کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۳۷۷۷۶
تاریخ خبر:

شهرک‌نشینی| صدایی که هم‌اکنون می‌شنوید

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی| «صدایی که هم‌اکنون می‌شنوید اعلام وضعیت قرمز است. هرچه‌ سریع‌تر به پناهگاه…» صدایی که بهش می‌گفتن «آژیر»، دل و روده‌تو به‌هم می‌ریخت؛ یعنی الانه که بمب و موشک و آتیش از آسمون بریزه پایین، ساختمون خراب شه رو سَرِت و صاف بری سینه قبرستون. تا آژیر پخش می‌شد، سیلِ مردم، بچه‌ها رو زیر بغل می‌زدن و می‌دویدن سمت پناهگاه. پناهگاه‌ها، یکی دو تا نبود. کُلِ شهرک رو گرفته بود.

هر جای زمین رو که می‌دیدی، یه کُپه خاک بالا اومده بود و زیرش، پله‌هایی بود که می‌خورد به یه محوطه‌ مثلاً امن! اینکه می‌گم «مثلاً امن» نه واسه اینه که مسخره کنم؛ واسه اینه که همیشه فکر می‌کردم اگه موشک بیاد و بخوره به پناهگاه، اون‌وقت تکلیف چیه؟ یعنی پناهگاه خراب نمی‌شه؟! خب لابد چون اسمشو گذاشته بودن «پناهگاه»، مردم فکر می‌کردن خراب نمی‌شه دیگه؛ می‌ریختن تو یه کُپه‌جا و منتظر می‌موندن تا اعلام وضعیت سبز. اون شب هم بابا، من و داداشم رو زد زیر بغلش و پله‌ها را تا پایین یورتمه رفت و چپید تو پناهگاه.

گفتم که؛ اون‌روزها همه‌جا پناهگاه بود. گاهی اصلاً فکر می‌کردم بهتر نبود همونجا زندگی کنیم و خلبان‌های عراقی رو به پاچه‌مون حواله بدیم؟ این نکته رو آقای بهاری خوب فهمیده بود. لااقل نصفِ نکته رو فهمیده بود؛ چون روزها تو خونه‌ش بود و شب‌ها یه تخت‌خواب فلزی گذاشته بود تو پناهگاه و اونجا می‌خوابید. انقدر خوابش سنگین بود که وقتی جمعیت هم سرازیر می‌شد تو پناهگاه، از خواب نمی‌پرید؛ فقط این‌شونه اون‌شونه می‌شد، یه فحش به سربازهای صدام می‌داد و پشت‌شو می‌کرد به جماعت. «بی‌پدرها! دوباره هار شدن؟»

اینو گفت و لحاف رو کشید رو سرش. از کنارش که رد می‌شدم، یک‌آن دیدم تنها هستم و از داداشم و بابا و مامان و خواهرم خبری نیست. یه سری از قیافه‌ها آشنا می‌زد، ولی خب تو اون وضعیت و تو اون سال‌های بچگی، تو دوست داری کنارِ باباننه‌ات باشی تا کنار یه عده که فقط آشنا می‌زنن. بعد یه آقایی منو کشید عقب و نشوند رو زمین (سَرِ جای خودش)‌ و خودش وایساد. حالا من تکیه داده بودم به دیوار و کِز کرده بودم و لب و لوچه‌ام آویزون بود؛ حاضر واسه یه گریه‌ ناغافل. همه ذکر می‌خوندن و صلوات می‌فرستادن و دعا می‌خوندن.

همه این وردها، زیرلبی بود چون لابد فکر می‌کردن اگه بلند صحبت کنن، خلبان صداشونو می‌شنوه،‌ سَرِ خَر رو کج می‌کنه، می‌آد این‌ور! از اون طرف،‌ روشناییِ چراغ‌های کم‌نور پناهگاه، انقدری نبود که تو بتونی همه‌جا رو ببینی؛ فوقش دو سه متر جلوتر (اون‌هم گنگ و مه‌آلود). اون آقایی که منو بلند کرد، بعد از چند ثانیه فندک زد. یکی داد زد: «خاموش کن اونو!» و یکی دیگه گفت: «نه آقا! بگذار روشن باشه. نور که بیرون نمی‌ره.» یکی دیگه خیلی‌ خفه گفت: «برادرها نور نتابونن!» ولی اون آقا محل نداد.

