سالمرگ صدا مخملی که نه الههاش مانده و نه نازش
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: سرشب بود. برفی سنگین بر سر تهران باریدن گرفته بود. خواننده صدامخملی، کشتهمرده رفیق بود لابد که وقتی در چند قدمی خانهاش به پُستشان خورد و اصرار کردند که باهم برویم کرج، نه نگفت. پرید توی ماشین. نشست جلو. میدانست مود خوبی ندارد اما به رفیق جان که نه نمیتوان گفت. سه رفیق قدیمی توی ماشین میگفتند و میخندیدند. برف، سگ کی بود که جلوشان را بگیرد.
در آن باد و بوران و کولاک حتی یک قدمیشان را هم نمیدیدند اما چه باک؟ برف هم خود کارخانه خاطرهسازی است. ۲۷مین روز لعنتزده دی ماه ۱۳۳۶ بود. تا کاروانسرا سنگی را راحت رفتند. گفتند و خندیدند. آنجا اما کائنات ایستاد و ناگهان کامیونی افسارگسیخته که عین خیالش نبود جلوشان ظاهر شد. چراغ عقبش خاموش بود و کل هیکلش از گل و لای پوشیده شده بود. انگار جناب عزرائیل یک دفعه کامیون خسته را از آسمان برداشت و سرراهشان سبز کرد و به ناگهان فاجعه در یکهزارم ثانیه رخ داد.
صدای مهیبی آمد و خواننده صدامخملی حتی فرصت نکرد ببیند که دهها تیرآهن که بر پشت کامیون چیده شده بود ناگهان غرش کرد و سینه شیشه جلوی ماشین آنها را شکست و با آسمان غرنبهای وحشتناک تمام سرنشینان اتول عقبی را درو کرد. صدامخملی نفهمید کی آنها را به بیمارستان رساند اما صدای جرینگجرینگ صدقههایی که رهگذران به سمت ماشین خرد و خاکشیر شده میانداختند نشان میداد که کسی امیدی به زنده ماندن هیچکدام از سرنشینان ماشین له شده ندارد. از لحظهای که او خونین و مالین در بیمارستان بستری شد فقط وقتی چشم باز کرد که دکتر داشت با حیرت به پرستارها میگفت«چه معجزهای. از چنان تصادفی هیچکس زنده درنمیآید.
خدایا چه معجزهای.» صدامخملی وقتی فهمید چشم راستش را به کل از دست داده در این فکر بود که برای همیشه باید عینکدودی بزند اما بیمارستان از لحظه رسیدن جانِ نصفه او به اتاق عمل، قیامت شده بود. مردمی که عاشق صدایش بودند و خیلیهایشان فقط به خاطر شنیدن موسیقی او، رادیو«وستینگ هاوس» خریده بودند به بیمارستان ریختند تا صدامخملی را ببینند و خیالشان راحت شود که باز برایشان الهه ناز و آمدی جانم به قربانت خواهد خواند.
بیمارستان غلغله شده بود و مدیرانش که نمیتوانستند به آنهمه جماعت اجازه عیادت فوری از صدامخملی بدهند چاره را در این دیدند که یک دفتر یادبود در سالن ورودی بیمارستان بگذارند و آنهمه طرفداران بیصبر، نهایتش متنی برای صدامخملی بنویسند که بعدش بدهند خودش هم بخواند و ببیند که در این مملکت چقدر دلداده و کشتهمرده داد. مردمی که با یک امضای خرچنگقورباغه و دستخطی لرزان و دلنگران، از صدامخملی به خاطر ترانههایش تشکر کردند.
از آفریننده الهه ناز و ای ایران و آمدی جانم به قربانت و بوی جوی مولیان و کاروان و آهوی سر در کمند و مرا عاشقی شیدا و من بیدل ساقی به نگاه تو مستم و من از روز ازل دیوانه بودم و الباقی ترانههای درخشان رهی معیری. این نخستین بار بود که در تاریخ سلبریتیهای ایرانی مردم مضطرب، به محض شنیدن خبر مرگ یا بیماری یا تصادف یک هنرمند، خود را به بیمارستان میرساندند و آنجا برایش مرکبخوانی دستهجمعی زمزمه میکردند.
