کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۳۴۵۷۶
تاریخ خبر:

مردی که عاشق ترازوهای واژگون بود

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: حالا این پنج غول نمایش متعلق به تاریخ شده‌اند. پنج غولی که نمی‌دانم زاییده توارث‌های جغرافیایی‌اند یا شرایط تاریخی؟ هرچه که هستند لعبتی‌اند. هرچه که هستند جگر ما هستند. بالاخره زایش این کلونی‌ها اگر به شانس نسل‌ها باشد پس خوشا به طالع ما. پس خوشا به شانس تاریخی ما که بنفشه‌های برگزیده ناگهان در یک زمینه تاریخی کنار چشمه عمر ما رشد می‌کنند و به هم می‌پیوندند. همچون زنجیره‌هایی که مکمل هم‌اند و تاریخ ساز. خوشا به حال ما که کشاورز و عزت انتظامی و مشایخی و رشیدی و علی نصیریان را یکجا دیدیم.

این اگر سینمای‌مان باشد خوشا به فوتبال‌مان که ظهور قلیچ و پروین و نظری و روشن و حجازی و ابی قاسم پور را هم یکجا دیدیم و حّظ بردیم. یا ادبیات ما که نصرت و بهرام صادقی و شاملو و ساعدی را در یک زمان زایید و بزرگ کرد. همچنان که نسل بعد از ما از ظهور دایی و خداداد و احمد عابد و کریم و علی کریمی لذت برد. یا نسل قبل از ما که از استخراج معدن جدیکار و کوزه کنانی و نادرافشار و دهداری. دنیا کاش همیشه چنین بنفشه زاری باشد. اما نه، غول‌ها همیشه کنار دست قاتل‌ها می‌رویند. قاتل‌های نسل ما هم قاتل بودند.

* دو: شانس تاریخی من هم آنجا شکل گرفت که با دو تا از پنج تن شانس گفت‌وگوی مفصل یافتم. آقای کشاورز را به خاطر عشقی دیوانه‌کننده که به نقش شعبون استخونی‌اش داشتم و هزاربار هم که می‌دیدم سیر نمی‌شدم به جوارش شتافتم. نقش اساطیری شعبون مثل همین نقشی که تازگی‌ها از تام هاردی در آل کاپون دیدم، یا مثل نقش علی نصیریان در بدرقه جیران خانوم‌اش برایم چیزی فراتر از سینما بود. تو چگونه این نقش را درآوردی مرد؟ یادم بود که آقای انتظامی در جوانی برای فرورفتن در قالب کاراکتر فیلمنامه‌اش شش ماه در نقش یک گردوفروش دوره گرد، سر پامنار نشسته بود و کسی نمی‌توانست حدس بزند که این کلاس بازیگری اوست نه حرفه‌اش. همه می‌گفتند عزت گردوفروش شده. عزت گردوفروش شده. گردوفروشی‌اش بخورد توی کاسه سرتان.

* سه: به گمانم در دهه شصت بود که به خانه شعبون استخونی رفتم. دیگر به حدی دررویاهایم فرونشسته بود که حتی نمی‌توانستم کاراکتر سینمایی هزاردستان را از خود او سوا کنم. اما در را که باز کرد دیدم این مرد محترم که شعبون خونخوار نیست. یک آقای محترمی ست که سراسر آپارتمانش را از سقف ترازو آویزان کرده است. شعبان را چه به ترازو؟ چرا توّهم گرفته بودم؟ اینقدر پارانویا داشتم که پنجاه بار سرم خورد به ترازوهای آویزان و پنجاه بار آخ گفتم و پنجاه بار از گلوی شعبان خان صدایی درآمد که انگاری متعلق به انس و جنس نبود.

انگار که مخلوطی از پَق زدن باشد و خندیدن به حواس پرتی مهمان و هشدار دادن که یعنی مواظب باش و گیر کردن استخوان در گلو. مواظب سرم باشم یا مواظب ترازوهایت آقا؟ آیا ترازو در ذهن شما به عنوان نماد و شمایلی از دنیای عدل و داد است؟ تو چرا در بین این همه صنم، عاشق این موجود دوکفه‌ای شاقول دار شدی؟ با سری زخمی از مزرعه واژگون ترازوهایش بیرون آمدم و چه مصاحبه‌ای شد. توی راه می‌گفتم سرم را سرسری زخمی مکن ای شعبون خان استخونی، من از استخونی که در گلویت مانده تیتر خواهم ساخت! و او توضیح می‌داد که برای درآوردن نقش شعبون چه ریاضت‌ها و مرارت‌ها کشیده و من تازه تازه باید تفکیک می‌کردم جداسریِ دو آدم مثل شعبون و ممدلی کشاورز را دیگر از آن به بعد. که نتوانستم هم.

* چهار: آقای مشایخی را اما در دهه هفتاد دیدم و چند ساعتی گفت‌وگو در دفتر نشریه سروش -تقاطع تخت طاووس و روزولت شمالی- آنقدر تحت تاثیر آن همه خضوع و مهربانی و خاکساری‌اش قرار گرفتم که می‌گفتم این آقای مشایخی نیست. لابد این روزها در نقش یک آدم افتاده حالِ به شدت مودب فرو رفته است، وگرنه امکان ندارد در کل جهان یکی این همه فروتن و خاضع و شکسته نفس و بی‌تکبر و نرم گردن باشد. مگر ممکن است آدم در مقابل کوچک‌تر از خود اینقدر ادب و کمالات و افتادگی داشته باشد. چرا باید داشته باشد؟ ستاره‌ها فقط باید دماغو و متبختر و بادکرده باشند. او چرا در این نقش فرو رفته است؟

* پنج: برای تجسم آن غول‌ها باید به اواخر دهه ۲۰ سفر می‌کردم و عزت خان را در لاله زار در قالب پیش پرده خوانی که شعر «مصدر سرهنگ» را به روی سن برده است مجسم می‌کردم. مجسم می‌کردم که مردم برای یک جوان ساده فسقلی که هیچ تشابهی به هنرمندجماعت ندارد چه سر و دستی می‌شکنند. باید تلفات دادن او را به یاد می‌آوردم که برای همین نقش قازان قورتکی به حبس رفته و سه روز بعد هم که آزاد شده، رفته در تمام کافه نشینی‌هایش نقش سروان شقاقی مسئول اداره آگاهی طهران را چنان بازی کرده که انگار در حبس به چیزی جز زل زدن و آموختن کاراکتر و اداهای او فکر نکرده است.

باید تصنیف‌هایش در تالار فرهنگ و رادیو تهران را که با ارکستر زنده می‌خواند دوباره می‌شنیدم. باید به کافه لاله زار بغل گراند هتل می‌رفتم و جوانی‌اش را آنجا مجسم می‌کردم. جوانیِ یک مرد تیز و بُز و راحت و طناز که اطرافیانش از دستش ذله بودند. باید از بغل سینما تئاتر گیتی در اول لاله زار می‌گذشتم و یاد بیچاره صادقپور مدیر گیتی می‌افتادم. مدیری که شغل سابقش کفاشی بود و عزت خان برایش ساخته بود که او در تئاترش به بازیگرها ماهی سی تومان دستمزد می‌دهد به اضافه یک نیم تخت مجانی که به کف کفش‌شان می‌زند. باید از طرف او از صادقپور حلالیت می‌طلبیدم. به خاطر جوک‌ها و آزارهای آقای انتظامی که هر جا رسیده بود گفته بود می‌دانید چرا صدای صادق پور دورگه است؟

چون قبلا که قره نی نوازی می‌کرده یک روز اشتباهی سر قره نی را قورت داده و صداش این شکلی شده است. باید در لاله زار می‌ایستادم و صادقپورِ ختم روزگار را در نقش نادرشاه به یاد می‌آوردم. روزی را که برایش قبض مالیات بر درآمد رسیده بود و او شنل نادرشاه را به تن کرده و رفته بود وزارت دارایی. تبرزین‌اش را روی میز رئیس اداره مالیات کوبیده بود و با همان صدای نادرشاهی که بم‌ترین صدای یک قره نی بود به رئیس گفته بود «مرد حسابی من همانم که از هند خراج گرفتم حالا تو برای من برگه مالیاتی می‌فرستی؟» خدایا چقدر نادرشاه‌هایت پیزوری شده‌اند این روزها.

* شش: آقای کشاورز اما در همان مصاحبه کذایی در میان مزرعه ترازوهای فلزی در توصیفاتش از تعهد یک بازیگر به تمام معنی به گمانم به داود رشیدی هم اشاره کرد که در اوایل دهه پنجاه هنگام بازی برای فیلم جلال مقدم -فرار از تله- سکانس‌های آخر را با تبی چهل و چند درجه بازی کرده بود. تازه فهمیده بودم که کشاورز هم مثل شهریار تحصیل در رشته پزشکی را به خاطر عشق‌اش به دنیای نمایش و وحشت از خون و اتاق عمل و کاردک و تنظیف رها کرده و سینما را بغل کرده است.

آقای کشاورز از خشت و آینه می‌گفت که همزمان با فیلمبرداری‌اش خبر رسیده بود که فروغ خودکشی کرده و همگی دویده بودند دنبال داستان و نجات یافته بود. یا در لحظاتی که توی جلد شعبون استخونی رفته بود از دعوایش با سعید راد گفته بود. سر فیلم خورشید در مرداب ۱۳۵۲٫ در متن فیلمنامه سعید باید او را می‌زد اما کشاورز در یک درگیری سعید را زده بود انداخته بود توی مرداب. کارگردان گفته بود تکرار. کشاورز گفته بود من صحنه را تکرار نمی‌کنم چون اگر او هم زورش می‌رسید مرا می‌زد و می‌انداخت توی مرداب.

یا از فیلم معروف کاروان‌ها محصول مشترک ایران و آمریکا گفته بود که با آنتونی کویین همبازی شده بود. یارو با تبختر تمام ازش پرسیده بود تو چکاره‌ای؟ و ممدلی خان گفته بود هیچی داشتم از خیابان می‌گذشتم که صدایم کردند گفتند بیا فیلم بازی کن. آقای کویین تازه بعد از اولین سکانس مشترک فهمیده بود که او یک بازیگر گرانسنگ تئاتری ست و مثل بهروز نیست که یک پلانش را چهل بار از نو بگیرند. در مزرعه ترازوهای فلزی، زمان مغشوش شده بود و من نمی‌دانستم این موجودی که حرف «ق» ته گلویش گیر می‌کرد کشاورز است یا شعبون استخونی؟ مگر هر دوشان یک نفر نیستند جناب؟

* هفت: از خانه پُر از ترازوی شعبون خان که به خیابان آمدم دیدم هیچ ترازویی در وطن من یافت می‌نشود جز در مغازه‌های زغال فروشی و دشنه جای ترازو را گرفته است. حالا پریروزها وقتی که داشتند کشاورز را توی خاک می‌کردند گفتم نگاه کن، الانه است که شعبون خان، هندوانه را درسته می‌کوبد روی سر مرده شوی و قبرکن و جفت شان را روی نوک انگشت‌هاش می‌اندازد توی قبر و خودش قسر درمی‌رود که برود پیش جیران علی حاتمی. بعد یادم افتاد که علی حاتمی هم رفته است. بعد یادم افتاد که همه می‌روند. اما رفتن داریم تا رفتن. آمدن داریم تا آمدن.

کدخبر: ۳۳۴۵۷۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر