گل دقیقه۹۰؛ آقشوفر گاز بده، بازی شروع شد
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: گلی که صفر ایرانپاک در دقیقه ۹۰ دربی ۲۸ خرداد ۱۳۵۰ زد از آن گلهای خمارکننده بود که یک طرف را نابود و طرف دیگر را زندگی بخشید.صفر، گل غلام مظلومی در دقیقه ۳۰ را پاسخ داد و تاجیها در پایان بازی خمارخمار نشسته بودند روی زمین و نا نداشتند بروند رختکن. از همه خوشحالتر سلطان قرمزها بود.مردی که شب پیش از دربی خبرنگار مجله جوانپسند اطلاعات هفتگی رفته بود سراغش و ازش پرسیده بود چرا هنوز مامان نصرت برایت زن نستانده؟
علی آقا سلطون در پاسخ به اینکه «بهترین رنگ کدام است؟ گفته آبی آسمانی و سرخ»! (مجسم کن سلطان قرمزها بگوید رنگ موردعلاقهاش آبیست) در جواب این سوال که دوست داشتی چکاره بشوی؟ گفته تاجر. (انگار تجارت از اول روی پیشانیاش چسبیده بود) و در پاسخ به این پرسش که چه غذایی را بیشتر دوست داری؟ علیآقا گفته چلوکباب با گوجه.(هنوز روی حرفش مانده است) مخبره پرسیده چه تیپ دختری را بیشتر میپسندی؟ و سلطون گفته «دختری با موهای بلند و کمی بور. با چشمانی آبی و صورت کمی کشیده.» احتمالا همان روز دختران چشم و ابرو مشکی طهرون فهمیدهاند که شانسی برای انتخاب ماماننصرت ندارند و زدهاند به گاراژ. اما در نهایت هم هیچ عروس چشمآبی نصیب سلطان نشده است!
* دو: پرسپولیس نه تنها آن روز که بارها و بارها با گل دقیقه۹۰ ستارگانش از شکست قسر دررفته است.نمونهاش دربی یک-یک چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۵۴٫دیدار رفت چهارمین دوره جام تختجمشید در امجدیه که گل دقیقه ۲۲ مسعود مژدهی را اینبار محمود خردبین در دقایق پایانی جواب داد و تیمش را از شکستی محتوم گریزاند.سه روز مانده به عید، آسمان ابری تهران و زمین کچل امجدیه، دو رقیب دیرین را در حضور ۲۵هزار تماشاگر به مصاف هم کشاند و داوری نامتعادل محمدصالحی که مسعود مژدهی را با کارت قرمز مواجه کرد جیغ رایکوف را درآورد.
روزنامه اطلاعات فردای آن روز در تاریخ ۲۸ اسفند مثل سایر مطبوعات به شدت به داوری تاخت و در گزارش بازی نوشت: «آن چیز که همه را با اعصاب درهم ریخته از ورزشگاه بیرون کرد نه گل اول تاج بود که در زمان برتری پرسپولیس زده شد،نه گل مساوی پرسپولیس که در واپسین دقایق بازی وارد دروازه تاج شد اما آنچه ۲۵هزار تماشاگر و ۲۲بازیکن را عاصی و پریشان ساخت بیتفاوتی داور به خطاهای آغاز بازی بود که هر دو تیم به آن رو کرده بودند و سختگیریهای ناگهانی داور که در نیمه دوم بازی دو بازیکن اخطاری و یک اخراجی و شاید چند ساق پای ورمکرده و زخمی بر جای گذاشت!»
زدراوکو رایکوف نیز به خبرنگار اطلاعات گفت:«وقتی تمام تماشاگران دیدند که داور چه اشتباهی کرد من دیگر چه حرفی میتوان داشته باشم؟ داور توپی را که بعد از برخورد به تیر افقی دروازه -به فاصله نیم متر بیرون خط دروازه- روی زمین فرود آمد گل حساب کرد و ما را از یک برد حتمی محروم ساخت. مگر تیم تاج یک تیم خارجی است که باید همیشه در حقش حقکشی کرد؟ برد صددرصد حق ما بود حیف که داور نگذاشت.»
