کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۲۲۶۸۱
تاریخ خبر:

در رثای باغبانباشی| خداحافظ گرگ تنهای جاده‌‌ها

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: این مردی که دیروز در ۹۷‌سالگی بی‌‌خبر و برای همیشه از دنیا گریخت یک زمانی چشم ۳۰میلیون ایرانی به پاهایش بود.پاهایی که بعدها در ۶۵ سالگی‌‌اش وقتی به دیدارش رفتم با دقت تمام زل زدم به‌‌شان و قشنگ از نظر گذراندم و دیدم که از همان پوست و گوشت و استخوان ما تشکیل شده و چیزی افزون بر ما ندارد اما همین پاهای اساطیری بود که او را قهرمان دوهای استقامت و ماراتن ایران و آسیا کرد.

شاید اگر مربی درست و حسابی داشت در المپیک ۱۹۵۶ ملبورن، زاتوپک افسانه‌‌ای را خفتگیر می‌‌کرد و برای ایران چیزی به ارمغان می‌‌آورد که تا عمر داریم پشت آن مدال بخوابیم. من برای نوشتن زندگینامه آقای باغبانباشی در دهه شصت به خانه‌‌اش در طرقبه رفتم. زمانی که زنش مرده بود و با یک خانم بسیاربسیار جوان ازدواج کرده بود و تازه بچه‌‌دار هم شده بود و هر روز درختان گیلاسش را در باغ چندهکتاری طرقبه هرس می‌‌کرد و خسته نمی‌‌شد.

خانه برای من در آن دو روزی که خاطرات را از زبانش می‌‌شنیدم تنگ تنگ شده بود چون زنی که عشقش این مرد را تبدیل به یک دونده‌‌ای افسانه‌‌ای کرده بود در آن خانه نبود و به قبرستان کوچیده بود و من دوست داشتم او را از نزدیک ببینم. چشم‌‌های نرگسی او را که حالا دیگر لابد دورش چروک افتاده بود. همان چشم‌‌هایی که باغبانباشی را تبدیل به دونده‌‌ترین مرد ایران کرده بود. دخترکی که اگر این مرد را عاشق خود نکرده بود محال بود روزگار تن به گردنکشی اتفاقی این دونده خستگی‌‌ناپذیر بدهد که ۲۹‌سال هیچکس به گرد پایش نرسد. لعنت بر عشق که همه‌‌چیز تمام است. یکی را می‌‌سوزاند و تن دیگری را آباد می‌‌کند.

دو: در همان آخرین دیدارمان که حالا ۳۵‌سال بلکه بیشتر ازش می‌‌گذرد مرد دونده از همسرجوانش خجالت نکشید و تعریف کرد که چگونه یک چشم اثیری خراسانی، او را ماراتنیست ایران کرد. وقتی که عاشق شده بود و سربازی رفته بود فقط یک ماه و نیم در سربازخانه دوام آورده بود و روزی که دیگر دلش تنگ شده بود برای عشقش، رفته بود پیش جناب سروان که الّا و بلّا من مرخصی می‌‌خواهم. سروان توپیده بود که «از جلوی چشمام دور شو آشخور. تو هنوز امضای پای برگه اعزامت خشک نشده. بذار دوره آموزش‌‌ات تموم شه حداقل، بعد بیا مرخصی طلب کن».

سرباز دلشکسته برگشته بود خوابگاه و به وقت نگهبانی در برج دیده‌‌بانی آنقدر گریه سر داده بود که تفنگ‌اش خیس شده بود. فردا به کله‌‌اش زده بود که آسمان هم به زمین بیاید باید برود عشق‌‌اش را ببیند و برگردد. یک‌‌کلّه از سربازخونه دویده بود تا خانه. یک نفس با پای پیاده از پادگان مشهد تا خانه‌‌شان در طرقبه، چیزی نزدیک به ۲۰ کیلومتر. عشق‌‌اش را که از دور دیده بود، دلش آمده بود سر جای‌‌اش و همان‌شب دوباره این مسیر بیست کیلومتری را یک کلّه دویده بود و برگشته بود پادگان.

