روز بعد از آن خنده کجکی رو به دوربین
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | تا به حال به اکانت مردگان سر زدهاید؟ صاحب صفحه یک سال و هفت ماه پیش چشمهایش را برای همیشه بسته و با بیل روی سر و تنش خاک ریختهاند اما خانه مجازیاش همچنان پا برجاست. هنوز میشود عکس آخرش را دید که در صندلی عقب تاکسی، رو به دوربین جلوی موبایلش خندهای کج کرده و کپشن نوشته: «نمیدونم با این ترافیک هیچ وقت قراره به خونه مینا برسم یا نه.»
دستش را گذاشته روی چانه و انگشترهای همیشگیاش آنجاست و ناخنهایش را مثل بیشتر وقتها از ته جویده. قرار بوده به خانه مینا برسد. رسیده. احتمالاً کمی دیر. شاید آخرهای دورهمی دخترانه. لابد ۴-۵تایی لم داده بودند روی کاناپه دربوداغان آپارتمان ۴۰ متری مینا و از اتفاقات اخیر زندگیشان حرف زده بودند.
لابد سر ماجرایی همه همزمان بمب خنده را منفجر کرده بودند و لابد صاحبخانه پیر مینا با آن عصای کذایی، چندبار زده بوده به سقف و دخترها در حالی که با دست جلوی دهانشان را گرفته بودند، زل زده بودند به زمین زیر پاهایشان و باز خنده و خنده.
حتماً آخرهای شب بحث رسیده بوده به فصل رویا. فصل برنامههای آینده. فصل نقشههایی که احتمالاً هیچ وقت عملی نمیشدند. دخترها حتماً از چیزهایی حرف زده بودند که با تمام وجود میخواستند و هرگز برای به دست آوردنش تلاشی نمیکردند. شهرزاد هم حتماً از برنامههایش گفته بوده.
از رژیمی که باید میگرفته. از ورزشی که باید میکرده. از آشنایی با کسی که سفت و سخت عاشقش شود و با فکر کردن به او، درست مثل ۱۶ سالگی، چیزی نرم و خنک ته دلش پایین بریزد. از پول در آوردن. از سفر. از تغییر. از رفتن. از نرفتن.
شهرزاد ۹ روز بعد از آن عکس مرده بود. ۹ روز بعد از آن ترافیک سرسام آور. ۹ روز بعد از آن خنده کجکی رو به دوربین. ۹ روز بعد از خندیدن روی کاناپه دربوداغان خانه مینا.
بیشتر از یک سال است که شهرزاد مرده اما عکسهایش هنوز آنجاست. هنوز یک شهرزاد روی صندلی عقب تاکسی نشسته که به مقصد نرسیده. شهرزاد توی عکس نمیداند آنور ترافیک عصر تهران چه خبر است. نمیداند که دیگر وقتی نیست برای رژیم، برای باشگاه، برای عشق، برای رفتن یا نرفتن. تقریباً برای هیچ چیز.