فندک رو دور چرخوند و با این کار، به برادرها و خواهرها نور تابوند. ولی من باز هم بابامامان رو ندیدم. طرف چپم یه خانم، با چادر سفید (بچه‌به‌بغل) نشسته بود و طرف راستم، یه دختربچه با موهای فرفری. یارو دوباره گفت: «برادرها نور نتابونن! خطرناکه!» پیرمردی که کنار فندک‌زنه وایساده بود گفت: «راست می‌گه آقا! خاموش کن. چه کار‌یه؟!» یارو اما باز هم محل نداد و فندک رو آروم دور چرخوند. همین‌جا یهو یکی داد زد: «دِ میگه خاموش کن اون سگ‌مصب رو! مگه کری مرتیکه؟» دو سه نفر دیگه هم با کسی که داد زده بود، همراه شدن و دست‌آخر یارو مجبور شد فندک رو خاموش کنه.

همین‌جا یکی از بین جمعیت گفت: «سر و صدا نکنین، آقای بهاری خوابه!» چند نفری خندیدن، ولی آقای بهاری با یه صدای کِشدار گفت: «نرفت؟» که خانم بغل‌دستیم گفت: «نه آقا. این‌ها تا جونمونو نگیرن نمی‌رن.» مردم گفتن «خدا نکنه» و «الاهی ذلیل بشن» و «به خاک سیاه بشینن» و از این حرف‌ها. و همین‌جا یه آقایی از کُنجِ پناهگاه گفت: «برای پیروزی اسلام و مسلمین و رزمندگان اسلام، اجماعاً صلوات!» اما پشت‌بندش فوری اضافه کرد: «اجماعاً آروم صلوات!» این‌بار همه آروم صلوات فرستادن. لابد فکر می‌کردن صلواتِ بلند می‌رسه به گوش خلبان‌های عراقی.

چندثانیه‌ای که گذشت، پیرمردی که کنار فندک‌زنه بود گفت: «خدا عذاب‌شونو زیاد کنه که زن و بچه‌ مردم رو آواره کردن». اینجا بود که بغضم گرفت. شبیه یه حس غربت بود چون بابا مامانم هم نبودن و من اونجا مونده بودم تنها. زانوهامو تو بغل گرفتم و زدم زیر گریه. بعد وقتی سرمو بلند کردم تا اشک‌هامو پاک کنم، دختربچه بغل‌دستیم دستمو گرفت تو دستش. دستش سرد بود. گفت: «می‌ترسی؟» سرشو نزدیک کرده بود و دَرِ گوشم می‌گفت. جواب ندادم و بعد دوباره گریه‌ا‌م گرفت؛ همون‌طور نشسته.

لابد دوست نداشتم کسی ببینه، چون تند تند اشک‌هامو پاک می‌کردم و دماغمو بالا می‌کشیدم. ولی گریه، وِل‌کن نبود. دختره وقتی دید بی‌خیال نمی‌شم و همون‌طور دارم اشک می‌ریزم، دستمو ول کرد و دو تا دستشو آورد کنارِ گوشم. فکر کردم می‌خواد چیزی بگه ولی اون دختربچه موفرفری… همزمان یه صدایی تو شهرک پیچید و ‌گفت: «صدایی که هم‌اکنون می‌شنوید اعلام وضعیت سفید…» اون روزها هفت سالم بیشتر نبود. دختربچه‌ کناری‌ هم که منو بوسیده بود، یه سال ازم کوچیکتر بود. ده سال بعد، تو هفده سالگی، عاشقش بودم.

کدخبر: ۴۳۷۷۷۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر