سالهای خروشان هشتاد
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | رابطهام با ادبیات ایرانی در عنفوان کودکی دستخوش اعمال نظرهای پدرم بود. علیاشرف درویشیان و منصور یاقوتی و نسیم خاکسار و قاضی ربیحاوی و قدسی نور. داستانهایی عمدتا با نگاه طبقاتی برای کودکان که از همان سالها فرمولهایشان را کشف کرده بودم و میتوانستم پایان داستان و سرانجام شخصیتها را تا حدی حدس بزنم. در این میان داستانهای صمد بهرنگی که آنهم مورد تایید پدر بود، بهتر بودند.
فراز و نشیب بیشتری داشتند و از فانتزیهای کودکانه عاری نبودند. داستانهای استاد درویشیان از شدت تعهد اجتماعی خواننده کودک و نوجوان خود را منفجر میکرد. بگذریم. تقریبا هیچوقت از خواندن آنها لذت نبردم و ترجیح میدادم دور از چشم پدر به ژول ورن و یا حتی تنتن پناه ببرم و یا مجموعه کتابهای طلایی. و البته قصههای خوب برای بچههای خوب که چقدر عالی نوشته شده بودند و چقدر همه ما به آذر یزدی مدیونیم.
بگذریم. با چنین پسزمینهای به هنگام نوجوانی خیلی کششی به خواندن ادبیات ایران نداشتم. فرانسویها و انگلیسیها را مثل یک خوره کتاب زیر و رو میکردم اما در حضور بخش ایرانی با محافظهکاری و احتیاط حرکت میکردم. روایتهایی تلخ از نبرد طبقاتی و از اینجور چیزها. نمیدانم چطور شد که تصمیم کبرا گرفتم و کلیدر را خواندم.
یکی از طولانیترین رمانهای تاریخ. شاید بهخاطر روی جلدهای قشنگش بود و بعدش همسایهها و چشمهایش و زمستان ۶۲ و داستان یک شهر و زمین سوخته و بعد هم کارهای مدرس صادقی. در اکثر این رمانها چهره عبوس مرد روشنفکر ایرانی انگار به خواننده زل زده است. با قیافهای مصمم و عینک بر چشم و چهرهای آکنده از رنج و تعهد.
این چهره مرد روشنفکر همهچیزدان ایرانی را در بسیاری از فیلمهای مشهور قبل و بعد از انقلاب هم میتوانید ببینید. مردانی متعهد که میخواهند داستانها و فیلمهایشان به یک پایان معنادار و پیامدار ختم شود. نگران خواننده و بیننده خود هستند و نگران اعتبار و شأن خود.
کفران نعمت نمیکنم. مثلا خواندن داستان یک شهر و یا زمستان ۶۲ لذتبخش بودند اما عموما از قواعد و لحن و نگاه یکنواختی سود میجستند.
در این میان زویا پیرزاد مثل یک هدیه آسمانی بود. زن مرفه ارمنیتبار که از دغدغههای ظریف زنانهاش مینوشت. چیزی که آلمودووار از آن بهعنوان ملال بورژوایی یاد میکند. قلمی ظریف و پراحساس که در دام سانتیمانتالیسم زنانه نمیافتد و از چاه ادبیات آشپزخانهای هم فرار میکند. قلمی تغزلی و روان و بهشدت انساندوستانه و اخلاقی.
داستان اول مجموعه یکروز مانده به عید پاک(که شامل سه داستان است) و رمان چراغها را من خاموش میکنم، مهمترین توفیقهای او هستند. چراغها را من خاموش میکنم، یک داستان عاشقانه است که در آبادان دهه چهل و در شهرک کارمندان مرفه شرکت نفت میگذرد و قهرمان داستان یعنی کلاریس یک ایرانی ارمنی است.
در ابتدای دهه هشتاد موج جدیدی از ادبیات و رمان فارسی ظاهر شده بود. و دو قطبی ادبیات بازاری رحیمی، مودبپور و صفوی از یکسو و شاگردان مرحوم گلشیری از سوی دیگر را برهم زده بود. رمان چراغها را من خاموش میکنم، نیمه غایب(نوشته حسین سناپور) و همنوایی شبانه ارکستر چوبها، نوشته رضا قاسمی بسیار پرفروش بودند و به چاپهای متعدد میرسیدند.
این نویسندهها بازار ادبیات را گرم کرده بودند. رمانهایی که به زبان قابل فهم نوشته شده بودند، داستان داشتند و روایت و آن خودنمایی مرسوم مرد روشنفکر ایرانی را در آنها احساس نمیکردید. این موج سهچهارسال بعد از هم پاشید. دلیل فنیاش را نمیدانم. پیرزاد معلوم نیست به چه دلیلی مهاجرت کرد و از حوزه ادبیات ایران به شکل کامل دور شد.
صحنه ادبیات ایران پر است از جوانان تازهنفسی که خوب مینویسند اما عالی نمینویسند. آن قدم نهایی برای تبدیل رمانشان به شاهکار را توان برداشتن ندارند. تا اطلاع ثانوی اوضاع این گونه است. در نبود زویا. خانم ۶۸ سالهای که ۱۵ سال است به آلمان مهاجرت کرده است.