کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۲۷۵۸۰
تاریخ خبر:

درس‌های دبستانی| مرا به خاموشی روشن کن

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: مدرسه. مدرسه‌. مدرسه. تنها این تصویر ماکاندویی مه‌‌گرفته از روزهای اول گریز از دبستان یادم هست که مادربزرگی نابینا، نوه سرتق‌اش را قلمدوش کرده و به فرمانفرماییان می‌‌برد. او هر روز هنگام بازگرداندن نوه گریانش از مدرسه، ناگهان جویباری نجس را در ناحیه گردن خود احساس می‌‌کند که ریشه در فوبیای کودک از مدرسه دارد. پس به محض رسیدن به خانه، باید بپرد آبجوش در دیگچه مسی بگذارد و غسل کند که بتواند نماز جعفرطیارش را بخواند. آن شازده من بودم.

دو: از تمام شش کلاس دبستان فقط صحنه‌‌ای از معلمی به‌نام قاسمی یادم هست با ابروهایی پرپشت و به‌هم پیوسته که یکبار هوس کرده پشت میز کلاسش نان سنگک و پنیر لیقوان بخورد و هنگامی که ولع موجود در چشمان دانش‌‌آموزانش را دیده برای هر ۳۹ نفر بچه‌‌جغله کلاس، لقمه چوپانی گرفته و خودش گرسنه مانده است. این لذیذترین لقمه زندگی‌‌ام بوده و چهل سال تمام به‌دنبال آقای قاسمی در آموزش‌وپرورش تبریز گشتم که لقمه‌‌اش را با بوسه جواب دهم اما آب شده بود و رفته بود زیر زمین.

سه: درسخوانی نسل ما رابطه مستقیم با خلق و خوی آموزگاران مربوطه داشت. اگر آقای قاسمی مرا نسبت به مدرسه واکسینه کرد، آقای بخت‌‌شکوهی معلم شیمی و فیزیک دبیرستان نیز با سیلی‌‌ها و لگدها و سقلمه‌‌های دردآورش مرا از هرچه مربوط به علم فیزیک و شیمی بود، متنفر کرد.

در عوض به‌همان اندازه نیز معلم ادبیاتم آقای پدیده مرا به سمت هزارتوی داستان‌‌های کوراوغلی و نبی و سارا برد و ادبیاتچی‌‌ام کرد. بعدها که قد انداختم و خبرنگار شدم هرگاه برای تهیه گزارش برای کیهان ورزشی به باغشمال می‌‌رفتم، آقای بخت‌‌شکوهی عزیز را می‌‌دیدم که پرش‌‌ارتفاع کار می‌‌کرد و برای خودش قهرمانی بود. او حالا اگرچه با لبخند و تبسم سلامم را پاسخ می‌‌گفت.

اما دلم نمی‌‌آمد یواشکی در گوشش بگویم که استاد معظم هنوز جای سیلی و لگدهایت در کلاس یازدهم دبیرستان ثقه‌‌الاسلام بر گُرده‌‌ام محفوظ مانده است. حتی به معلم ورزشم «ساری حسین» (حسین زَرده) هم که داوری می‌‌کرد، رویم نشد بگویم قربان! آن فحش مادرفلان‌‌ئی که در راهروی مدرسه آن‌هم سر هیچ و پوچ به من و بقیه دادی هنوز در سینه‌‌مان تازه است و طراوت دارد.

چهار: اینکه من بچه ضدمدرسه‌‌ بودم به‌جای خود محفوظ. اما خشونت کلامی و یا مهربانی مضاعف معلم‌‌ها در آن زمان‌‌ها بود که بچه‌‌ها را رام یا دلزده و درس‌‌گریز می‌‌کرد. هنوز وقتی بچه‌‌های خواهرم به کارنامه دوران دبیرستانم نگاه می‌‌کنند قهقهه‌شان رو به آسمان است. چون غیر از نمره‌‌های زیر شش و هفت در دروس شیمی و فیزیک آقای بخت‌‌شکوهی عزیز در زبان انگلیسی به زیر سه و چهار می‌‌رسید.

کارنامه‌ای که سه تا نمره ۲۰ در ادبیات و ورزش و اخلاق (خیر سرم) داشت و بقیه چشمک‌‌زنان قرمز بودند. نفرت از زبان نیز به آنجا کشید که هر سال در زبان تجدیدی آوردم و هنوز معنی بلک‌‌بورد را هم نمی‌‌دانم. یعنی اگر هلو (سلام) را هم یاد گرفتم بابت این بود که یک پزشک هندی مهربان در محله‌‌مان بود که من موظف بودم هر روز به او هلو بگویم و او با مهربانی تحویلم بگیرد.

بعدها در ماموریت‌‌های خارجی در طول نیم قرن، این ندانستن زبان چنان سفرهایم را کوفت کرد که مجبور شدم همیشه پشت بچه‌‌ها قایم شوم تا آنها حرف بزنند و من با تمام فروشندگان جهان به زبان ترکی فاخر سخن بگویم و آنها برّ و برّ نگاهم کنند.

پنج: داشتن این‌همه گارد نسبت به زبان لاتین از آنجا آغاز شد که هر جمله‌‌ای که ما در کلاس بلغور کردیم، قهقهه بچه‌‌ها به‌هوا رفت. لابد تکلم به زبان انگلیسی با لهجه ترکی چیز هشلهفی شده بود که می‌‌خندیدند. اساسا داستان زبان برای من موضوع بسیار پیچیده‌‌ای است. اگر می‌‌بینی هنوز به‌شدت لهجه دارم و بعد از چهل و چند سال اقامت در تهران، بلد نیستم یک فارسی سلیس صحبت کنم عجیب نیست.

من در تمام آن سال‌‌های ابتدایی خبرنگاری‌‌ام در تهران جماعتی لهجه فارسی مرا دست گرفتند. این‌همه دلبستگی به زبان مادری و گریز از زبان‌‌های دوم و سوم، مرا به آنجا رساند که دیگر حتی از حرف زدن هم گریزان شده و علنا تبدیل شدم به یک آدم مکتوب.

چون تنها در نوشتن بود که نه تنها کسی به لهجه‌‌ام نمی‌‌خندید بلکه تعریف و توصیفش می‌‌کردند. البته این چیزها در دهه‌‌های پنجاه و شصت شدت داشت و بعدها دیگر خودم هم از اینکه در ابتدای هر مصاحبه‌‌ از گفتن جمله «من ترکی فکر می‌‌کنم و فارسی می‌‌نویسم» ابایی نداشتم و از قضا خیلی هم صمیمی برخورد می‌‌کردند.

شش: زندگی فرصت نداد به معلم‌‌ها بگویم درست است که کارتان سخت است اما ببینید با هر لقمه نان و پنیر و هر اردنگی شما، یک استعداد بالقوه خاموش یا روشن می‌‌شود. مرا به خاموشی روشن کن و به روشنی خاموش.

کدخبر: ۴۲۷۵۸۰
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • farbod7

    خدا را شکر که هنوز می‌نویسی آقای افشار، زیبا هم می نویسی. مثل لهجه شیرین آذریت.