاسی از نخست‌وزیر تکچشم شان -موشه دایان- چشم‌بند به یک چشم زده‌اند! حتی بوق ممدبوقی هم روی سکوها دیده می‌شود. نور به قبرت ببارد توفیق که میزان‌الحراره جامعه خود بودی.)

یا فردای مرگ تختی آن طنز سیاه را روی جلد خود برد. در صحنه‌ای از کاریکاتور که مردم اشک می‌ریختند و روح تختی بالای سر آنها پرواز می‌کرد. زیرش نوشته بود: «برای من نمی‌خواهد اشک بریزید، به حال خودتان گریه کنید». واقعا نه به حال حسن‌آقا که به حال خودتان گریه کنید!

* دو: محصول مکتب توفیق در حوزه طنزپروری چنان افزون از حد است که به شمارش نمی‌آید. مردانی که در مرامنامه سختگیرانه توفیق بار آمده‌اند. نگاه کنید کارخانه طنازپروری توفیق را که از میان خوانندگان جوان و طنزنویسان بی‌تجربه ولی پراستعداد خود چگونه میلیشیای فکاهه‌پرورش را می‌سازد. عمران نوه ننه‌لیلا که نمونه‌ای از این کارخانه قهقهه‌ساز است، برایم تعریف می‌کرد در روزگار نونهالی که در میدان بهداری راه‌آهن تهران در مغازه جگرکی عمواوغلی‌اش کار می‌کرد- کباب باد می‌زد و بشقاب می‌شست و گهگاه هم روی چرخ‌دستی حمّال‌ها شعری برای پاپتی‌ها می‌خواند-

یکی از تفریحاتش جوی‌گردی بود- مثل بسیاری از کودکان آن نسل- و در هر جویی تکه‌روزنامه‌ای پیدا می‌کرد انگاری که گنج سلیمون یافته است. لجن‌های روزنامه را پاک می‌کرد و می‌خواند. از قضا در همین جوی‌گردی‌هایش بود که کشف شد. یک‌بار وقتی روزنامه‌ای گل‌آلود پیدا می‌کند گوشه آن، تیکه‌ای از فرم درخواست همکاری با روزنامه توفیق چاپ شده بود. عمران وقتی شعر «من بچه جوادیه‌ام و آهای کاکا» را به‌همراه کاریکاتوری خام‌دستانه برای حسن‌آقا توفیق فرستاده بود، باورش نمی‌شد که یک روز حسن‌آقا برایش نامه‌ای بنویسد و نهیب بزند که «زود بیا اینجا که کارت داریم». چنین است که غول‌بچه‌ها به پست غول‌ها می‌خورند و ادبیات طنزآلود یک سرزمین شکاف برمی‌دارد.

* سه: نه تنها عمران که بسیاری از کاریکاتوریست‌ها و طنزنویسان جوان توفیق نیز چنین کشف می‌شدند. در دهه چهل که اوج قیامت به‌پا کردن توفیق است؛ حسن‌آقا با انگشت گذاشتن روی بچه‌های مستعدِ بی‌پارتی، به اندازه یک کتابخانه طنزنویس کشف و تربیت می‌کند. بسیاری از توفیقیون چنین کشف شده‌اند که با دیدن یک شماره از آن شکلک‌هایش در یک جذبه کهربایی اسیرش شده‌اند و دیگر حوزه طنز تا آخر عمر بیخ گلویشان را گرفته است.

اگر عمران توفیق پاره‌پوره را از جوی پیدا می‌کند، برخی از کاریکاتوریست‌ها با دیدن اولین توفیق در خانه، شّم طنازی خود را امتحان کرده و برای حسن‌آقا توفیق طرحی ابتدایی می‌فرستند. او اما همچون زرگری که از برلیان سینه هیچ جنبنده خندانی نمی‌گذرد همه را زیر شنلش می‌گیرد. داستان کشف احمدها(عربانی و عبدالهی‌نیا) هم این شکلی بوده. احمد دوم سال ۴۶ با ورق زدن یک توفیق چنان شیفته‌اش می‌شود که می‌گوید چه بکشم چه نکشم؟

برمی‌دارد روی کاغذ درختی را می‌کشد که در محله‌شان افتاده و شهرداری بعد از کاشتنش از آن غفلت کرده و به امان خدا ولش کرده است. درخت را زیر باران می‌کشد و یک سگ و گربه هم می‌گذارد زیرش که دارد آبیاری‌اش می‌کند. طرحی با مداد معمولی. و پست می‌کند به توفیق. شما گنده‌دلی حسن‌آقا را ببین که با دیدن درخت و سگ و باران، فکر می‌کند که شاید همین پسرک با همین نکته ریز نبوغ اولیه‌ای در سینه‌اش روییده است.

