من و گل پسر و موتور و خانم همکار

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور| آقا من یه خصوصیت عجیبی دارم. اونم اینه که روزهایی که حالا به هر دلیلی نمیخوام کسی رو ببینم، حتما میبینمش. اینکه عرض میکنم، بارها و بارها امتحان شده ها… کتره ای عرض نمیکنم.نمونه امروز، فقط یک موردشه.
صبح امروز جبر زمانه، یه کاری برام درست کرد تو خیابون کریمخان. در حالی که در فاجعه آمیزترین حالت سر و شکل و لباس در کل زندگیم بودم، با عجله یک موتور گرفتم که سریع خودم رو به محل موردنظرم برسونم و کارم رو انجام بدم:
_ « خسته نباشین… آقا بیزحمت فقط آروم برین من میترسم.» / «خب داداش ماشین میگرفتی» / « آخه عجله دارم» / « خب پس گوله برم؟» / « نه دیگه… میگم میترسم. یه جوری برو که فقط به کشتنمون ندی.» / « حله… خیالت راحت.» فریب خوردم و ترک مرکب مرگ سوار شدم.هندل موتور رو که زد انگار فنر زبونش هم مثل عروسک کوکی شروع به کار کرد. یهو شروع کرد فحش دادن به تمامی افراد جامعه:
_« آخه من نمیدونم این همه آدم چی میخوان تو این خیابونا…» / «خب کار دارن مردم…» / «همه کار دارن؟…اووووووه ..عموووو…بیا توو… دم در بده.»
این که تو این ترافیک چطوری رفت بماند؛ تمامی درگذشتگانم اومدن جلو چشممام. اینقدر سرعت این ارابه مرگ زیاد بود که از چشمام اشک میومد.حساسیت فصلی هم چون وقت مناسبی رو گیر آورده بود،به سراغم اومد و مثل اسب به عطسه افتادم…هر کی از بیرون میدید یه موجودی رو مشاهده میکرد که داره گریه میکنه،چند ثانیه یه بار هم عطسه میکنه با ملحقات موجود… طرف که دید من رو هوام و دارم عطسه میکنم و بینی پاک میکنم گفت: « کمرمو بگیر.» / « جان؟ » /« کمرمو بگیر.» / «ببخشید.چرا؟» / « که عین کتلت پهن زمین نشی.»
قانع شدم و کمرش رو گرفتم. وسط این ملغمه چسبیدن به این گل پسر و اشک چشم و عطسه و …بودیم که استاد فرمودند:« این خانم انگار با شما کار داره…» اول فکر کردم، ادامه ناسزاهاش به خلق اللهه. چون چشممام پر اشک بود و تو گوشام هم باد پیچیده بود،نه درست میدیدم و نه درست میشنیدم. ولی کمکم تونستم حدس بزنم که یه خانمی از پشتِ فرمون داره دست تکون میده و یه چیزی میگه…
راکب مرگ گفت: « میگه سلام…من(…)هستم. اون مقاله ما آماده نشد؟»
یک دوست / همکار بود که مطلبی رو باید براش آماده میکردم و چون تنبلی کرده و یک کلمه هم ننوشته بودم، لذا چند روزی بود که تلفنهاش رو هم جواب نمیدادم.مطئنا ایشون تنها کسی بود که در این حال و در این موقعیت، اصلا نمیخواستم ببینمش.
با خندهای که مثلا چه خوشحالم شما رو اینجا میبینم، داد زدم: «بله..بله..خوبین؟» دوست داشتم یه حفره تو زمین ایجاد شه و من و گل پسر و موتور بریم تو زمین و تا جا داره بزنمش…
_ « تماس میگیرم خدمتتون…» چیزی گفت که چون در حال عطسه و آبریزش بودم چیزی نشنیدم. دوست موتوسوارم فرمود:« آبجی میفرمایند تو آسمونا دنبالتون بودن. رو موتور پیداتون کردن. کاره کی آماده میشه…» / « بهشون بگو زود آماده میشه…»
وسط خیابون هوار زد که : « آبجی… داشم میگه آماده س…»
همونجور که اشک چشم پاک میکردم و عطسه پشتِ عطسه، داد زدم: « چی چی میگی آماده س؟» / « آبجی میگه کی بیاد خدمتت؟»
دوست عزیزم که دید تقریبا قدرت تکلم رو از دست دادهام و غیر از عطسه و فین کردن، کاری از دستم برنمیاد، خودش مجلس رو دست گرفت. هوار کشید که : « آبجی…شما فردا بیا… بله جدی… والا… به سلامت. داداش، آبجی خداحافظی میکنن. یه دستی تکون بده.»
من و موتوریِ عزیز با هم برای همکارم دست تکون دادیم.
بعد از این که مطمئن شدم از محدوده دیدش دور شدیم گفتم: «دور بزن.» / « چرا داش؟» / « دور بزن که بدبختم کردی. منو برسون همون جا که سوارم کردی، کار این بابا رو راه بندازم که بهش قول دادی.» / « آره… ایول. قول دادم. زشته. کمرم رو بگیر.» کمرش رو گرفتم و پرواز دوباره شروع شد. در هر حال پایان کار این همکار، و به احتمال قریب به یقین، قطع هرگونه رابطه رو مدیون دوست موتوریم هستم.