توی پادگان اما سرگروهبان شاکی منتظرش بود: «حالا دیگه واسه من جیم می‌‌شی آشخور؟ بلایی سرت بیاورم که مرغان هوا به حالت گریه کنند. یالله همه به خط. همه جیم‌‌شده‌‌های پادگان، کلاغ‌پر. سینه‌خیز. یالله. یالله همه‌‌تان باید سه دور دور پادگان بدوید». سربازان ناباور از این همه تنبیه سنگین گفته بودند که «آقا مگر می‌‌شود یک بار دور پادگان به این گندگی را دوید که ما سه دورش را بدویم؟» آن شب خیلی‌‌ها در همان دویست متر اول بریدند و وسط راه زه زدند و جیگرشان آمد توی دهن‌‌شان.

اما سرباز طرقبه‌‌ای عاشق، عین گرگ تنها دوید. سه دور دور پادگان را که زد، آمد پیش فرمانده گروهان که قربان من کارم تمام شد، سه دور کامل دویدم. فرمانده گفت «آره جان عمه‌‌جانت. تو دویدی و ما هم باور کردیم. اگه این همه راه را دویدی پس چرا نفس‌‌نفس نمی‌‌زنی؟ آنهایی که داشتند کنار تو می‌دویدند، همه‌‌شان کف و خون و قیر بالا آوردند.» این بار فرمانده، یک مامور هم گذاشت که کنار باغبانباشی بدود و تاییدش را بیاورد. سرباز طرقبه دوباره همان ساعت سه دور، دور پادگان دوید و برگشت. یکجوری سرحال و تازه‌‌نفس بود که انگار دارد از مهمانی فامیلی می‌‌آید. فرمانده از سرگروهبان پرسید گفت این بشر همه این مسیر را واقعا دوید؟ گفت بله. پس رو به سرباز گفت «تو اگر اینقدر راحت می‌‌دوی پس چرا توی مسابقه دو شرکت نمی‌‌کنی»؟ سرباز گفت مسابقه دو هم مگه داریم قربان؟

سه: چند روز بعد سرباز را سوار بر یک جیپ ارتشی برای شرکت در مسابقه استقامت به میدان سعدآباد مشهد بردند. رئیس تربیت‌‌بدنی مشهد یک نگاهی به سراپای او کرد و گفت: پس کفش و لباس ورزشی‌‌ات کو پسر؟ سرباز گفت مگه دویدن، کفش و لباس مخصوص هم می‌‌خواهد قربان؟ رئیس گفت سرباز چه می‌‌فهمد که میوه «بِه»، کال است یا رسیده؟! و با بی‌‌حوصلگی امرش کرد: «برو سر خط. الان مسابقه شروع می‌‌شود.» سربازصفر در سرخط دید که عده‌‌ای با گرمکن و کفش اسپرت توی خط استارت آماده‌‌اند و او پوتین و لباس سربازی تنش است.

وقتی داور گفت «رو»! همه دویدند و باغبانباشی هم پشت سرشان. توی مسیر مسابقه فقط گاهی همهمه گنگ تماشاچی‌‌ها توی گوشش وزوز می‌‌کرد که به مدل دویدن او می‌‌خندیدند و البته تک و توکی هم تشویق‌‌اش می‌‌کردند «آفرین سرباز وطن. باریکلا سرباز وطن. آش نخوری یک چیزی می‌‌شوی!» سرباز از خط پایان رد شد و داور پایان خط گفت «به‌‌به، شیر مادرت حلالت باشه رکورد کشور را هم زدی». سرباز پوتین و جورابش را که درآورد دید پاهاش تاول زده است. رو به همان تاول‌‌های مقدس گفت «ببینم دو روز مرخصی فراهم می‌‌کنی که بروم عشقم را ببینم؟»