احمد آدرس را توی مجله می‌خواند. استامبول بغل ماهی فروش‌ها. پلاک فلان. یک ساختمان اساطیری که پله می‌خورد می‌رود بالا. یک دفتر کوچک سه‌اتاقه دارد و در آنها غول‌های فقرپیشه که همه فکر می‌کنند دائم‌الخندان‌اند اما شیزوفرنی از مردمک چشم‌شان می‌بارد، نشسته‌اند تنگ دل هم و شکلک می‌کشند. از سه‌تا اتاق حضرت توفیق یکی‌ش اتاق «تصویریه» است که محل دورهم‌نشینی کاریکاتوریست‌هایی‌ست که همانجا داغ‌داغ تولید می‌کنند و شیاطینی خلق می‌کنند که بر کاغذهای سفید شلتاق می‌کنند.

اتاقی تنگ با دو سه تا میز چوبی که چنان فضا را بسته که اگر کسی بخواهد بچرخد به دیوار می‌خورد. یکی اتاق طنازان مکتوب و دیگری متعلق به خود حسن‌آقا توفیق. احمد طرح درخت و سگ را می‌فرستد و می‌گوید اینها عمرا به من توجهی بکنند اما چندروز بعد نامه‌ای با مارک توفیق و امضای حسن توفیق با اسم مستعار کاکا توفیق می‌آید که «انتخاب سوژه خوب است اما این طرح را روی کاغذ بی‌خط بکش». چنین شد که پای احمد هم به توفیق باز شد.

درد توفیق این نبود که استعدادها را با نامه‌ای تور کرده و سپس رها کند. در سال ۴۷ توفیق مسابقه‌ای گذاشته بود درباره کاریکاتور سیاستمداران و هنرمندان. و احمد آنجا با ترسیم یک فقره بادمجان سیاسی، اول شد. آن موقع‌ها وکیل شهر رفسنجان در مجلس را به شکل بادمجان می‌کشیدند.توفیق بعد از آشنایی ابتدایی با استعدادها آنها را به دفترش دعوت می‌کرد تا اصول اولیه کار و مرامنامه خود را که به شدت پای آن می‌ایستاد در میان بگذارد.

حسن‌آقا توفیق سلطان دفتر شاه‌آباد و کوچه برلن بود. کاریکاتوریستی که در آن زمان روی جلدهای توفیق را می‌کشید و زیرش می‌نوشت «استودیو توفیق». خب البته او برای خودش ابهتی داشت. هر استعدادی که وارد دفتر می‌شد او برای راستی‌آزمایی‌اش یک کاغذ می‌گذاشت جلویش و می‌پرسید آن کاریکاتورها را خودت می‌کشی می‌فرستی؟ و همانجا سوژه‌ای می‌داد تا ترسیمش کند. در همان لحظاتی که طناز یا کاریکاتوریست جوان خجالتی شرشر عرق می‌ریخت و سرش روی کاغذ بود، حسن‌آقا می‌گفت:

«می‌دونی کجا آمدی؟» طرف می‌گفت خب مجله توفیق. حسن‌آقا لیستی از غول‌های طنز توفیق را ردیف می‌کرد و می‌گفت: «تو جایی آمدی که اینجا ابوالقاسم حالت قلم می‌زند، ابوتراب جلی قلم می‌زند، جای کوچکی نیامدی. باید خیلی حواس خودت را جمع کنی.» و آرام آرام اصول بی‌برگشت مانیفست اخلاقی و حرفه‌ای‌اش را مطرح می‌کرد: «اینجا سه اصل را باید رعایت بکنی؛ یک: هرکی یک روز از تو زودتر کارش را شروع کرده باشد پیشکسوت توست و احترامش واجب.

دو: اینجا غیبت و زیرآب‌زنی نداریم. نیایی فردا پشت سر این و آن حرف بزنی؟ اگر حرف بردی و آوردی، از این در که رفتی بیرون، برو خانه‌ات دیگر اینجا نیا. سه: کاری را که از انجامش عاجزی بگو نمی‌توانم. نه اینکه به عهده بگیری و بمانی توش.» حالا نوبت امیدواری دادن بود: «از فردا می‌آیی کارت را شروع می‌کنی. یک سفته هم بیاور.» سفته‌ای برای محکم گرفتن تعهداتش. و اینکه فردا بال درنیاورده، پرواز نکنی سمت یللی تللی یا نشریه رقیب.

دفتر توفیق آن‌روزها ساختمان کوچکی بود با مخاطب سراسری از ایران. متشکل از آبدارخانه، اتاق حسن‌آقا، اتاق منشی‌اش و اتاق تصویریه. آقا توفیق چنان سختگیر بود که وقتی یکی از همین استعدادها چراغ آبدارخانه را یادش می‌رفت خاموش کند، علنا توی رویش می‌زد. و همین جزئیات نشان می‌داد که آنها با وجود بی‌بدیل بودن‌شان در حوزه طنز، خب طبیعتا آدم‌های حسابگری هم بودند. میعادگه طنزی که نه تنها تکنیک بچه‌ها، که روان و اخلاق آنها را هم تربیت می‌کرد.

او سلسله مراتبی برای تشویق کار تمام جوان‌ها داشت تا غوره نشده مویز نشوند. چاپ آثار آنها را از صفحات کم‌اهمیت‌تر آغاز می‌کرد و به مرور زمان، یک‌صفحه یک‌صفحه کارش را می‌آورد جلوتر مجله. باید پیرت درمی‌آمد تا کارت برود روی جلد. آن روزها اهالی اتاق تصویریه آقای پاک‌شیر بود، دوتا احمدها - عربانی و عبدالهی‌نیا- بودند، و خانعلی. سلطان تصویریه پاک شیر بود.

