ما و عراقیها | مهر ۸۰ - آبان ۹۷
روزنامه هفت صبح، احسان رضایی | رفته بودیم آزادی. از ظهر رفته بودیم تا روز پاییزیمان را با تماشای یک بازی ملی پر کنیم. هم تیم بلازوویچ خیلی چشمنواز بازی میکرد، هم بازی حیثیتی بود. یک ماه قبل در بغداد، عراق را دو به یک برده بودیم و حالا آمده بودند برای تلافی و امتیاز گرفتن. در تهران نباید کم میآوردیم.۱۲سال از جنگی که برادرهایمان را گرفته بود، میگذشت، اما هنوز این دیدار چیزی فراتر از یک مسابقه فوتبال ساده بود.
هنوز مرد دیوانه سر کار بود و هنوز هیچکس دوست نداشت در کاخ ریاستجمهوری عراق، لبی به خنده باز شود. همه بازیهای قبلی را برده بودیم و این یکی را هم باید میبردیم. برای همین «باید» بود که از ظهر رفته بودیم و تازه دیر رسیده بودیم. سکوها پر بود و به زحمت جا پیدا کردیم. همه آمده بودند. همه از گل علی کریمی میگفتند که جلوی دروازه عراق، وقتی سعد جمیل توپ نیکبخت را رد کرده بود، رفته بود و توپ را گرفته بود و یکییکیشان را دریبل کرده بود و با خونسردی تمام توپ را قل داده بود گوشه دروازه.
دلمان میخواست یکی دوتای دیگر از همین چشمهها را ببینیم. علی کریمی هم ناامیدمان نکرد. از همان اول بازی که پاس گلش را آفساید گرفتند، معلوم بود روی فرم است. هی دریبل زد و هی پاس داد. هی دریبل زد و هی پاس داد، تا عاقبت مهدویکیا یکی از پاسها را کوبید توی دروازه. ورزشگاه رفت روی هوا. اولهای نیمه دوم بود که قحطان کل جمعیت را ساکت کرد.
ابراهیم میرزاپور چند بار توپش را گرفته بود، اما بالاخره تسلیم شد. مساوی هم برای ما بد نبود، اما فقط برد میخواستیم. مرد دیوانه نباید حتی به اندازه یک مساوی گرفتن در ورزشگاه آزادی خوشحال میشد. وقتی این بار مهدویکیا پاس داد و علی کریمی دومی را زد، آنقدر همهمان داد و هوار کرده بودیم که تا چند روز صدای همه گرفته بود. بعد، زمان گذشت.
تیم بلازوویچ با آن بازیهای قشنگش نتوانست به جام جهانی برود. در کشور همسایه جنگ شد. مرد دیوانه را با سر و وضعی عجیب از گودالی بیرون کشیدند. درها باز شد. به زیارت رفتیم. بازیکنهای عراقی به لیگ ما آمدند. اوضاع عوض شد. ۱۷سال بعد، در یک روز پاییزی دیگر رفته بودیم برای بازی پرسپولیس- السد. یک جوان عراقی محجوب وسط زمین ما بود که هشت سال بعد از جنگ بهدنیا آمده بود و حالا داشت برای سرخهای ایران توپ پخش میکرد.
جوان مادرش را تازه از دست داده بود، برای همین اینبار دستهجمعی داشتیم «بشار رسن، بشار رسن، بشاااارِ رسن» میخواندیم برایش. آنقدر خواندیم که آخر بازی اشکهایش جاری شد و آنوقت بازیکنهای پرسپولیس بودند که رفتند و او را مثل برادر در آغوش گرفتند. جهان چقدر زیباتر بود اگر دیوانههایی مثل صدام نبودند.