* سه: اما داستان گلهای دقیقه نودی هیچکدامش قد داستان مشدحسن چلویی در دربی مهرماه سال ۴۹ برای من سوژه نشد. همان مشدحسن چلوکبابی میدان راهآهن که برگهاش در طهران تک بود و خودش چنان عاشق دلخسته تاج بود که اگر تیمش میباخت دیگر رسما جایش را میانداخت توی مردهشورخونه ابنبابویه و چند روز توی دکان و خیابان و خانه آفتابی نمیشد. اما اگر تیمش قرمزها را میبرد به تمام آدمهای تاجی دنیا مفتمفت کباب قلوهای میداد. فروردین سال ۴۹ که مشدحسن تیمش قهرمان جام باشگاههای آسیا شده بود ششماه اول سال را از خوشی روی پایش بند نبود.هرگدایی از دم در چلوییاش رد میشد یک لقمه چوپونی از گوشت راسته بّره را زوری زوری میچپاند تو دهنش.
تا مهرماه آن سال هرچه کیف داشت از آن جام برد و روز سوم مهر از راه رسید؛دربی قرمزها و آبیها.مشدحسن از فرط دلناگرانی، از شب قبل «ماغازه» چلوکبابیاش را بست و گفت «من از اوضاع این بازی بوی خون میشنفم.من ننگ باخت رو نمیتوانم تحمل کنم.» هرچه بچههای صابونپزخونه دلداریاش دادند که حسنآقا ما قهرمان آسیاییم، این بازی که ترس نداره؟مشدحسن بهانه میآورد که دیشب زیاد آب ملاط «کباب راسته» خوردم رودل کردم،اما مشخص بود که در دلش رخت میشستند.جمعه ظهر مشدحسن رسید به خیابون لختیها تا سوار اتوبوس دوطبقه خط امجدیه شود.بچهجغلهها طبقه بالای اتوبوس را روی سرشان برداشته بودند و پایشان را میکوبیدند زمین و داد میزدند «آق شوفر گاز بده. بازی شروع شد. یالله گاز بده. گاز بده».
شوفره اما جعفر جنی بود که آن روز نامیزون بود و کلاه کاسکت را تا خرخرهاش داده بود پایین و خطاب به بچهها فقط فحش میداد. قاسم مگس توی طبقه پایین اتوبوس، بوق سه شاخهاش در دست، خطاب به مشدحسن میگفت«امروز خدا کنه تاج ببره، فردا یک کباب قلوه پرملاط خیرات بدهی به همین جمع. همچنان که بچههای کوچه کانال تو زمین دیهیم به طرفدارها حال پخش میکنند یا هامبارسوم که به خاطر عشقش به تاج، همه را در روز برد تیمش به ساندویچ کالباس مهمون میکند آن هم اوورت.»
مشدحسن نشست رو سکوی سمنتی امجدیه و داور ترکیهای «ارتوگرول ولمک» را دید که با سوت مشکیاش آمد توی چمن. توی امجدیه ۲۰هزارتا آدم کیپ تو کیپ نشسته بودند. ناصر توی گل تاج بود و بازوبند کاپیتانی روی بازوی پرویز. پرسپولیس هم هادیخان توی گلش بود و همایون کاپیتانش. هنوز ۷دقیقه از بازی نگذشته بود و مشدحسن جای خودش را گرم و نرم نکرده بود که علی سلطون، موذمالموذمال جلو کشید و یک گل به ناصر زد. البت ناصر هم طفلی در جریان گل، بیتقصیر بیتقصیر نبود. همان ناصر که تازه تازه تاجی شده بود و عشق حسنچلویی بود. با آن لباس تمام مشکی -پیرهن سیاه، شورت سیاه و جوراب سیاهسفید راهراه- دل از همه میبرد. گل اول را که ناصر خورد، خون تو رگهای مشدحسن یخ زد.تا اینکه در دقیقه ۲۷ باز سلطون قرمزها تاج را به فنا داد. ضربه کاشتهاش همچون لقمه حاضری رو سر کلانی میزون شد و ضربه او هم رفت غلتید توی دروازه ناصر.
مشدحسن دیگر فکش قفل کرد. نیم ساعت اول و دوگل؟ البت که در نیمه دوم جریان بازی عوض شد و تاجیها عین آپاچیها ریختند جلوی دروازه قرمزها که دوگل عقبافتاده را جبران کنند. اما مشدحسن فقط تا دقیقه ۷۵ بازی دوام آورد. وقتی دید از گل خبری نیست دمش را گذاشت روی کولش و عین گنجشک آبکشیده امجدیه را ترک کرد.از جلوی گرمابه رکس، تنها و شکستخورده پیچید پایین و خیابان لختیها را راستکی رفت جلو. بعد از چند ساعت پیاده گز کردن، از پیشخون یک دکه روزنامهفروشی، یک دانه اطلاعات عصر را برداشت که سر خر را کج کند سمت پایین و خودش را یکجوری گم و گور کند تا زمانی که داغ باخت از یادش برود.
اما یک لحظه نگاهش افتاد به جلد اطلاعات که تازه از مطبعه آمده بود بیرون و داغ داغ بود و نوشته بود تاج در یک ربع آخر، بازی را برد. مشدحسن انگار که زمان ایستاده باشد باور نمیکرد از وقتی که پایش را از امجدیه گذاشته بیرون، تیمش سه گل زده است. قراب و کارو و مژدهی. از دقیقه ۷۳ تا ۸۸٫ شادمان سمت خانه رفت و زنش داد زد کشتیهات باز غرق شده؟ خب باختی که باختی، چرا «ماغازه» را تعطیل کردی؟ مشدحسن گفت نه بابا کدوم باخت؟ برای این عزا گرفتم که چرا سه تا گل تیمم را ندیدم.
مشدحسن صبح فرداش به داداشچلویی گفت بروید مغازه رو باز کنید و به همه گداگشنهها کوبیده مفتکی بدهید تا من بیایم. خودش رفت سمت تلفیزیون ملی. به نگهبان گفت میخوام برم پیش رئیس. نگهبان گفت نمیشود. عرایضت را به خودم بگو، طویله که نیست سرت را انداختهای پایین و میخواهی بروی پیش رئیس؟ مشدحسن گفت تو چکارهحسنی؟ و همانجا بست نشست که رئیس تلفیزیون بیاید. یک ساعت بعد دل مشدحسن نرم شد و یک مشت نخودچی کیشمیش ریخت تو جیب نگهبان. نگهبان گفت من سر پستم هیچ کوفتی نمیخورم. مشدحسن افتاد به التماس که خواهشا بگو این فیلم بازی دیروز را یکبار بگذارند من ببینم. نگهبان گفت خب میرفتی امجدیه میدیدی.
مشدحسن گفت رفتم ولی یک ربع آخرش را ندیدم. نگهبان گفت مردحسابی اصلا بازی دیروز ضبط نشده که پخش هم بشود. خلاصه حسن گفت و نگهبان گفت و یکهو زدند به تیپ و تار هم. کارشان کشید کلانتری. مشدحسن را دستبسته بردند آژانها. یک شب تو بازداشتگاه کلانتری خیابون پهلوی ماند. صبحش که هلخهلخ رفت سمت مغازه چلویی خودش، نزدیک ظهر رسید و دید که جلوی مغازهاش قیام قیامت است و تابلو «چلو تمام شد» را چسباندهاند روی شیشه. مشدحسن گفت خانهخارابم کردید که؟ داداش آشپز گفت تاجیهایِ شناس و گداگشنههای ناشناس ریختند تمام چلوها را تمام کردند به میمنت برد تیم جنابعالی. مشدحسن دستهایش را برد بالا سمت آسمان و گفت قربان ساق پای جواد و کارو و عباس بروم ای خدا!