فردایش که خبر رکوردشکنی او با تلفن‌‌های قارقارکی خراسان به پایتخت رسید دعوتش کردند به قهرمانی کشور. فرمانده پادگان مشهد یک امریه داد دستش و او سوار اتوبوس شد که بیاید تهران. دو روز توی راه بود. صبحش که رسید به شمس‌‌العماره، دود از کله‌‌اش بلند شد؛ «تهرون تهرون که می‌‌گن همینجاس؟» پرسان‌‌پرسان خودش را رساند به دژبانی مرکز. سرهنگ فرمانده لشکر یک نگاهی به سرتاپاش کرد و گفت: «تو همان سربازی هستی که با پوتین، رکورد شکستی؟»

سرباز پاشنه پاهاش را کوبید به‌هم و احترام نظامی گذاشت و داد زد: بله قربان. سرهنگ گفت: پس چرا این‌قدر دیر آمدی؟ سرباز باز پاشنه پاهاش را کوبید به‌هم و دستش را به حالت خبردار بالا برد و فریاد زد بله قربان، من دو روز توی راه بودم. سرهنگ سریع سوار جیپش کرد و از خیابان لختی‌‌ها گریز زد به سمت استادیوم امجدیه که مسابقه دوی ۵۰۰۰ متر در حال برگزاری بود. مسیر؟ از بلوار تا جاده کرج و برعکس. سربازصفر همان کفش و لباسی را که از رئیس تربیت بدنی مشهد به عاریت گرفته بود به تن‌‌ کرد و رفت ایستاد لب خط استارت! وقتی سرداور تفنگش را برد هوا و شلیک کرد سرباز با شنیدن صدای تیر ترسید و لرزید و در همان ابتدای خط استارت مبهوت ماند که کی کی را حالا کشت.

هراسان دور و اطرافش را نگاه کرد که ببیند آیا بر اثر تیراندازی کسی هم کشته شده؟ اصلا قاتل کی هست، مقتول کی؟ نکند غائله به‌پا شده است و من هم توی این حیص و بیص گلوله بخورم؟ که رئیس تربیت‌‌بدنی با عصبانیت داد زد «پس چرا نمی‌‌دوی تو پسر؟ یالله بدو!» سرباز یک لحظه دید هر ۱۷ حریفش عین گلوله در رفته‌‌اند و او هنوز منتظر بود که سرداور استارت، عینهو مسابقات مشهد با فریاد «حاضر…رو» مسابقه را شروع کند نه اینکه تفنگ‌‌بازی دربیاورد. سرباز شروع کرد به دویدن اما ۱۷ حریف قلچماق و نازک‌‌بدن‌‌اش از او فاصله گرفته بودند. خودش را می‌‌کشت هم به‌‌شان نمی‌‌رسید. داشت آخرین زورهایش را می‌‌زد که باز در بین راه، یک عده تماشاچی دیوانه‌‌باز، به‌جای تشویق او را هو کردند «آهای مشهدی! تو از آخر اولی»!

سرباز اما فقط یاد چشم‌‌های جیرانی عشقش بود که به او قول داده بود با دو روز مرخصی برگردد طرقبه و باهم در باغ‌‌های پرصفایش بچرخند. تازه توی دور سوم بود که سرباز مشهدی به نفر آخر گروه رسید و احساس کرد بدنش گرم شده است. آنقدر زور زد تا در دور چهارم، به سه نفر اول دسته رسید. با خود گفت: «خدا رو شکر، لااقل چهارم که می‌‌شوم». یک دور دیگر که زد دونفر را هم گرفت و فقط ماند یک نفر. دور آخر تمام زورش را در پاهای نی‌‌قلیونی‌‌اش جمع کرد و خودش را به پشت سر نفر اول (عزیز وکیل‌‌منفرد از انزلی) رساند و در نزدیکی خط‌‌پایان از او هم جلو زد.

