درسهای مدرسه| کابوس تانژانت و کتانژانت در دبیرستان!
روزنامه هفت صبح، سارا غضنفری| بیپرده و بیمقدمه بگویم اگر اهل شعر و شاعری باشید، از سن کم شعر از حفظ کرده باشید و انگ بچه تنبل بودن را خورده باشید که در انتخاب رشته دبیرستان (دهه شصت) انسانی خواندهاید بیشک از ریاضی متنفر هستید. از سینوس و جذر و حتی جدول ضرب. من هنوز در کابوسهای شبانهام ریاضی را تجدید شدهام و مادرم به من سرکوفت میزند پس فردا روز چطوری برای زندگیات حساب و کتاب میکنی؟!
و من هنوز در حساب و کتاب یک پای زندگیام میلنگد و از شما چه پنهان وقتی دم دستگاه عابربانک یا کارتخوان میایستم اول صفرها را یکان، دهگان، صدگان میکنم بعد عدد را تایید کرده و رمز میزنم! و هنوز هم بچههای فامیل وقتی بساط شوخی و خنده به راه است به من میگویند خب سارا از فلان عدد آنقدر کم کنی چند میشود و بله من تپق میزنم.
اما همان بچهها جرات مشاعره با من را ندارند چرا که هرچقدر در یکان و دهگان و صدگان ضعیف هستم عوضش شعر حفظ کردهام. حالا از من بپرسید در دوران تحصیل کدام درس را دوست داشتی و از کدام متنفری؟ با صدای بلند، محکم و رسا میگویم از ریاضی لعنتی متنفرم و عاشق ادبیات فارسی هستم. اصلا هیچ وقت یادم نمیرود آن تابستان کلاس سوم را که مادرم پلیکپیهای درس ریاضی کلاس چهارم ابتدایی را از پسر همکارش گرفت و هر روز غروب در پشتبام، برنامه حل کردن مسائل ریاضی را داشتیم تا پایهام مثلا قوی شود و بله من ریاضی کلاس چهارم را ۱۲ گرفتم تا ببیند پایه من قوی نمیشود.
اصلا در کارنامهای که ادبیات و دستور زبان فارسی و تاریخ ادبیات همیشه ۲۰ بود و آن ریاضی لعنتی و فیزیک و درسهای شبیهش بهزور به ۱۲ میرسید و گاهی هم تجدید میشدم، بدجور توی ذوق میزد! هنوز هم فکر میکنم جذر و سینوس و مثلث متساویالساقین در کجای زندگی این روزهایم موثر بوده که هر چقدر میدوم به هیچجا نمیرسم و اصلا جذر و مد چه چیزی را باید بگیرم که ضربش کمتر آزارم بدهد!
اما از شما پنهان نباشد هرچقدر از ریاضی و فیزیک و جبر و مثلثات و هندسه متنفر بودم و البته کمی هم علوم، عاشق ادبیات و تاریخ بودم. اصلا سرکلاس ادبیات فارسی من آدم دیگری بودم. منتظر بودم تا معلم بیاید و بگوید چه کسی از روی درس گلستان سعدی میخواند، سریع دستم را به بالا پرتاب کنم که من و معلم هم با طیبخاطر بگوید بهبه غضنفری شروع کن
و من هم بدون تپق زدن خطها را بخوانم و هی معلممان که خانم سیدین نامی بود که خودش لیسانس ادبیات و حقوق داشت، هی سرش را تکان بدهد و در دلش بگوید خب خداروشکر یک نفر هم هست بدون تپق زدن و چرت و پرت خواندن، کلمهها را درست ادا میکند. اصلا وقتی به درس کباب غاز، جمالزاده یا همان درسی که فکر کنم نامش هدیه کریسمس بود که کمی هم سانسور داشت میرسیدیم عروسی من بود. تندتند صفتها و موصوفها و ضربالمثلها را جدا میکردم و خودشیرین نزد معلممان میدویدم.
سر کلاس دستور زبان و شعر هم که عروسی من بود، استعارهها و قصیده و غزل را جدا میکردم و سرخوش فخر میفروختم. حالا بماند که سر امتحان ریاضی من همیشه آویزان ورقه کنار دستیام بودم و سر امتحان ادبیات، منِ بیچاره را معلم میبرد و میگذاشت تک و تنها کنار دیوار که مبادا به کل کلاس تقلب برسانم و همیشه هم بچهها لج میکردند و سر ریاضی به خدمتم میرسیدند. بگذریم.
اما فکر میکنم حالا که عکس ریزعلی خواجوی، دهقان فداکار سانسور شده و لباس به تنش کردهاند بچهها هنوز این درسها را دوست دارند؟! اگرچه بماند که ریزعلی بیچاره که اسم واقعیاش هم این نبود اصلا لخت نشد که لباسش را آتش بزند، او کُتش را آتش زد اما خاموش شد و در نهایت مجبور میشود با اسلحه شکاری همراهش شروع به شلیک هوایی کند که لوکوموتیوران متوجه شده و پیاده میشود و آنقدر از شلیکهای او خشمگین بوده که شروع به کتکزدن ریزعلی میکند
و بعد که متوجه میشود کوه ریزش کرده و برای جلوگیری از سانحه این مرد تیراندازی کرده از او عذرخواهی میکند. یعنی اصل داستان که تحریف شده بود و ما هم عکسش را برای نسل جدید کلا سانسور کردیم! باز هم بگذریم. اما واقعا چرا تا وقتی میشد در ادبیات از عراقی خواند: «زِ دو دیده خونفشانم ز غمت شب جدایی/ چه کنم که هست اینها گُلِ باغِ آشنایی» باید رفت به سراغ تانژانت و کتانژانت و سینوس که حتی اسمهایشان هم حال غریبی دارند!!!