* دو: او غلامحسینخان بنان نوری، پسر کریمخان و شرفالسلطنه و نتیجه محمدشاه قاجار بود. شاگرد خلف مرتضیخان نیداوود و ضیالذاکرین و بقیه غولهای موسیقی. خواننده ۳۵۰ ترانه دلربا در رادیو و برنامههایی چون گلهای جاویدان و گلهای رنگارنگ و برگ سبز. با صدایی شبیه زمزمه آرام جویباران یا به قول ابوالقاسم حالت «اقیانوسی که در حیطه وصف نمیگنجد». عاشق نعنا و ترخون اغذیهفروشی خاچیک در بازارنو و رفیق جینگ داریوش رفیعی.
افسانهای که ۳۵سال پیش در روز ۸اسفند ۱۳۶۴ تمام کرد و بداههخوانی شجریان در مراسم تدفینش در امامزادهطاهر کرج یکی از موسیقیهای محشر روزگار معاصر است. بدا به حال ما که خانه پر از اقاقی و پیچک او را که ایوانش رو به بلندیهای دماوند بود در جمالآباد نیاوران نبش کوچه مینا سال ۹۲ تخریب کردیم و یادگار صدامخملی برای همیشه از بین رفت.
مردی که هرگز در کابارهها نخواند و اَبرالگویش درویشخان و کمالالملک بود که میگفت«اینها آتش گذاشته بودند زیر هستی خودشان. تیغه بُران فقر را گرفته بودند زیرگلوی خود که هنر را جان ببخشند.» با اینهمه او نیز کمی بعد از آن تصادف وحشتناک که برای معالجه چشمش به اروپا رفت و بازگشت، از اندوهپروری و مرثیهسرایی موجود در موسیقی ایرانی خسته شده بود و بعد میگفت «از ادامه موسیقیخوانی قدیم که شبیه مرثیهخوانی ست خسته شدهام و دوست دارم آثاری که وزنی شاد و شعری امیدوارکننده دارد بخوانم.»
* سه: به عبارتی دقیق و ویرانگر، بگذارید اعتراف کنم که هرگاه ترانههای اساطیری او را گوش داده و در لذتش غرقه شدهام بیشتر وقتها با مضحکه نسل جوان مواجه شدهام که با تعجب پرسیدهاند «این کیه آخه؟ بابا بیا تهی و تتل گوش کن.» خوب من دیگر پیر شدهام و در مواجهه با آنها که به عشق و افسانهام توهین کردهاند نایی برای کوبیدن سر بر دیوار ندارم. اینجور وقتها فقط لال شدهام. که خود بنان هم در دهه ۵۰ از موسیقی دلم دیمبو و زلم زیمبو کم به تنگ نیامده بود.
او اهل رواداری بود و در مصاحبه با روزنامهها تقابل موسیقی سنتی و موسیقی نو را به «تضاد نسلها» تعبیر میکرد. گرچه از ابتذال هم کم نفرت نداشت. ابتذالی که این روزها به شاخصه موسیقی نوگرا و ساختارشکن ایرانی تبدیل شده است. از اینکه«به هر کیسهکش حموم، اوستا میگویند» شاکی بود و التماس داشت این واژه را درباره او به کار نبرند. برای او غولهای موسیقی، کسانی بودند که ابداعکننده و مبتکر شمرده میشدند نه مثل بعضی از امروزیها که حتی سر بردن در کاسه توالت و خواندن ترانه «پدران خود را بکشید» را به موسیقی تابوشکن انقلابی تعبیر میکنند.
منظور او به مردانی مثل کلنل وزیری بود که در چنان زمانه عسرتباری کنسرواتور ساخته بود. یا صبا که سبک کمانچه را عوض کرد. یا شهنازی که به تار، جلایی تازه بخشید. یا قمر که خود را به آب و آتش زد. یا پایور و نیداوود و عبادی و تجویدی در همان جایگاه بیتکرارشان. در آن مصاحبهها این عبارتش را به یادم حکاکی کردهام که میگفت «این صحیح نیست که به یک جوان بیستساله عصای مارشالی بدهیم.» منظورش به رقاصههایی بود که شب خوابیده و صبح آوازهخوان شده بودند.
* چهار: نه فقط به جان الهه ناز که به جان تمام الهههای جهان، من هیچ منظوری از یادداشت امروز نداشتم. سالهاست توان گوش دادن به الهه ناز و بقیه اصوات بهشتیاش را هم ندارم. فقط دیدم امروز سالروز مرگش است. یک لحظه آرزو کردم کاشکی بود و نظرش را درباره پدیدههایی مثل تتلمتل میگفت. بعد دیدم مرض دارم مگر که روحش را بیازارم؟ لابد هر اقیانوسی متعلق به زمانه خویش است. گیرم روزگار ما هم پر از برکههای خشک است.