وقتی از خط پایان گذشت باز با تبریک و تهنیت سرداور مواجه شد که «بارک‌‌الله سرباز، باز هم رکورد ایران رو شکستی». اولش کمی نگران شد و بعد یادش آمد که در مشهد گفته‌‌اند که نباید هیچ تاوانی برای اینجور شکستن‌‌ها بدهد! آن سرباز وظیفه عاشق‌‌پیشه، از آن روز تا ۲۹ سال بعد، بی‌هیچ وفهه‌‌ای قهرمان بلامنازع دوهای استقامت ایران شد و نفسکش نداشت. ۲۹‌سال یک‌‌کلّه، حتی بدون یک باخت کوچک. دیگر هیچکس در تاریخ به این رکورد نخواهد رسید که سه دهه قهرمان مطلق دوهای سنگین این مملکت شود.

ولی چه فایده، حالا که من در خراسان و در خانه او بودم آن دخترک نبود که عشق چشم سیاهش این مرد را به این روز انداخته بود که جنگجوی جاده‌‌های بی‌‌پایان باشد. آن عشق اساطیری بی‌‌نام و نشان که اهل طرقبه بود و جایش را دخترکی بسیار جوان که از ما به‌شدت رو می‌‌گرفت، گرفته بود و یک پسر کاکل‌‌زری هم برای دونده کهنسال آورده بود.

چهار: صبح‌‌ها با آقای باغبانباشی به باغ طرقبه‌‌اش می‌‌رفتیم تا او به درختان گیلاس‌‌اش برسد و بیل در دست، خاطره بگوید و مهدی ازش عکس بیاندازد و من به مهدی بگویم پسر، دیگر محال است کسی ۲۱۹ مدال کشوری و بین‌‌المللی طی ۲۹ سال تاخت و تاز بیاندازد توی بوفه چوب‌‌گردوی خانه‌‌اش که گل سرسبدشان هم طلای رشته ۵ هزارمتر بازی‌‌های آسیایی دهلی‌‌نو ۱۹۵۱ بود اما همچنان که نویسنده اگر دستش را قطع کنند می‌‌میرد، دونده هم به پاهایش زنده است.

پیرمرد دونده را وقتی یاد روزهایی انداختمش که پایش شکسته بود و دکترها می‌‌گفتند باید از بیخ ران قطع شود او یاد مصاحبه‌‌اش با تنها شبکه تلویزیون ایران افتاد که با حالتی غصه‌‌دار به مردمش گفت دکترها می‌‌خواهند یک پایم را قطع کنند و در آن لحظه تمام آن ۵۰ خط تلفن تلویزیون ایران توسط مردم اِشغال شده بود و همه با عصبانیت داد می‌‌زدند که «ما مگر مردیم که بگذاریم پای باغبانباشی ما قطع بشود. ما نمی‌‌گذاریم».

آن روز یکی از مقامات مملکتی وقتی از این‌همه علاقه مردم خبردار شد به رئیس ورزش کشور (تیمسار جهانبانی) دستور داد که شبانه به در خانه باغبانباشی برود و گذرنومچه‌‌اش را برای سفر استعلاجی به اروپا یا آمریکا تدارک ببیند و ساعت ۱۱ صبح فردایش، از فرودگاه تهران عازم نیویورک شد. دو ماه بعد وقتی پروفسور معروف آمریکایی پای «کهنه‌‌قهرمان» ایرانی را علاج کرد او به تهران برگشت و از همان فرودگاه مهرآباد به خانه بهمنش زنگ زد که «من می‌خوام به‌زودی در یک مسابقه دوومیدانی شرکت کنم. شما هم دعوت‌‌اید». ماراتنیست عتیقه متولد سال ۱۳۰۳ که دیشب تمام کرد شاید اگر چشم‌‌های دخترکی در دهه بیست او را چنین از پای درنیاورده بود هرگز این‌قدر نمی‌‌دوید که جاده‌‌های بی‌‌پایان را تسلیم کند. او هرگز از هیچ جاده‌‌ای شکست نخورد.

کدخبر: ۴۲۲۶۸۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر