گمشدههای باارزش| بنفشه برگ بیدم کی میآیی؟

روزنامه هفت صبح، حمید رستمی| یک: نورسته برخلاف نامش پیر بود، چروکیده، دیگر دستهای نحیفش نای کیسه کشیدن نداشت، نای لیف کشیدن را نداشت، نای آن را نداشت که زنان محله را ترگل ورگل کند. مدتها از آن روزگار میگذشت که هر کس پا به حمام عمومیمیگذاشت سراغ نورسته و سفیدآب کیمیاگرش را میگرفت که میتوانست در نصف ساعت از هر آدم غبار گرفتهای فرشته بسازد. هر عجوزهای را سیندرلا کند.
دیگر کسی سرنوبت کیسه کشیاش به دست نورسته فرتوت گیسکشی راه نمیانداخت، کسی برای خودشیرینی دو تا پول سیاه بیشتر کف دستش نمیگذاشت. روزها برایش ملال انگیز شده بود که یک روز تک پسر لاغرانداماش احساس بزرگی کرد، تمام حساب و کتابهایش را کرد و کسرشأن خودش دانست که مادرش کیسه دستش بکشد و تن و بدن چرک زنهای محله را لمس کند. گفت:«خودم نان میآورم برای خوردن، آب میآورم برای نوشیدن، فقط بنشین خانه و مادری کن برایم!
دو چشم مه گرفتهات همین که منتظرم باشد برایم دنیاست.»آن روز نورسته بال نداشت برای پرواز، سالها بعد از آنکه به بهانه اجاق کوری مضحکه شهر شده بودند و بعد از بیست سال خدا این تک پسر لاغر مردنی را به او و قلیچ -همسرش- داده بود تا با هر تباش هزار تا آیه بخوانند و طفل را در مشت داشته باشند. قلیچ خان هر دفعه که از بازار آمد پفکی، بیسکویتی چیزی در دست از سر کوچه که پیچید بدود و خود را در آغوش فربهاش گم کند. حیف که آغوش قلیچ خان خیلی زود گم شد. گور شد.
یک روز قلیچ بیمقدمه رفته بود زیر ماشین و چراغ خانه نورسته خاموش شده بود. بییار، بییاور بیهیچ امیدی حتی، فقط قدکشیدن یادگاری قلیچ بود که دلگرمش میکرد تا از کلّه سحر تا بوق سگ توی بخار آن حمام عمومیلعنتی، توی چرک و کثافت تمام نشدنی برای صنّار سه شاهی شیرزنانه چرخ زندگی را پیش بَرد تا روزی که « آراز» پی بُرد دیگر چرک شوری مادر بس است. دلاکی بس است. شانه بر زلف حنابسته اغیار بس است. وقت آن رسیده که مادر دستانش بهجای سفیدآب بوی پیاز و مهر بدهد.
دو: آراز فقط توانست فرغون پنچر شده گوشه حیاط قدِ غربیلِ نورسته را باد کند و به عنوان مغازهای سیار در کوچههای خاک گرفته شهری که آخر دنیاست گز کند، شلوار و دامن زنانه برای زنان خانه داری که از لباس فقط بهعنوان تن پوش استفاده میکردند بفروشد.
کم کم داشت کارش بار میشد و چرک اسکناسهای ده بیست تومانی به دستانش میچسبید که اسمش خوانده شد برای سربازی. جنگ با شدت تمام ادامه داشت و کسی نمیتوانست پایانی برایش متصور شود.
آراز دفترچه آماده به خدمت را که گرفت اشک نورسته سرازیر شد. چشمانش در ساعتی شد فرات، شد دجله، شد آراز، شد خان آراز! وضعیت آنقدر قرمز بود که کسی به داد پیرزن نرسید که این تک فرزند و سرپرست خانوار است! آراز فرغوناش را در گوشه حیاط پارک کرد. تعدادی از وسایلی که برای فروش داشت نسیه داد به در و همسایه. برخی اجناس هم روی دستش ماند. نورسته با دقت تمام بسته بندی کرد تا بعد از دوسال که رخت سربازی از تن آراز درآمد دوباره بساط فرغون گردی به پا شود!
سه: نورسته دوباره تنها شده بود. در زمانی که همه زنان محله یک دوجین بچه داشتند در زندگی او تبدیل شده بود به کیمیا . یک دفعه کویر شد خانهاش.هفتههای اول بیخوابیهای شبانه او را از تک و تا انداخته بود. نمیتوانست به تنهایی عادت کند. اصلا نمیخواست، همه اش به فکر دو چشم میشی خون گرفته بود که در سحرگاهی از دیوار خانه بپرد حیاط و او را بوسه باران کند و خبر درست شدن کفالتش را بدهد. کم کم کفگیر هم به ته دیگ میخورد و سربازش هم که خودِ مشمولی و آمد و رفتاش کلی خرج بر میداشت.
تصمیم گرفت دوباره برود سرِکار. بقچهاش را از صندوقچه کهنهاش برداشت تا روز از نو و روزی از نو…
چهار: دهه شصت دهه بیخبری بود. ارتباطات خلاصه شده بود در پاکت نامه و تلفن همسایه. آخرین نامهای که از آراز آمد سه ماه پیش بود که گفته بود در منطقه « حاج عمران» مستقر شدهاند. نورسته نمیدانست « حاج عمران» کجاست وقتی این کلمه را که میشنید قیافه بیریخت بقال محله جلوی چشماش میآمد و ناخودآگاه خندهاش میگرفت. اطرافیان هم حالیاش نمیکردند که خط مقدمِ مقدم است. ولی سه ماه بیخبری طاقتش را طاق کرده بود. نه شوهری بود که سر بر شانهاش بگذارد و غم دوری فرزند را با او قسمت کند نه برادری و نه خواهری در این نزدیکیها. فقط اشیاء خانه و مرغ و خروسهایش بودن که هر روز آب شدن نورسته را به چشم میدیدند و کاری هم از دستشان برنمیآمد. در سکوت کر کننده خانه، صدای قدقد یک مرغ کرچ و بالهای خروسِ سوگلی آراز و میوی گربه چشم تیلهای همسایه به اندازه یک زلزله هشت ریشتری دل نحیف پیرزن را به هم میریخت. خاک میکرد. خاکستر میکرد.
سه ماه شد یکسال، دو سال و هیچ خبری نیامد. تمام پاکتهای نامه خالی بود، همه بالهای کبوتران نامه بر بیپیغام بود. از همرزمان و دوستان و آشنایان هم کسی جواب درست و حسابی نمیداد. یک روز میگفتند شهید شده، یک روز میگفتند اسیر شده، هیچ نقل قول معتبری که نشانهای امیدوار کننده داشته باشد برای نورسته نمیرسید. هر روز زلفهایی که وقت حنایش دیر شده را شانه میزد، گره میزد، لچک به سر میکرد لباس سنتی سفید گلدارش را میپوشید و منتظر میماند، خدایا چقدر بد است این انتظار! خوابش قاطی بیداری شده بود و بیداریاش شبیه خواب و جفتش آغشته به کابوس دم صبح. مثل روحی سرگردان از این خانه به آن کوچه، از این خیابان به آن بیابان. سرگشته خاری بود در بیابان که هر بادی میوزید به سویش دوان دوان میرفت.میرفت بنیاد شهید، میرفت اعزام نیرو. میرفت هر جایی که حس میکرد خبری از دردانهاش باشد.
یک روز یک نفر یک عکس دسته جمعی از اسرا نشان داد که آن وسطها یک نفر میکروفن به دست شبیه آراز ایستاده بود. نورسته چند روزی ذوق زده بود که آرازش اسیر هم که باشد حداقل زنده است. ولی کارخانههای شایعه سازی دوباره راه افتاد. هرکسی زخمیزد، طعنهای بارش کرد. نگاهها سنگینتر شد. مدتی طول کشید تا بفهمد که پشت سر پسرش چه حرفها میزنند: «میگویند پناهنده شده، به مجاهدین پیوسته، جاسوس بوده و … » نورسته اینها را که شنید آتش گرفت، سوخت، خاکستر شد، خاکسترنشین شد.
نمیتوانست باور کند. آخر پسرک زردنبوی دستفروش چه اطلاعاتی داشت که میتوانست بفروشد.ولی هرچه بود حرف مردم کارش را کرد و حالا این روح پژمرده که دیگر چشمه اشکش هم خشک شده بود جلوی تک تک اهالی را میگرفت و به خدا و پیغمبر قسمشان میداد و به برائت دلبندش شهادت میداد. گاهی دلش میخواست حداقل جنازه پسرش پیدا میشد تا تو دهنی بزند به در و همسایه! حالا دیگر به شهادتش هم راضی شده بود فقط بهخاطر اینکه آبروی خود و بچهاش پیش کس و ناکس نرود. زمان سخت میگذشت. اصلا نمیگذشت. ایستاده بود رسما و این موجود پلاسیده نه راه پس داشت نه راه پیش.
پنج: اسرا که برگشتند مسافرِ گمگشته دل ِ نورسته نیامد، کسی هم خبری، پیغامی، پسغامیهم از او نیاورد. انگار قضیه آن عکس کذایی هم صحت نداشت و آن عکس اصلاً متعلق به آراز نبود. همه پرستوها به خانه برگشتند اما کسی در چوبی نورسته را به صدا در نیاورد که نیاورد.آخرین امید نورسته هم نا امید شد. با بسته شدن تمام روزنهها نورسته خزید کنج خانهاش و شاید چند روز یکبار هم بیرون نیامد.کاملا تمام شده بود زن!ابرهای متراکم سالِ اسب در هم تنیده بودند و خبر از سالی پر باران میدادند که روزی همسایهها خبر دق مرگ شدن نورسته را به همدیگر دادند تا در یک صبح غریب، تنها و بیکس، جسم خشکیده و بیوزن نورسته به خاک سپرده شود.
کسی برایش گریه نکرد، کسی برایش سیاه نپوشید، کسی برایش اوخشاما و لالایی نخواند،کسی برایش صورتش را چنگ نینداخت. کسی برایش چلّه نگه نداشت. مثل برگ زرد خشکیده آخر پاییز یواشکی سُر خورد و آرام به خاک افتاد جوری که حتی مرغ و خروسهایش هم خبردار نشدند.روزهای بینورسته چیز اضافهتر یا کسرتری نداشت. شاید هم کل محله از دستش آسوده بودند. همه حوصلهشان سر رفته بود دیگر. از بس نک و نال و آه و ناله و گریه و زاریاش را دیده بودند.در روز خاکسپاریاش عمیقا میشد معنی کلمه غربت را با پوست و گوشت و استخوان فهمید. جایی که اگر چند همسایه نزدیک نبودند چه بسا جنازه روی زمین میماند .
شش: پانزده سال بعد یک پلاک و مقداری استخوان که نام و نشان «آراز» بر خود داشت با جلال و جبروت و خیلی رسمیدر خیابانهای اصلی شهر تشییع شد. دیگر کسی رویش نشد برود سر قبر نورسته و از چشمان بیسویش حلالیّت بطلبد و این چنین بود که یک محله، یک شهر مشمولالذمه آن کیسهکشِ کاغذ وزن شدند!