کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۲۸۱۰۷۵
تاریخ خبر:

هوس‌هایی‌ زودگذر مثل نوشتن خاطرات

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور | آقا به نظر من نوشتن خاطرات، از اون هوس‌هایی‌ست که یکی دو دفعه در طول زندگی سراغ هر کسی می‌آید و یه مدتی هم ادامه دارد و بعدش هم تعطیل میشه و میره پی کارش… دلیلش هم اینه که آدم‌ها هرروزشان جالب نیست و اتفاق خاصی نمی‌افته وهرچند وقت یه بار هم که یه داستانی به وجود میاد، دیگه از خوشحالی یا ناراحتی یادشون نمی‌مونه چیزی بنویسن…

یک درصد قلیلی هم هستند که هرروزشان یک ماجرایی داره و خاطراتشان بالاخره یه بخشی از تاریخه… مثل سیاستمداران، دانشمندان و… که این عادت را ترک نمی‌کنند… اون هم بیشتر به خاطر این که لازمه و اگر ننویسن، دیگرون یه چیزایی که دوست دارن می‌نویسن و خلاصه که بساطی به پا میشه… بگذریم…

از اونجایی که من تبدیل به هیچ کدام از این آدم‌های مهم در زندگی‌ام نشده‌ام، بنابراین این هوسِ نوشتن خاطرات، در حد همون هوس موند و فقط مدت زمان خیلی کوتاهی در جوانی تصمیم به نوشتن خاطرات روزانه کردم…امروز که بعد از سال‌ها تصادفا در انباری به دفتر خاطراتم برخوردم، سجده شکر به جا آوردم که قبل از مرگم این دفتر را پیدا کردم و می‌توانم آن را معدوم کنم تا بعدها سوژه خنده و تفریح نوه و نتیجه نشوم…

حدی از بی‌شعوری و مبتذل بودنِ عقل و روان را در این دفتر دیدم که برایم بی‌سابقه بود… تعجب بسیار کردم از این‌که آن روزها در کدام سیاره سیر می‌کردم که اینقدر از مرحله پرت بودم…صفحه اول که با یک فاجعه ادبیاتی شروع شده بود و آن هم این که: « دفتر خاطراتم سلام… تو راز‌دار من باش که کسی را جز تو ندارم…شب می‌بینمت…»

با حال تهوع به صفحه دوم رفتم و با جملاتی روبه‌رو شدم که توان رسیدن به آخر صفحه را پیدا نکردم و به سراغ صفحات بعدی رفتم… تصمیم داشتم قبل از آتش زدن این گنجینه ادبی، فقط یک نگاه سرسری بیندازم و یادی از دوران جاهلیتم بکنم و به خاکستر تبدیلشان کنم که چشمم به یک سوژه‌ای افتاد… روزهای اولِ پیداشدن موبایل در دست‌های مردم… یا به قول خودم: « مثل تلفن بی‌سیم… ولی تا هر جا دوست داشته بشی، میری…»

به شهادت صفحات خاطرات، به مهمانی‌ای دعوت شده بودیم که به اتفاق تعدادی از دوستان می‌خواستیم با تمام قوا شرکت کنیم و خیلی خودمان را آنچنانی نشان دهیم… ظاهرا اون روزها داشتن موبایل، حکم مازراتیِ این روزها رو داشته… ولی کو موبایل؟…متاسفانه یکی از دوستان ابلهم پیشنهاد داده بود که یک جلدِ موبایل بخریم و داخلش کنترل تلویزیون بگذاریم و ما هم ابله‌تر از اون، قبول کرده بودیم…

شما در نظر بگیر شش هفت نفر ابله، با یک سری جلد موبایل چرمیِ یک شکل، آویزان از کمربند، با کنترل تلویزیون در داخلش به آن جمع دوستانه رفتیم…اولین مشکلی که فکرش را نکرده بودیم، برای من پیش آمد. یکی از مدعوینِ بسیار عزیز اومد سراغم که: « میشه موبایلتون رو بدین من یه زنگ بزنم؟…» هنوز دروغ‌های موبایلی به طور کامل اختراع نشده بود و نمی‌دونستیم که میشه گفت: « شارژ نداره » یا « اینجا آنتن نمیده » بنابراین با همون تفکر تلفن‌های خانگی گفتم که:«ببخشید…منتظر تماس هستم…»

فاجعه از بیخ گوشم گذشت… ولی دوستِ دیگری که این سوال ازش شده بود، اینقدر هول شده بود که کنترل تلویزیون رو داده بود به طرف…خداروشکر، طرف از ما هم شوت‌تر بوده ظاهرا و با شماره‌های روی کنترل، قصد برقرار کردن تماس داشته که خب، قاعدتا نمیشه دیگه… بعد هم برای این که کم نیاره گفته بوده: « اه… این خونه ما هم که همه‌ش اشغاله…»

کدخبر: ۲۸۱۰۷۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر