عروسکهای محبوب من| من عروسکباز نیستم!
روزنامه هفت صبح، صوفیا نصرالهی| من از آن دختر بچههای عاشق عروسک نبودم. اسباببازی مورد علاقهام یک تفنگ بود که وقتی شلیک میکردی از آن دود بلند میشد و صدای وحشتناکی هم داشت. برنامههای عروسکی هم لزوما برنامههای مورد علاقهام نبودند. بهخصوص که محدودیتی در تماشای برنامههای تلویزیون هم در بچگی نداشتم و سریال «در برابر باد» را ترجیح میدادم. اما خب اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ مهمترین بخش دو شبکه تلویزیون برنامههای کودک بود و بیشتر استعدادهای مدرسه عالی سینما و تلویزیون بهخاطر محدودیتها به سمت ساخت برنامه برای کودکان رفته بودند.
از بین این عروسکهای فومی و اسفنجی اتفاقا عجیب و غریبهایشان را ترجیح میدادم. مثلا الان از آن دو کارآگاه خنگ چاق و لاغر بهعنوان اینکه ما بچه بودیم چه چیزهای زشتی نشانمان میدادند یاد میکنند ولی من از چاق و لاغر خوشم میآمد. بههر حال پارودی داستانهای پلیسی و کارآگاهی بود.از «مدرسه موشها» فقط آهنگش را دوست داشتم. نارنجی و کپل هم بین بقیه موشها بیشتر از بقیه در خاطرم ماندند.
اما عروسکهای مورد علاقهام در تلویزیون مادربزرگه و مخمل بودند. خونه مادربزرگه و رابطهاش با مرغ و خروس و جوجهها مرا یاد مادربزرگ پدریام میانداخت. عروسکهای خوشگلی نبودند اما حس و حال داشتند و در طراحی شخصیتهایشان از ابعاد مثبت و منفی با هم استفاده شده بود.
مثلا مخمل حسود بود اما به موقعش از خانواده در برابر دیگران دفاع میکرد. گذشت تا آقای مجری با عروسک کلاه قرمزی و پسرخاله به تلویزیون آمد. اول کار کلاه قرمزی و پسرخاله و داستانهایشان خیلی ساده بود. یک پسرخاله بامعرفت و کمی هجومی که میخواهد از فامیلش و بعدتر از آقای مجری دفاع کند و یک بچه سر به هوا که درست حرف نمیزند و گاهی با شیطنتهایش اعصاب آقای مجری را بههم میریزد.
عروسکهای جوجه «خونه مادربزرگه» در خود مجموعه چندان نظرگیر نبودند اما وقتی نوک سیاه به سینما راه پیدا کرد و در فیلم «الو الو من جوجوام» حاضر شد، بامزهتر و دوستداشتنیتر بود. نوکسیاه قرار بود با گروهی از دزدان روبهرو شود که گردنبند عتیقهای را که مادربزرگ دختربچهای به او داده بود همراه با عروسکها دزدیده بودند. ولی خب محبوبترین عروسکهایم همچنان از زیر دست ایرج طهماسب و حمید جبلی بیرون آمدهاند. جیگر، ببعی و آقوی همساده فقط یک سری عروسک بامزه نیستند.
نماینده تیپهای شخصیتی هستند و گاهی حتی فراتر از تیپ تبدیل به کاراکترهای پیچیدهای میشوند. جیگر که لحظات درخشانی دارد، برایم آشنا نیست. بهخصوص در سکانس تمرین آواز وقتی میگویند ریتم را در دلت نگهدار و او عصبانی میشود و میگوید: «من هیچی تو دلم نگه نمیدارم. هر چی بخوام میگم». حقیقتش را بخواهید این راه و رسم زندگی من تا همین امروز بوده و به شکل جیگرواری صبوری نداشتهام و حرفهایم را در دلم نگه نداشتهام.