داستانهای عامهپسند| درباره «دنیای ژوراسیک: قلمرو»
روزنامه هفت صبح، کسری ولایی| شاید پیش آمده باشد که وسط تماشای فیلم از خودتان بپرسید «من برای چی دارم اینو میبینیم؟!» مثل این است که بروید شهربازی و خوش نگذرد. از جایی به بعد برای ادامه دادن باید دلیلی غیر از پول بلیت پیدا کنید. خیلی از کسانی که در هفتههای گذشته برای تماشای «دنیای ژوراسیک: قلمرو» (با عنوان اصلی The Jurassic World Dominion) به سینما رفته بودند، چنین حسی را تجربه کردهاند. فیلمی که نزدیک به یک میلیارد دلار فروخته ولی در عوض با منفیترین واکنشها مواجه شده است.
داستان فیلم در سادهترین شکل ممکن که نیازی به مرور فیلمهای قبلی نداشته باشد، چیزی در این مایههاست: بعد از بحران در پارکهای قبلی، باز هم جزیرهای داریم با دایناسورهای محصول مهندسی ژنتیک. بیرون از جزیره، دایناسورها در تمام دنیا پخش شدهاند و گروهی ازشان سوءاستفاده میکنند و گروهی حامی حقوقشان هستند. کمپانی سازنده دایناسورها، گونهای از ملخهای ماقبل تاریخ را بازسازی کرده که از کنترل خارج شدهاند و دارند با حمله به مزارع موجب قحطی روی زمین میشوند.
عدهای دنبال کشف حقیقت درباره ملخها هستند. یک بچه هم داریم که با کلونسازی به دنیا آمده و غربال ژنتیکی انجام شده رویش میتواند دنیا را تغییر دهد. در ادامه شخصیتهای سهگانه قبلی و جدید و تمام خطوط داستانی به یکجا میرسند تا همگی دستهجمعی در جزیره فرار کنند از دست دایناسورهای قدیمی فرنچایز و آنهایی که اخیرا اضافه شدهاند. چند موقعیت نفسگیر داریم و تعداد زیادی شوخی با خود «پارک ژوراسیک» و آخر سر هم قصه طوری تمام میشود که با شعارهای مُد روز درباره حفظ محیطزیست و دفاع از حقوق حیوانات جور در بیاید!
غر زدن درباره فیلمی که معلوم است خوب از کار در نیامده و جایی هم برای کشف و دفاع ندارد، بیفایده به نظر میرسد. در عوض به جای ردیف کردن عیب و ایرادهای «دنیای ژوراسیک: قلمرو» میشود درباره این صحبت کرد که چرا فرنچایزهای سینمایی مثل «پارک ژوراسیک» دارند از زمانه خود جا میمانند؟ آن هم درست در شرایطی که فصل آخر «چیزهای عجیب» نتفلیکس تجربهای دستنیافتنی را برای مخاطبانش رقم میزند و کل اینترنت را به آتش میکشد.
«پارک ژوراسیک» احتمالا پولسازترین فرنچایزی است که استیون اسپیلبرگ در شکلگیریاش نقش داشته و در دهه نود بلاکباستر را بازتعریف کرده. با این وجود خودش هم از «پارک ژوراسیک» بهعنوان بهترین کارش یاد نمیکند، گرچه گزینهای است فوقالعاده برای تحلیل دستور زبان سینمایی اسپیلبرگ. فیلم بر مبنای یک ایده خالص سینمایی ساخته شده: چطور کاری کنیم که تماشاگر وجود عنصری غیرواقعی را باور کند و نسبت به آن در هر لحظه همان واکنشی را نشان دهند که ما انتظار داریم؟ پاسخ به همین یک سوال میتواند میزان نبوغ و تسلط هر فیلمسازی را به نمایش بگذارد.
فراتر از زبان سینما، عامل دیگری هم باعث شده تا دنبالههای «پارک ژوراسیک» هیچکدام درست کار نکنند؛ موقع تماشای فیلم اصلی احساس میکنید که همراه شخصیتها به یک پارک ناامن و پر از دایناسور سفر کردهاید و در دنبالهها هیچوقت این تجربه به دست نمیآید، چون یا در حال تکرار شعبده حالا دیگر فهمیدهشده فیلم اول هستند یا به سراغ ایدههای روایی پرت و پلایی میروند که میدانیم در دنیای واقعی محلی از اعراب ندارند.
بحران را در فرنچایزهای دیگر هم میبینیم که به زور میخواهند تجربه قبلی تماشاگر از مواجه با فیلمهای قدیمی را بازآفرینی کنند و با وصله زدن ایدههای امروزی، تازه نشانشان دهند. صاحبان فرنچایزها مدام دنبال تحلیل رفتار و انتظار مخاطبان هستند تا بفهمند که مردم الان میخواهند چه چیزی را تماشا کنند؟ برای بهرهبرداری حداکثری هم کار را به جای نیروی انسانی سپردهاند به هوش مصنوعی. در حالی که اکثر اوقات مردم حتی در فرایند سرگرمی، کشف ناشناختهها را ترجیح میدهند و به مرور زمان از تجربیات قبلی اشباع میشوند.
تغییر جریانهای مهم در تاریخ سینما همیشه در چنین شرایطی اتفاق افتاده؛ زمانی که گردانندگان صنعت نمایش تصور میکنند همه چیز را درباره مخاطبان خود میدانند ولی طرف مقابل دستشان را خوانده و دنبال چیزی میگردد که قبلا مشابهاش را ندیده باشد. امروز فرنچایزهای پولساز و باسابقه به همین مرحله نزدیک شدهاند و واکنشهای سراسر منفی به «دنیای ژوراسیک قلمرو» میتواند به نقطه عطفی تاریخی تبدیل شود.
نهایتا در مورد خود فیلم هم باید گفت «قلمرو» مثل بقیه دنبالههای «پارک ژوراسیک» است؛ محصولات سرگرمکنندهای که در مجموع راضیکننده نیستند و مقایسه با فیلم اصلی به ضررشان تمام میشود، گرچه لحظهها و ایدههای جذابی دارند. فقط این یکی ایده و لحظات جذابش از همیشه کمتر است و تا مرز مسخرهبازی پیش میرود.