ماجرای شمشیرزن یک دست در تاکسی پایتخت
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا من هم قبول دارم که در دوره زمونهای هستیم که با یک شغل، امورات زندگی نمیگذره و بسیاری از انسانهای شریف،برای چرخاندن چرخ زندگی، دو یا چند کار را به طور موازی انجام میدن، بلکه بگذره این روزها و به حق خود خدا، زودتر راحت شن و به دیدار حق بشتابند…امروز به همراه دو مسافر دیگر،در خدمت رانندهای بودم که علاوه بر شغل محترم رانندگی و جابهجایی مسافرین،لاستیک نو و دست دوم هم برای ماشینهای خلق الله جور میکرد و کارشون رو راه میانداخت و این وسط سودی میکرد… خب تا اینجای کار، نه تنها ایرادی نداره که خیلی هم خوب و شایسته تقدیره…
فقط یک مشکل خیلی کوچکی این وسط وجود داشت و اون هم اینکه تمامی این معاملات در تداخل زمانی با شغل اول انجام میشد… زمانی که مسافرانِ نابخردی همچون من، جونمون رو به ایشون سپردیم که ما رو از نقطهای به نقطه دیگهای برسونه، حداقل توقع اینه که زنده برسیم ولی چند مسئله، ناقض این نظریه و توقع بیجا بود…نکته اول که در مورد این کارآفرین نمونه باید عرض کنم، اینه که ایشون اعتقادی به استفاده از دست چپ برای رانندگی نداشت و تمامی امورات مربوطه از جمله چرخاندن فرمان و دنده عوض کردن و زدن راهنما و برفپاککن و غیره رو مثل «شمشیر زن یک دست » فقط با دست راست انجام میداد…
تنها وظیفه دست چپ این بود که در هوای لطیف و بارانی این روزها، بیرون از شیشه ماشین و رو به آسمان قرار بگیرد و از نزول این رحمت الهی، لذت وافر ببرد واین شعف را به کل بدن منتقل کند…راستشو بخواین، موارد مذکور را با ارفاق میتونستم هضم کنم ولی دیگه موبایل جواب دادن و گوشی رو روی شونه گذاشتن،یه خورده سرِ دلم سنگینی کرد:- «جووونم؟… علیک… ما بیشتر…والا چه خبر داریم ما…بدبختی، بارندگی، ترافیک… جونم بگو… چه سایزی ؟… ایرانی یا خارجی… نمیدونم موجود باشه یا نه… الان بهت خبر میدم… فدا.»
همینجور که با دستِ همه کارهش یه شمارهای رو میگرفت و فرمون و دنده هم در حالت «اتو پایلت» کار میکردن، سرش هم چرخوند سمت من: - «چقدر بدبختی بکشیم واسه یه لقمه نون حلال…» ظاهرا خیلی به پولی که ما تقدیمشون میکردیم اعتقادی نداشت که باید حلال باشه و ما هم، ته رضایتی باید داشته باشیم. تماس دوم با سلام و صلوات مسافرین برقرار شد… مشخصات لاستیک موردنظر رو گفت و طرف فرموده بودند که باید بره انبار رو نگاه کنه ببینه داره یا نه…
حرکت بعدی راننده عزیزمون، مهر تاییدی بود بر این که ایشون با واژههایی چون احترام به حقوق دیگران،کاملا بیگانه هستند… سیگاری روشن کرد که تا جوابِ انبار میاد بیکار نباشه…خب، همیشه باید نیمه پر لیوان رو دید.هرچند به اندازه یک جرعه باشد…حداقل، سیگار رو با دست چپش گرفت و ما رو شرمنده شعورش کرد…سیگاره تموم نشده بود که خبر رسید، لاستیک موردنظر موجوده:«یه جفت بذار کنار…الان زنگ میزنم و آدرس میدم، بفرست…فدا.»
یه تماس با اولی میگرفت و یه آدرس به دومی میداد، دیگه به حالت نرمال برمیگشتیم… در بین لاینهای اتوبان،همچون نسیم بهاری میچرخیدیم و راننده خوبمون، صدای ممتدِ بوقهای ماشینهای معترض اطرافمان را به هیچ چیز نمیگرفت. احساس غریبی بهم میگفت که سالم نمیرسیم… معامله بالاخره جوش خورد… یه «خدا بده برکت» گفت و بالاخره یادش اومد که ما هم، مردمانیم… چند دقیقهای همه چیز نرمال بود و ملالی نبود جز رانندگیِ یک دست، که متاسفانه گوشیاش زنگ خورد:
«جووووونم… علیک…ما بیشتر…والا چه خبر.ترافیک،بدبختی،بارندگی… جونم!…جونم؟؟؟…تویوتا ۷۵؟…چهار حلقه؟…سخت پیدا بشه… چهار پنج جا باید زنگ بزنم…الان خبر میدم…» خب دیگه پای جان در میان بود.همون وسط اتوبان، رفع زحمت کردم. بی برو برگرد، از اون آدمهایی بود که تحت هیچ شرایطی، دوست ندارم دیگه ببینمش…