کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۲۸۱۰۵۷
تاریخ خبر:

رفتم لامپ وصل کنم، هیجده‌ سال طول کشید

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | ‌ مهارت من؟ «نوشتن. بالاآوردن. زاییدن.» آهان اینها قبول نیست؟ «شنا»، نه ببخشید من تو حوض مادربزرگ یک‌بار غرق شده‌ام و اوس‌جعفر بنا آمد پس کله‌ام را گرفت و انداخت تو پاشویه و ۱۴لیتر زردآب از شکمم بیرون کشید. پس شنای پروانه را هم جزو مهارت‌هایم حساب نکنید بی‌زحمت.

اما اگر خیلی ناامید شده‌اید، بگذارید از دیگر هنرهایم بگویم. مثلا اینکه من حتی بستن لامپ را هم بلد نیستم. چون از ارتفاع روی صندلی می‌ترسم. پریروزها یک بابای برقکاری آمد خانه‌مان، هفتاد جیرینگی گرفت، یک دانه لامپ‌مان را در عرض دو و نیم ثانیه وصل کرد رفت. زنم یک نگاه چپ‌چپِ مخمورانه کرد بهم که بدبخت برای این هفتادتومان چقدر باید چشمت را بدوزی به کاغذ؟ گفتم الحق کار سختی‌ست. کی حوصله دارد برود روی صندلی و فکر خودکشی نیفتد؟ لطفا هرکی سرپیچش شل است، زنگ بزند بیایم سفتش کنم. بنده پایه‌ام.

من البته تو ماشین‌سواری هم خیلی شاخم. یعنی می‌توانم قشنگ تو رالی داکا اتول‌سواری کنم. البته نه اینکه خودم پشت فرمون بنشینم، بلکه لم بدهم تو صندلی عقب و سیگار و چایی‌ام به‌راه باشد و درعوض از شوماخر خواهش کنم که بتازد پشت رُل و بعد که به خط پایان رسید، بنده ناچیز هم پیاده بشوم و به ابراز احساسات مردم پاسخ دهم.

این ضدماشین‌بودن از آنجا آغاز شد که من اولین روزی که رفتم رانندگی یاد بگیرم، تو سربالایی‌های «آرپا دره‌سی» زدم به یک خر محترم واقعی و زهره‌ترک شدم. خره افتاد تو سرپایینی بغل جاده و غلت خورد و رفت پایین و من در‌حالی‌که از پشت فرمان بیرون می‌آمدم و لباسم را می‌تکاندم، به معلم آموزشگاه رانندگی گفتم خوش گذشت قربان. آدمی که یک خر را از پشت بزند، همان بهتر که تو عمرش پشت رل ننشیند تا دچار بقیه قتل ‌نفس‌ها نشود.

مثلا حین رانندگی به یک دُم‌جنبانک نزند که او هم گَزپیچ بشود. هنوز که هنوز است یارو آموزگار رانندگی دارد یکجوری نگاهم می‌کند که انگار می‌خواهد بگوید «آخرتت هم می‌بینیم.» وقتی که حرفه روزنامه‌نگاری منقرض شد، می‌بینی که حتی لیاقت رانندگی اسنپ هم نداری و می‌روی از گشنگی می‌افتی و تلف می‌شوی.

وقتی داری آخرین‌نفس‌ها را می‌کشی، من می‌آیم بالای سرت و دوهزار تومان بهت قرض دستی می‌دهم که یکدانه تافتون سوخته پیدا کنی و تباه نشوی. خب روزی که فهمیدم به‌خاطر همدردی با آن خره نباید رانندگی بکنم برای تامین شغل دومم، با خود گفتم «دمت گرم. خیلی آقایی. بهتر است برای شغل زاپاس به چاهکنی فکر کنی.» نه آقا چاهکن هم نمی‌توانم بشوم ببخشید. چون من از قعر هر چیزی فوبیا دارم. همچنان که از سرش. تو تا حالا دیدی که چاهکنی با دلو برود پایین و آن زیرمیرها که خیلی تاریک و بدبوست، یادداشتی برای هفت‌صبح بنویسد؟

می‌دانم. همین الان سرکار هم عین زنم توی دلت می‌گویی بدبخت بی‌هنر پس تو چه کاری از دستت ساخته است؟ می‌گویم دست نگه‌دارید. دست نگه‌دارید. دست نگه‌دارید(نه ببخشید، دست نگه‌ندارید هم توفیری به حالم نمی‌کند)؛ چون من اگر رانندگی و شنا و پیچ‌بستن بلد نیستم، درعوض آشپز خوبی‌ام. همین پریروزها که استامبولی‌پلوی زنم سوخته بود افتادم توی دنده غوز و بهش گفتم الان یک خوراکی بپزم که انگشت‌هایت را گَمیرماخ کنی(یعنی بلیسی) وقتی زنم رفت فیلم هندی نگاه کند و معده‌اش را صابون بزند تا غذایم حاضر شود، منویم را گذاشتم جلوش و گفتم یک آشی برایت بپزم که مزه «شاویرما» بدهد.

او داشت فیلم هندی نگاه می‌کرد و من هندزفری‌ام را گذاشتم توی گوشم که نوار «شاره‌جان» سهراب محمدی را گوش بدهم و قصه روسی «رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده‌سال طول کشید» را بخوانم که نمی‌دانم هفده‌سال یا چقدر گذشت و یکهو دیدم که زنم دوید آشپزخانه. هود را روشن کرد. پنجره‌ها باز کرد. قابلمه را انداخت توی سینک ظرفشویی و فریاد زد، آشت سوخته است شازده. گفتم هیچ‌وقت به کسی که آشش را سوزانده باشد شازده نگو.

این را از ظریف یاد گرفته بودم انگار. زنم گفت حداقلش من برنج را سوزاندم که یک امر عادی در میان ملائک است، برو تو گوگل سرچ کن ببین کسی تا حالا آش را با جاش سوزانده است؟ گفتم ببین من اگر آشپزی بلد نیستم، در عوض دوچرخه‌سواری و اتومبیلرانی هم بلد نیستم. من اگر نمی‌توانم یک‌دانه لامپ وصل کنم، در عوض شنا هم بلد نیستم. من اگر ظرف شستن و ناخن گرفتن و جاروکردن بلد نیستم، در عوض خیلی چیزهای دیگر هم بلد نیستم. به چنین آدمی شازده نمی‌گویند. شازده‌ها گشادگشاد راه می‌روند.

آقاجان اگر قرار باشد که آدم‌های غیرفنی، بی‌هنر و دست‌و‌پاچلفتی را از سیاره‌تان بیرون کنید، واقعا دنیاتان خیلی گَل و گُشاد و پست‌فطرت می‌شود. آنها را هم بگذارید همین گوشه‌پوشه‌ها بپلکند دیگر. قرار نیست که منِ شازده هم مثل یارو، تو زیرزمین‌ خانه‌مان کیک زرد اختراع و تولید کنم.

من همین که یک چایی‌خور حرفه‌ای هستم و روزانه ۶۸تا لیوان چایی داغ می‌خورم و آخ نمی‌گویم یعنی مهارتی قابل‌ اعتنا دارم. من اگر تمام خواب‌هایم را کابوس سیاه گرفته، یعنی از مهارتی ویژه برخوردارم. من اگر اینقدر جامعه‌گریز شده‌ام یعنی یک مهارتی دارم بالاخره دیگر؟ یا من اگر گریه خوب بلدم یا خوب گریه بلدم، یعنی مهارتم غیرقابل‌کتمان است.

شما به فکر بدبختی‌های خودت باش که به اینها مهارت نمی‌گویی ولی پیچ‌گوشی دست‌گرفتن و بستن سرپیچ‌های مستراب را مهارت تلقی می‌کنی؟ حالا من که هیچ، مثلا صادق هدایت و بهرام صادقی و احمد شاملو و مهدی اخوان‌ثالث و سهراب شهیدثالث و نیما و شهریار و بیدل دهلوی را بگو که در عمرشان بلد بودند یک دانه پیچ ببندند؟ پس چرا زن‌ها آنها را از خانه بیرون نکردند اما به من می‌گویند شازده؟ شازده‌ها گشاد‌گشاد راه می‌روند. شما هم ادای تنگ‌چشم‌ها را درنیاور.

کدخبر: ۲۸۱۰۵۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر