کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۲۷۸۵۵۹
تاریخ خبر:

کلمن، با شناسنامه یا کارت ملی هوشمند!

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | گفتند کلمن احتیاج داریم و تو به‌عنوان تک‌داماد خانواده باید آنقدر جنم داشته باشی که بروی کلمن گیر بیاوری. ناچار رفتم گشتم، کنار کبابی محل دیدم کلمن و ظرف و ظروف، کرایه می‌دهند. داخل که شدم پیرمردی با ابروهای کلفت سفید، پشت دخل بهم زل زد. گفتم: «کلمن دارین؟» گفت: «داریم.» گفتم: «چند؟» گفت: «روزی ده‌هزار تومن. هر ساعت دیرتر از موعد، هزارتومن حساب می‌شه.»

گفتم: «یه روز بیشتر نمی‌خوام. واسه مراسم آشناهاست. خدا رفتگان رو بیامرزه.» هرچه منتظر شدم جواب خدابیامرزی نداد. برای همین گفتم کلمن را بیاورد لااقل ببینم. همانطور نشسته اشاره کرد به کلمنی آبی و بزرگ که به نظرم کارمان را راه می‌انداخت. رفتم طرفش و گفتم: «چقدر باید گرو بذارم؟» گفت: «گرو نمی‌گیریم؛ شناسنامه یا کارت ملی می‌گیریم!»

همانطور که کلمن را بلند می‌کردم بیاورم سمت دخل پیرمرد، خنده‌ام گرفت که برای کلمن باید کارت ملی گرو بگذارم. با این‌حال کیف پولم را درآوردم و کارتم را گذاشتم روی میز. تا دید، بدون اینکه دست به آن بزند گفت: «این‌ها اعتبار نداره. کارت ملی جدید باید باشه!» دیگر نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. گفتم: «بانکه مگه حاج‌آقا؟ یه کلمنه دیگه، می‌برم فردا می‌آرم.»

که دیدم دست گذاشته روی زانو و با نوعی بی‌حوصلگی توام با خشم بلند می‌شود. کشوی میز را می‌کشید بیرون. بعد دست انداخت داخل آن و یک مشت کارت که دورشان کش بسته بود انداخت روی میز. هم‌زمان گفت: «این‌ها رو ببین!» یک‌سری کارت ملی بودند. اضافه کرد: «مثل تو بودن؛ بردن نیاوردن!» باور نمی‌کردم. کارت‌ها را برداشتم و نگاهی انداختم و گفتم: «خب حالا من باید چی کار کنم؟» گفت: «شناسنامه!» گفتم: «حاجی من که مراسم عقدکنون نبودم شناسنامه‌مو ببرم این‌ور و اون‌ور؟»

همانطور که کارت‌ملی‌های گرویی را از دستم می‌گرفت و داخل کشو می‌گذاشت، گفت: «مشکل خودته!» و دوباره دست‌به‌سینه نشست پشت میز. هم‌زمان گفت: «پاسپورت هم اگه هست می‌تونی.» که باعث شد دیگر به خنده‌ای عصبی برسم. از طرف همسرم هم دائم تماس‌های مکرر داشتم مبنی بر اینکه چی شد کلمن، چلمن؟ رو به پیرمرد گفتم: «پاسپورت واسه کلمن بذارم؟!» پیرمرد نمی‌خندید.

ادامه دادم: «آقا اصلاً پول این کلمنت چقدره؟ پولش‌رو گرو می‌گذارم. خوبه؟» گفت: «نه!» صدایم بی‌اختیار رفت بالا؛ «یعنی چی؟! خب دویست‌تومن سیصد‌تومن بیشتر پول این کلمن که نیست. پولش رو می‌ذارم که شما مطمئن باشی برمی‌گردونم. راضیت نمی‌کنه؟» دست‌ها را ‌گذاشت روی میز و براق می‌شد توی صورتم. گفت: «اگه نیاوردی چی؟ مگه من کلمن‌فروشم؟»

کمی ‌عقب رفتم. گفتم: «خب بیشتر می‌ذارم. شما رسید بده، من پونصد می‌ذارم.» ناگهان انگار آرام شده باشد، می‌‌نشست و فکر کردم راضی شده. منتها گفت: «پولت‌رو به رخ من نکش آقاجون. مشتری نیستی بفرما کار داریم، وقت‌مون‌رو نگیر.» گفتم: «چه کاری حاجی؟ نه اینکه حالا مشتری الان ریخته اینجا!» که گفت: «ببین، من این کلمن‌رو می‌دم گربه کثافت کنه توش، به تو نمی‌دم. هری!»

به‌هر‌حال سن و سالی داشت و نخواستم یقه‌اش را بگیرم. رفتم بیرون و در را کوبیدم به‌هم. در تماس‌ مجدد همسرم هم مبنی بر گرفتن کلمن، گفتم: «آره عزیزم، به جان تو دستمه. شما آب رو آماده کنین، دارم می‌آم.» که گفت: «بی‌مزه!» و قطع کرد. گمانم این بود که راحت یک مغازه ظروف کرایه دیگر پیدا می‌کنم اما کل بلوار و خیابان‌های اطراف را که گز کردم، یک‌ساعتی گذشت و من همچنان دست خالی.

داخل پلاستیک‌فروشی هم کلمنی کوچک می‌فروختند که کارمان را راه نمی‌انداخت. به‌هر‌حال تا می‌رسیدیم بهشت زهرا همان یک‌ذره آب تمام می‌شد و نمی‌شد ملت را عطشان رها کرد آنجا. ناچار بعد از یک‌ساعت‌ونیم و تماس‌های پشت هم همسرم برگشتم پیش پیرمرد. دیدم لبخندی موذیانه دارد. گفت: «چی شد؟ برگشتی دوباره!»

که باعث شد عذر تقصیر بیاورم و از اینکه درش را محکم بسته‌ام، اظهار ندامت کنم. هم‌زمان چشم می‌گرداندم ببینم کلمن را کجا گذاشته چون دفعه پیش کنج مغازه بود و حالا نمی‌دیدمش. گفت: «خوبه. همین‌که خیط شدی خوبه. جوون‌های خامی ‌مثل تو، زبون‌شون زیادی دراز شده. ولی خب من صبورم. چیزی نمی‌گم تا دهن‌شون بسته شه. اینطوری کم‌کم یاد می‌گیرن با بزرگ‌ترشون چطوری صحبت کنن.»

درواقع داشت به معنای واقعی خوارم می‌کرد و خفتم می‌داد. من هم پا تکان می‌دادم و چاره‌ای جز شنیدن ترهاتش نداشتم. منتها بعد از جملاتش انگار منتظر باشد، با سر اشاره کرد که آیا حرفی ندارم؟ فورا گفتم: «بله، بله. درست می‌فرمایید.» و باز عذرخواهی کردم و خودم را خوب خفت دادم که بی‌خیال شود پیرمرد خرفت و برود کلمن را بیاورد.

این‌بار دیدم با ابرو اشاره می‌کند که شرمندگی‌ام را پذیرفته‌ و مورد بخشش واقع شده‌ام. منتها همچنان پشت دخل بود و تکان نمی‌خورد. گفتم: «خب، لطف می‌کنید کلمن رو بیارید ببرم. دیرم شده.» همانطور که دوباره لبخند شیطنت‌آمیزش روی لب برمی‌گشت، گفت: «متأسفانه کرایه دادیم رفت. دیر رسیدی!»

کدخبر: ۲۷۸۵۵۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر