دیدن فیلم ترسناک با نان شیرمالهای ایلزیون
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: پدرم، مادرم و مرا فقط یکبار به سینما برد. آن هم که ما را از سالن بیرون کردند. این اولین پاگشایی من در سن دوسالگی به سینما بود. فقط یک صحنه مهآلود یادم هست که آن را هم با تعریفهای بعدی مادرم در هم آمیختهام. فیلم «آرشین مال آلان» در سینما کریستال روی اکران بود و من در آغوش مادرم روی آن صندلیهای زرشکی مخمل نشسته بودیم که یکهو پرده روشن شد. آن روزها آپاراتچیها و آژانها هنگام پخش سرود شاهنشاهی در ابتدای هر فیلم، مردم را وادار به ایستادن و احترام گذاشتن و برداشتن کلاه کرده و نیز در فاصله هر سئانس با عطرپاشهای بزرگی هوای سالن سینما را عطرآگین میکردند.
یک جور عطر مشهدی ولی نه از نوع سردردآورش. همچنین در فاصله هر پرده، فروشندگان نان شیرمال و تخمه آفتابگردان خوی و آجیل محمدی و لیموناد تگری با یخچالهای سفید اسفنجیشان وارد سالن میشدند و متاع خود را فریاد میزدند. دلیل بیرون کردن ما این بود که بنده به عنوان ولیعهد مشرحیم، به محض آغاز فیلم آنقدر از دیدن آدمهای در حال حرکت روی پرده حیرت کرده بودم که فقط صدای «پِع؟ پِع؟» درمیآوردم.
اولش مردم به پع پع من خندیده بودند و بعد آپاراتچی خودش را بالای سرمان رسانده و تذکر داده بود که با این سر و صدایی که این بچه از خودش درمیآورد امکان دیدن فیلم برای بقیه نیست. «یا بچه را ساکت کنید یا سینما را ترک کنید.» مادرم بعدها گفت که من آنقدر از تجربه اولین سینمای عمرم و از جان داشتن آدمها روی پرده تعجب کرده بودم که بلافاصله برای تماشای هر پلان، فقط میگفتم «پع؟». آنهم به صورت کشیده؛ «پِعععع؟»حتی نان شیرمالی که پدر برایم خریده بود مانع مشغولیتم نشده بود تا از گفتن کلمه پِع آنهم به آن طریق متوالی و رگباری، دست بردارم.
با این حساب، اولین واژهای که من پیش از گفتن پدر و مادر بر زبان راندم همین کلمه پع بود که در میان ترکان هنگام حیرت به کار برده میشود. همان یک قلم هم کافی بود تا پدر دیگر هرگز ما را به سینما نبرد. و چنین شد که از همان ازل، تاثیر سینما بر ذهن من چیزی در حد جنزدگی بود. شاید ریشه اینهمه تاثیرپذیری افراطی من از پردههای نقرهای، در خون ترکیام باشد. مقصود از خون ترکی این است که سینما پیش از این که با نام سینما از ۱۳۰۲ میلادی در تبریز راه بیفتد به آن «ایلزیون» میگفتند. و ایلزیون به مفهوم چشمبندی و توهم بود.
دو: حالا که از سینما مولنروژ گفتم بگذارید یک آگهی سینما مولنروژ در دهه چهل را هم بابت خالی نبودن عریضه و همذاتپنداری با پرونده باشگاه مشتزنی این هفته، اینجا بیاورم. آن زمانها که فیلم «روح» آلفرد هیچکاک روی اکران بود این آگهی در تمام روزنامههای تهران برای تبلیغ فیلم روح چاپ شده بود: -«آقا خیلی متاسفم که شما به علت تاخیر، حق ورود به سینمای نمایش را ندارید. یادتان باشد که همیشه برای تماشای فیلم من سرساعت تشریف بیاورید.»
سه: من در عمرم حتی یک فیلم ترسناک ندیدهام. دیوانه که نیستم. زندگی خودم از هر فیلم ترسناکی هم پارانویاییتر است. یک کژپنداریِ پُر از شیزوفرنی. برای من باید فیلم یلخی و بیخطر عطاران بگذارید تا کمی از این دنیای پر از جنزدگی و چشمبندی خود منفک شوم. وگرنه مرا بکشید هم وارد آن خانه قدیمی خانم نیکول کیدمن در فیلم«دیگران»نمیشوم. مگر اینکه تام کروز آنجا باشد! تازه تام هم که آنجا باشد، من برای تماشای در هم آمیختن جهان مردگان و جهان زندگان، دیگر خیلی از پا افتادهام.