مواظب همکلاسیها و دوستان قدیمی خود باشید!
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا دیروز در خیابان قدم میزدم و در عالم خودم، دلایل خوشبخت بودنم رو میشمردم که ناگهان یک آقایی خودش رو انداخت توبغلم و شروع کرد به چلپ چلپ رویِ ماهمو بوسیدن …- « وااای… وااای… نوکرتم … چقدر دلم برات تنگ شده بود. باورم نمیشد بالاخره ببینمت. وای خدا… آخه کجایی تو پسر؟»به دلیل این که صورتش به صورتم چسبیده بود، تصویر واضحی نداشتم. فقط بر طبق غریزه و عادت و این احتمال که از دوستان و آشنایانه، من هم سَرم رو به چپ و راست حرکتی دادم که مثلا جوابِ روبوسی رو داده باشم.
با این امید که این دوست قدیمی هم دُز سومش رو زده باشه. بعد از چند لحظه که موفق شدم یه خورده از خودم دورش کنم، با چهرهای کاملا غریبه روبهرو شدم…با تمام وجودش داشت میخندید و ابراز خوشبختی میکرد که بالاخره منو گیر آورده…- « نمیدونی… نمیدونی… چقدر دنبالت گشتم.از همه بچههای مدرسه سراغت رو گرفتم…همه بیخبر بودن… کجا بودی آخه لامصب…از ایران رفته بودی؟»خب، حداقل مشخص شد که از هم مدرسهایهای قدیمیه…
- « قربانت… لطف داری… نه … ایران بودم.»هر چی به مغزم فشار میآوردم، هیچ نشانهای از چهرهاش تو ذهنم نبود.البته در این زمینه، مسبوق به سابقه هستم و کلا هیچکس رو هیچوقت یادم نمیاد. جوری نگاهش میکردم که اون هم متوجه شد که نشناختمش:
- « منو یادت نیومد؟… جان من یادت نیومد؟… بابا کدوم دبیرستان میرفتی تو؟ » / « اندیشه.» / « خب باریکالله… چطور منو یادت نمیاد؟… عمرا اسمم رو هم یادت نمیاد.» / « شرمنده به خدا… من یه خورده حافظهم ضعیفه.»
طرف که از ذوق دیدن من سر از پا نمیشناخت، دوباره خودش رو پرت کرد تو بغلم:- « وااای… وااای… وااای… فدای سرت که یادت نمیاد… من که یادم میاد…»گذاشتم قشنگ تو بغلم بمونه و رفع دلتنگی کنه، بلکه در مغز من هم نشانههایی پیدا بشه.- « ببینم… مگه تو اینستاگرام، صفحه نداری؟» / « چرا.» / « پس چرا هر چی دنبالت گشتم، پیدات نکردم؟ با یه اسم دیگهای شیطون؟» / « نه… با اسم خودمم…»
تا اسمم رو گفتم، دوباره آب پاش رو روشن کرد و همینجور که ذکر اسمم رو گرفته بود، لحظهای ازم جدا نمیشد…چقدر دوست مهربونی داشتم و خودم خبر نداشتم. واقعا هیچی این رفقای قدیمی نمیشن. همینجور که ازم شماره موبایلمو میگرفت و وارد گوشیش میکرد گفت:- « به خدا یه لحظه دیگه نمیخوام ازت جدا شم…حیف که یه قرار مهم دارم. بهت زنگ میزنم. امشب شام بریم بیرون؟…جان من بریم؟… جان من بریم؟»
من هم که خیلی خوشحال بودم از پیدا کردن این دوست قدیمی که هیچیش یادم نمیومد، با ذوق گفتم:- « آاااره…آاااره… بریم … بریم… حتما بهم زنگ بزن.»این دفعه، من بغلش کردم. چقدر حالم خوب شده بود از دیدن یه همکلاسی قدیمی. همینجور که با لبخند و حالِ خوب، ازش دور میشدم، متوجه شدم که اسمش رو نپرسیدم… برگشتم بپرسم که دیدم نیست.خب، تماس گرفت میپرسم. ای کاش من هم شماره دوست خوبم رو گرفته بودم. دستم رو کردم تو جیبم. موبایلم نبود. حتما از جیبم افتاده. مطمئنم با خودم آورده بودم…هر چی گشتم، چیزی پیدا نکردم. اِ…ساعت مچیم هم نیست…اِ… کیفِ پولم هم نیست…
آقا توی کلانتری، کلی دوست پیدا کردم… همهمون هم امروز صبح، یک همشاگردی قدیمی رو دیده بودیم و خیلی راحت، با زبون خودمون، همه اطلاعات لازم و اقلام مورد نظرش رو با دست خودمون تقدیمش کرده بودیم. همینجور که منتظر بودیم افسر نگهبان بفرمایند که چکار باید بکنیم، یه آقایی دوباره پرید تو بغلم:- « فلانی، تویی؟… اینجا چیکار میکنی؟… وااای تو آسمونها دنبالت میگشتم…تو کلانتری گیرت آوردم…»
چون باز هم طبق معمول، چهرهش برایم صددرصد غریبه بود و سهمیه سرقت اون روزم رو هم گرفته بودم، در کمال هوشیاری، هلش دادم عقب و مثل یک شهروند باهوش، که از یک سوراخ دو بار گزیده نمیشه، برخورد کردم:- « من شما رو نمیشناسم آقا…» / « هنوز هم همون خل بازیها رو داریها… » / « بفرمایید آقا…بفرمایید… اینجا کلانتریه… به جناب سروان میگم هاااا…»رو کرد به بغل دستیم و گفت : «اَه اَه اَه… تو مدرسهم همین بود…هی میگفت به ناظم میگم ها… به آقا معلم میگم ها…» آقا ما اصلا دوست قدیمی نخوایم، به کجا باید مراجعه کنیم…