کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۲۷۴۵۲۰
تاریخ خبر:

طنز نوشت/ درمان افسردگی در اسرع وقت

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور | آقا اصلا این روزها درددل کردن با آدم ها، شدیدا دامنه ریسک بالایی داره… دلیلش هم اینه که اکثرا خودشون رو عالم دهر می‌دونن و فکر می‌کنن کلید حل کلیه مشکلات تو مشتشونه و فقط منتظرن یکی رو پیدا کنن و کلید رو بندازن تو قفل و مشکل رو حل کنن بره پی کارش… اصلا آدم به عذرخواهیِ مکرر می‌افته از حرف زدن با کسی…

در کنار یکی از از همین عناصر معلوم الحال بودم و نق می‌زدم و می‌نالیدم از زندگی که آب پاکی رو ریخت رو دستم:-«داداش… تو افسردگی داری، سنگین…» / « داشتم حرف می‌زدما… » / «آره… ولی این حرف‌های تو کلا نشانه افسردگیه… اون هم از نوعِ سنگین…» / « آقا داشتم یه درددلی می‌کردم باهات فقط… چی میگی؟…» ‌

« همینی که گفتم… افسردگی… سنگین…»… خلاصه که درددل ما نصفه کاره موند و روی « افسردگی » من قفل زد و اصرار که برو پیش مشاور… - « نمی‌خوام سراغ مشاور و روانشناس برم… خودم حالمو می‌دونم… » / «اصلا انگار اخبار رو نمی‌خونی‌ها… بیست سی درصدِ مردم افسردگی دارن…خیلی تابلوهه که تو هم جزء همونایی… » / «اولا ممنون از آمارِ دقیقت… ثانیا عجب غلطی کردم باهات حرف زدم…» / « حالا یه مشاور برو… ضرری که نداره… ولی من نظرم اینه که افسردگی داری…»…

خلاصه اونقدر گفت و تلقین کرد که شل شدم… ایشون هم خوشحال از این که من را به دامانِ سلامت بر می‌گردونه، آنلاین یک مشاور پیدا کرد و زنگ زد و وقت گرفت و بعدازظهرِ اون روز، نشستیم جلوی مشاور: - «خب… بفرمایین…» / « چی عرض کنم؟…» / « از خودتون بگین… از کودکی‌تون شروع کنین…» / « از اون موقع؟…» / « بله… از همون موقع… از هر جایی که یادتون میاد…» آقا ما یک استارتِ محکمی زدیم و از اونجایی که یادمون میومد رو ریختیم رو دایره… فکر کنم به دبستان نرسیده بودم که مشاور محترم فرمود: - « ممنون… وقتتون تمومه و برای این جلسه کافیه… از منشی وقت بگیرین… جلسه بعد ادامه میدیم…»

به لطف مشاور، همون خاطراتی که با هزار بدبختی از سرم بیرون کرده بودم، به سراغم اومد و غمگین‌تر از قبل، برگشتم خونه… با خودم فکر کردم که حتما دلیلی برای این کار داره و خواسته که لایه‌های زیرین و نهفته وجودی‌ام رو بکشه بیرون و این حرف‌ها که حفظیم… جلسه بعد با کوله باری از خاطرات زشت و زیبا رفتم سراغش… - « خب… ادامه بدین حرفاتونو… » / « بله چشم…»…

آقا من دوباره شروع کردم حرف زدن و وسط داستان کتک خوردن از ناظم دوران دبیرستان بودم که :-«ممنون… همین کتکی که خوردین رو نگه دارین، بقیه‌اش برای جلسه بعد…» خب جلسه بعد، از وسط‌های کتک شروع کردم دوباره و رفتم و رسیدم به یک داستان‌هایی و بازهم وسط یکی از اون داستان‌ها دوباره وقتم تموم شد…

خلاصه، یه هشت جلسه‌ای فقط حرف زدم و رسیدم به اینجایی که الان هستم… در این هشت جلسه هم اینقدر حرف زدم و کل خاطرات زندگی‌ام رو مرور کردم که دو اتفاق بسیار مهم برام افتاد: اول این که بر اثر حرف زدنِ زیاد ، سایش استخوانِ فک و دردِ دهان گرفتم و دوم این که رسما تبدیل به یک افسرده حرفه‌ای و کارکشته شدم و تازه فهمیدم که چه بدبختی هستم… هیچوقت در زندگی فکر نمی‌کردم چنین مفلوکی باشم… یعنی می‌خوام بگم که وقتی به یک جمع‌بندی رسیدم و از بالا به موضوع نگاه کردم و از بدو تولد تا این لحظه را در یک پکیج دیدم، حالی پیدا کردم ناجور…

خب، حالا دیگه نوبتی هم باشه، نوبت مشاور بود که به دادم برسه و از این مهلکه‌ای که برای خودم درست کردم نجاتم بده: -«خیلی هم عالی… چقدر خوب که اینقدر خوب تونستی خودت رو شرح بدی… حالا به نظر خودت باید چجوری از شرِ این افکار راحت شی؟… چه کارهایی دوست داری بکنی؟…» خلیی سخت نبود… لیست بلند بالایی از کارهایی که دوست دارم بکنم، گفتم… مشاور مهربان هم، یه سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: - «آفرین… همین کارها رو بکن… موفق باشین…» خب، مقداری وقت و راه و اعصاب و پول، قرض داشتم که خدارو شکر ادا شد…

کدخبر: ۲۷۴۵۲۰
تاریخ خبر:
ارسال نظر