خب بدیهی بود که حسن‌آقا عین شیر پشت نیروهایش بود. اگر از احمد بپرسی به یاد می‌آورد روزی از روزگاران دهه چهل را که چهره فرخزاد را کشیده بود که دارد قر می‌دهد. بعد روح فروغ آمده بالا سرش… و دارد شماتتش می‌کند که دیگر اینقدر با آبروی ما بازی نکن. وقتی فریدون به نشانه اعتراض آمده بود به دفتر توفیق که چرا با آبروی من و فروغ بازی کردید؟ حسن‌آقا هرگز گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. به ‌او گفته بود: «بلند شو برو بابا. خوشت می‌آد.»

هنوز کاریکاتورهایی که توفیق از هویدا نخست‌وزیر وقت کشید از یاد نسل‌های آن روزگاران نرفته است. نخست‌وزیری که هر هفته ‌اگر روی جلد هم نبود در صفحات داخلی نفس می‌کشید. اما شاهکار توفیق در حوزه طنز عملیاتی و اجتماعی، تاسیس حزب خران بود که مردم برایش سرو دست می‌شکستند. برای عضویت در این حزب استثنایی هر کسی را هم به راحتی نمی‌پذیرفتند. این جور مبارزه منفی بیشتر از آنکه نشانه‌های نهیلیسم باشد شاید نمادسازی در راه مبارزه برای آزادی احزاب را در برداشته باشد.

عین همین مبارزه‌های طنزی سخیف که امروزه در شبکه‌های مجازی راه افتاده است و اهالی‌اش از دکتر شریعتی تا جلال و بقیه اساطیر ادبی، هنری و فلسفی سرزمین خود را در پست‌هایشان به ویرانی می‌کشند. توفیق کارت‌های حزب خرانش را به سادگی به هرکسی نمی‌داد بلکه باید طرفش سند خریت رو کند. چه پزشکان و کارمندانی که پارتی می‌تراشیدند برای عضویت در این حزب. انگاری که کارتش تشخص و رهایی بیاورد.

یک جاهایی هم سختگیری در شناسایی خران به آنجا می‌رسید که اهالی توفیق برای آشنایان خود پادرمیانی می‌کردند و آقای توفیق می‌گفت خب سند بیاورد. بعد با اشاره به اینکه «البته اگر آشنا و دوست شماست برای عضویت در حزب خران کافی ست!» کارت‌ها را صادر می‌کرد. در جلسات ماهانه حزب خران که آن روزها در باغی برگزار می‌شد اعضا با کمی ‌عرعر جانانه و سم بر زمین کوبیدن تخلیه می‌شدند. توفیق حتی در شعار بازاریابی خود نیز نبوغ غریبی به خرج داده بود. «پنجشنبه‌ها دو چیز یادت نرود! دوم توفیق.»

* چهار: توفیق در سال‌های دهه دوم چهل به دفتری واقع در کوچه برلن کوچید که این‌بار از دفتر قبلی شیک‌تر بود. آنجا در جلسات تعیین سوژه با حضور شاعران و طنازان و کاریکاتوریست‌ها توی برگه‌ای خبرهای روز را می‌نوشتند و موضوعات روز طنز بین اهالی تقسیم می‌شد. شاید طنز اصلی در سطرهای پنهان دیالوگ‌های این جلسات بود. توفیق در دوره سوم حیات خود وقتی هلخ هلخ به اسفند ۵۰ رسید در شماره آخرش طرح جلد احمد عربانی آخرین گلوله را برای ادامه راه توفیق شلیک کرد. او طرحی از درِ مجلس کشیده بود که در آن، شیرهای سنگی مجلس داشتند کاه می‌ریختند روی سر وکلا. و وکلا سینه‌زنان می‌گفتند: «آقا سرور ما، آقا تاج سر ما، اگر آقا نباشه، پس خاک بر سر ما!»

* پنج: حالا آن «شرمسار خشن»- مرد ۹۵ ساله‌ای که نزدیک به سه‌دهه سردبیری تاثیرگذارترین نشریه طنز تاریخ را به عهده داشت- بی‌آنکه صدای قهقهه‌ای از سرزمین اش بشنود در حال ترک وطن است. امیدوارم بتواند عزراییل را هم در آخرین لحظات جدی نگیرد. یک میرزا قشمشمِ خلاق که در یک شماره از توفیق، بند تنبانی ضمیمه نشریه کرد تا اگر آنقدر خندیدند که بندشان دررفت، بی‌شلوار نمانند. با وجوداین خلاقیت‌های تاریخی، اکنون اما مسئله‌ام این است که آیا به راستی برای تاسف از اوضاع زمانه، می‌توان آنقدر گریست که بند تنبان دربرود؟

کدخبر: ۳۳۱۲۷۰
تاریخ خبر:
ارسال نظر