مصائب افتتاح سوپرمارکت جدید محله
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا جسارتا بنده یک مقداری نسبت به اشخاصی که از دو کلمه «درود» و «بدرود» استفاده میکنند، حساسیت دارم. البته کاملا متوجه این موضوع هستم که این بزرگواران مشغول پاس داشتنِ زبان پارسی هستند و اساسا اونها کار درست را انجام میدهند. ولی چهکنم که روی من اثر معکوس داره… وگرنه شکی نیست که ایراد، حتما و صد درصد و مسلما از طرف منه. ولی باور کنین دست خودم نیست… میترسم.
دو سه روز قبل متوجه شدم که دقیقا سر کوچهمان یک بقالی یا همان سوپر یا همان سوپرمارکت یا همان هایپرمارکت افتتاح شده… بسیار خوشحال شدم که دیگر لازم نبود برای کوچکترین خرید به چهار تا کوچه بالاتر بروم… همان روز برای اولین خرید، رفتم خدمتشان که از آنچه میترسیدم، بر سرم آمد: - «آقا سلام. مخلصیم. مبارک باشه.»/ «درود.»
وای بر من… از فروشندههای درود/ بدرود بود. یعنی سلام و مخلصیمی که گفته بودم، در دهانم ماسید و در جا خریدهایم از ذهنم پرید.
- «چی نیاز دارید که بگم دوستانم برایتان آماده کنند؟»/ «والاااا… آهان. عجالتا یه نکتار هفتمیوه بدین تا بقیهاش یادم بیاد»/ «حتما. آقا مراد… بدو برو سراغ اون همکارِ چهار تا کوچه بالاتر و درودِ من رو بهش برسون و یه نکتار هفتمیوه بگیر و بیار»/ «نه آقا مزاحم نمیشم. خودم میرم میگیرم.»/ «اصلا. وظیفه منه. فقط چون تازه افتتاح کردیم، مقداری کسری جنس داریم که با کمک همکاران برطرف میکنیم تا راه بیفته همهچی.»
عرق آقامراد خشک نشده بود که من بقیه اقلام را کمکم به یاد آوردم: «فلان دارین؟»/ «آقا مراد. بدو.»/ «بیسار دارین؟»/ «آقا مراد. بدو.»
خلاصه که فکر کنم آقامراد بهاندازه سهمیه کل عمرم در دل نفرینم کرد و فحش داد. مبلغ را که پرداخت میکردم، با یک محاسبه سرسری احساس کردم که رقم از حدس من بالاتر زده.- «فکر کنم اشتباه کردینا. اینقدر نمیشه.»/ «چرا. دقیقا همین میشه. قیمتها بالا رفته. بدرود.»
بعد از مرحله «بدرود»، در مسیر خانه هرچی جمع میزدم، رقمها درست نمیشد. تنها چیزی که امکان داشت این بود که برای هزینه ایاب و ذهابِ آقامراد، مبلغ آژانس با من حساب کرده باشد.
بیخیال شدم و سرخورده از اینکه این سوپر جدید به گروه خونیِ من نمیخوره و همچنان باید به چهار کوچه بالاتر بروم، متوجه شدم که من در اصل برای خرید تن ماهی رفته بودم و همهچیز خریده بودم غیر از اصل مطلب را. تحت هیچ شرایطی، توانایی مراوده مجدد با درود/بدرود را نداشتم. بنابراین راه افتادم به سمت همون سوپری قبلی.- «آقا مخلصیم.»/ «چاکریم.»/ «تُن میخواستم.»/ «اوناها. بردار.»
قبل از حساب کردن، یهو آقامراد مثل گلوله وارد مغازه شد و هِنهِنکنان هوار زد که:
- «درود. درود. دو تا سس قرمز بزرگ… یه سیم ظرفشویی…» فروشنده هم یه پوفی کرد و با حرکت سر و کله گفت که بره بداره و غرغرکنان گفت: «خب اون جنسهای بیصاحاب رو میخریدین، بعد افتتاح میکردین. چرا هولین اینقد؟…»آقامراد بدون هیچ جوابی، همانطور گلولهوار زد بیرون: «بدرود… بدرود…»تُن به دست به سمت خانه میرفتم که دیدم آقامرادِ قصه ما مشغول دویدن به سمتِ مغازه رقیب است.
فهمیدم که یک کسریِ دیگه هم کشف شده است. در افکارِ خودم بودم که یک صدایی آمد: «درود.» خودش بود.- «امر میفرمودین، براتون تهیه میکردیم. چرا خودتون رفتین؟»/ «نه… چیزه… مسیرم اونوری بود. من که دیگه فقط مزاحم شما میشم از این بهبعد…»/ «لحظهشماری میکنیم… بدرود.»هیچی دیگه… افتتاح مغازه جدید فقط باعث شده که برای رفتن به مغازه قبلی، یک کوچه دیگر روهم دور میزنم تا از جلوی مغازه این رد نشم.