کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۰۸۷۷۱
تاریخ خبر:

دنده عقب| در آستانه ‌‌جنگ ‌در روز چهارشنبه‌سوری!

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور| رفقا بسیار مشعوف هستم که در آستانه ‌‌جنگ دیگری در روز چهارشنبه سوری قرار داریم. بنده هر سال در این جشن ملی، برنامه‌های بسیار مفرح و مبسوطی برای خودم تدارک می‌بینم. به این صورت که عموما از ظهر سه‌شنبه ‌ مذکور، انواع و اقسام آرام‌بخش‌ها را درون حلقم می‌ریزم تا به آن ساعت‌های موعود که می‌رسم، به لطف خدا بیهوش شده باشم. چون اگر به آن درجه از بی‌حسی نرسم، حتما از ترس، جان به جان آفرین تسلیم خواهم کرد.

در این روزها اخبار وحشتناکی عموما از رادیو و تلویزیون پخش می‌شود. یه سری گزارش داریم از سوخته‌ها و آسیب‌دیده ها که خب، مسلما هیچگونه تاثیری نداره، چراکه اگر دردی دوا می‌کرد، بالاخره در این همه سال باید نتیجه‌اش را می‌دیدم و فقط روز انسان را نابود می‌کند. یه سری گزارش هم داریم از مواد محترقه ‌مکشوفه که با احتساب مواد محترقه کشف نشده، برگ‌های انسان، خزان می‌شود و احساس می‌کند‌ روی میدان مین در حال زندگی‌ست.

حالا با توجه به اتفاقات این روزها و پکیج خبرهای ناگوار که صبح به صبح در حلق‌مان فرو می‌رود، فقط این انفجارهای گاه و بیگاه وسط خیابان را کم داریم که با هر کدام‌شان پنج متر از جامون می‌پریم و رعشه می‌گیریم و در حال لعنت کردن تولیدکننده و استفاده کننده هستیم.
دیروز برای انجام کاری، باید به بانک می‌رفتم. بیرون بانک منتظر رسیدن شماره‌ام بودم که یک دستفروش عزیزی که از دست ماموران محترم، فعلا قسر دررفته بود، گیر داد و یقه‌م کرد که از وسایلش خرید کنم و جشن چهارشنبه‌سوری را با شکوه بیشتری برگزار کنم:

- « داداش یه سیگارت بخر.» / «‌ممنون.» / «‌یه کوزه بخر.» / «‌نه ممنون.» / « یه آبشاری بخر.» / «‌اصلا… ممنون.» / « داداش پس می‌خوای شب چیکار کنی؟ راست راست راه بری؟» / «‌بالاخره یه کاری می‌کنیم.»هر کاری می‌کردم، ول نمی‌کرد و نیت کرده بود یکی از اقلام کشف نشده‌ پلیس‌رو به من بندازه:- « می‌خوای یکیشو امتحان کنم برات با صداش حال کنی؟…»

قبل از اینکه این کاسب عزیز رو به تمام اقوامش قسم بدم که این کار‌رو نکنه، صدای انفجار مهیبی جلوی در بانک تولید کرد و با سر تکان دادنی حاکی از رضایت انجام صحیح عملیات گفت‌: «‌حال کردی؟ نه… حال کردی؟… بدم یه دونه از همینا، محله‌تون‌رو ببری رو هوا؟»
شوکه شدن و از دست دادن قدرت تکلم بنده را نشانه‌ای از رضایت فراوان و مبهوت ماندن در عظمت صدای تولید شده برداشت کرد و این باعث شد که مقداری ذوق کند و قصد هنرنمایی دوم را کرد:

- «‌حالا اینو ببین… بعدش هم بخر و برو حالش‌رو ببر…»خب انصاف‌رو باید رعایت کرد؛ صدای اولی در مقابل این چیزی که رو کرد، هیچ بود و آن خطه از خیابان را به طرز باشکوهی لرزاند و همه مردم را به تشکر و تشویق و دعای خیر برای خودمان و پدر و مادرمان و اجدادمان وادار کرد.
- «‌آقا ول کن… مردم اعصاب ندارن… چرا اینجوری می‌کنی؟ من نمی‌خوام. از ترس دارم می‌میرم بابا…»

ولی ظاهرا این انفجارهای پی‌در‌پی، به قدرت شنوایی‌اش آسیب جدی وارد کرده بود و چون ظاهرا لب‌خوانی هم بلد نبود، بی‌محابا، جنس سوم را رو کرد. متوجه شدم که این دوست عزیز، به شدت حوصله‌اش سر رفته و خودش مشغول تفریح کردنه و فروش، در مرحله دوم اولویت‌هایش قرار دارد.

جلوی در بانک ایستاده بودم و دوستِ دستفروشم، جنس بود که رو می‌کرد و خودش با خودش کِیف می‌کرد و من هم مجسمه‌وار، نگاهش می‌کردم. هاله‌ای از دود، خیابان را فرا گرفته بود که به این نتیجه رسیدم تنها راهِ نجات از این وضعیت اینه که یکی از اجناسش را بخرم، بلکه رضایت بده و بره.

- « آقا ممنون از انفجارهاتون… یه‌دونه بده و ول کن دیگه…»خب البته من نمی‌دونستم ولی ظاهرا خرید این اقلام هم جرمه. تو ماشین پلیس و زمانی که افسر مهربان، درباره داشتن شعور و نداشتن اعصاب مردم برای من و دوست جدیدم صحبت می‌کردند متوجه شدم.

کدخبر: ۵۰۸۷۷۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر