طنز نوشت / شباهتهای من و دیوید بکهام
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی پور | آقا به نظر من خیلی از آدمها قدر خودشونو نمیدونن… نمونهاش خود من… همین چند وقت پیش بود که طی یک مطالعهای متوجه شدم که اصلا و ابدا قدر خودمو نمیدونم… مطلبی رو میخوندم راجع به «دیوید بکهام»… در کمال تعجب متوجه شدم که بنده و ایشون هم سن هستیم و مهمتر از اون اینکه هم بنده و هم ایشون هر دو به بیماریِ وسواس هم مبتلا هستیم یا همون OCD که روانپزشکان میفرمایند یا همون مرضی که همه چیز باید خیلی منظم و دقیق سر جای خودش باشه…
جالب نیست واقعا؟… البته حالا اینکه اون چه قیافهای داره و من چه قیافهای یا اینکه اون چقدر پول داره و من چقدر و کلا اون کجا و من کجا که اصلا اهمیتی نداره به نظرم… همین که هردو یه مرض رو داریم به نظرم کفایت میکنه که من متوجه شوم اصلا قدر خودمو نمیدونم…
من فقط یک تفاوت خیلی عمده بین خودم و دیوید بکهام میبینم اونم اینه که اطرافیان ایشون بالاخره به خاطر جایگاهی که داره جرات نمیکنن این بیماری رو جدی نگیرن و به خواستههای منظم و مرتب بودنِ ایشون احترام میگذارن و احتمالا هم تعدادی خدمتکار داره که کارهای مرتبط رو انجام میدن ولی بنده به خاطر جایگاهی که ندارم فقط باید هر لحظه از زندگیم حرص و جوش بخورم که همه چیز سر جای خودش باشه و هیچکس هم این خواستههای من رو به هیچ چیز حساب نمیکنه…
من یه حدس دیگه هم میزنم و اون هم اینه که ایشون احتمالا رفیق شلخته هم نداره که هر لحظه ازش آویزون باشه که بنده این نعمت رو هم دارم… فکر میکنم بر اساس علم روانشناسی، اگر به بیماری من بگن وسواس تمیزی و مرتب بودن، به این رفیقم باید بگن وسواس در تخریب و نامنظمی و اشتیاق به کثیفی… اصلا انگار اگر چیزی رو سر جاش بذاره، رعشه میگیره… اصلا روزهایی که قراره بیاد خونه به من سر بزنه، رسما عزای عمومی اعلام میکنم و متاسفانه دیدارهای درون منزلیِ ما هم فقط در خانه ماست. به این دلیل که من طاقت حضور در منزل ایشون رو ندارم و دچار حالت نزدیکی به دنیای باقی میشم…
امروز که زنگ زد و گفت که داره میاد، عزای من دو برابر شد. اون هم به این دلیل که یک ساعت نشده بود نظافت کلی منزل را تمام کرده بودم و تازه میخواستم از این همه تمیزی و مرتب بودن لذت ببرم و اعلام حضور این موجود مزاحم، این شوق را در نطفه خفه کرد…
در حال غبطه خوردن به حال دیوید بکهام بودم که زنگ خونه رو زدن و رنده روح و روانِ من اومد…
در بدو ورود که کفشهایش را تقریبا پرت کرد و قبل از هرگونه احوالپرسی، خودش رو به سمت دستشویی پرتاب کرد:- «بدو بدو برو کنار، دارم میترکم…»بعد از ترکیدن، تشریف آورد بیرون و همانطور که قطراتِ آب از دستش بر کف پوشهای نازنینِ من همچون بمبهای خوشهای فرود میآمد، شروع به درست کردن چای برای خودش کرد که منجر به کثیف و نامرتب شدنِ کلیه وسایل مربوطه شد… بر اثر افت فشار، فقط نشستم و به آخر و عاقبتم خیره شدم… بعد از انهدام کاملِ نظمِ لیوانها، بالاخره چای رو آماده کرد و نشست جلوی من:
-«خب… چه خبرا رفیق؟… کم پیدایی…»
ناتوان از توضیحِ اینکه چرا کم پیدا هستم، حال و احوالی کردم… همانطور که دستهایش رو در قندان میچرخاند، به دنبال قندی با سایزِ موردنظرش میگشت و من هم با چشمهایم، کاوش انگشتانش را دنبال میکردم… بالاخره قند مناسب رو پیدا کرد و به درون دهانش پرت کرد… نمیدونم چرا ولی ناگهان تصمیم گرفتم که راجع به حساسیتهایم باهاش حرف بزنم بلکه یه مقداری رعایت کنه: « ببین… میدونی شباهتهای من و دیوید بکهام چیه؟…»
جملهام به انتها نرسیده بود که از خنده منفجر شد و کلیه مواد داخل دهانش به شکلِ اسپری روی من پاشید… خب، البته انتظار چنین عکس العملی رو نداشتم و بیشتر علاقه داشتم که حداقل اجازه میداد جملهام تمام شود… ولی قندی که انتخاب کرده بود به داخل گلو پریده بود و اولویتِ اول، نجات جانش بود…
بعد از کوبیدن بر پشت و خوراندنِ آب، متاسفانه زنده ماند و حالش خوب شد وتازه توانست با خیال راحت قهقهه بزنه… از نفس که افتاد گفت:
-« وااای…خدا… چند وقت بود اینجوری نخندیده بودم…. خدا عمرت بده… همین چیزا رو میگی آدم باهات حال میکنه و بقیه خل بازیهات رو هم تحمل میکنه دیگه… وای… دیوید بکهام… وای…خدا… یه دونهای تو به خدا… برم یه چای دیگه درست کنم… تو هم پاشو لباستو عوض کن…»