کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۰۳۰۵۵
تاریخ خبر:

داستانکی برای ماتم‌زدگی

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: نه. دیگر نمی‌توانستم زندگی کنم. نه در زمان نه در مکان. نه فروید می‌توانست کمکم کند نه الیزابت تیلور و نه حتی آن مجاور دلپذیر زیارتگاه سیدمحمد کججانی. مرخص بودم رسما. باید در جایی جدا از زمان و مکان می‌زیستم. مکان را می‌توانستم ترک کنم اما زمان را چگونه؟ اولین کارم لجاجت در پاکسازی تمام و کمال خاطرات‌شان از زندگی‌ام بود. اما این نیز مقدور نبود. تمام اشیا. موسیقی‌ها. ذرات. لباس‌ها. غذاها. عابران و ابرها مرا باز در فقدان آنها غرقه می‌کرد.

خیابان‌ها. کوچه‌ها. شهرها. جانمازها. غروب‌ها. شمعدانی‌ها. تافتون‌ها. پنجره‌ها. دکاندارها. تحریریه‌ها. حتی بعضی واژه‌های بدمصب. آخر چیزی پیدا نبود که مرا قیمه قیمه کند و از یادشان برهاند. در روزهای اول ماتم زدگی ناگهان فکر می‌کردم که پیراهنم به تنم تنگ است. درش می‌آوردم. می‌دیدم نه این پوستم است که به جانم تنگ است. چگونه می‌شد پوستم را بدرانم و از هستی رها شوم؟ من داشتم الو می‌گرفتم.

نمی‌توانستم زندگی کنم اما خب می‌دانستم که همیشه در دیدرسم مادرانی بوده اند که شاخ شمشادهایشان را از دست داده اند. از خود می‌پرسیدم پس آنها این ماتم زده‌ترین مرگ‌ها را چگونه تحمل کردند. می‌گفتم پس می‌شود تحمل کرد. اما آخر چگونه. با کدام افیون یا کدام گسستگی. من آن مادران را می‌دیدم که فریاد می‌زدند و جامه می‌دریدند. پس من چرا خاموش بودم؟ اگر آنها سرقبر عزیزان‌شان اوخشامای حزن‌انگیزی را بداهه می‌خواندند که دل سنگ را آب می‌کرد.

من حتی توان سرقبر رفتن نداشتم. چه باید می‌کردم؟ چگونه باید از این سیاهچال اندوه خلاص می‌شدم؟ مخصوصا شب‌ها که تا خود صبح پلک نمی‌زدم. اگر هم با داروهای فیل افکن پزشکانی که دوست‌شان نمی‌داشتم چند دقیقه‌ای چشم بر هم می‌نهادم چند دقیقه بعد با کابوسی یا بختکی وحشتناک پا می‌شدم و می‌دیدم که تمام بدنم دارد می‌لرزد. این اولین بارم بود که چنین ماتم زدگی غریبی احاطه‌ام کرده بود. همه‌اش هم در عرض دوماه.

به یکباره با فقدان چهار عزیز مواجه شده بودم و خود برای پذیرش این گسست‌ها آماده نبودم. حالا می‌توانستم یکجورهایی فقدان پدرومادرم را تحمل کنم مانده بودم با مرگ دو تن از عزیزترین رفقایم چه کنم. جمال و اسدالله اگر یکی‌شان زنده می‌ماند باز کارم راحت‌تر بود. از مرگ این پناه می‌بردم به زندگی آن. شب حرکت می‌کردم تبریز. صبح می‌دیدم نمی‌توانم بمانم برمی‌گشتم. صبح می‌رسیدم تهران. می‌دیدم نمی‌توانم بمانم برمی‌گشتم.

انگار تنها این جاده‌ها بودند که فراتر از زمان و مکان بودند. تنها جاده‌ها و اتوبوس‌هایی که در جاده‌ها عین بزغاله زوزه می‌کشیدند. به محله یا خانه که می‌رسیدم باز پیرهنم و پوستم چنان برایم تنگ می‌شدند که جانم از آنها می‌زد بیرون. چه باید می‌کردم؟ آمدم به خود گفتم که بیا از تمام چیزهایی که یادآور آنهاست فرار کن. از کوچه‌های مشترک. از رختخواب‌ها. از بشقاب‌های گل سرخی. از غذاهای پرخاطره.

حتی از مرور شبکه تلگرام که وقتی نام آن دو می‌آمد می‌خواستم بخوانم ببینم در این چند سال چقدر چرت و پرت بار هم کرده‌ایم یا برای فرار از بار اندوه چقدر به هم دلداری داده‌ایم. صدها قصه نوشتنی و نانوشتنی بین ما گذشته بود. عصیان‌ها. نداری‌ها. زندگی‌های شبانه. عشق‌های سیاه. چگونه می‌توانستم آدم قبلی باشم؟

* دو: چقدر در زیارتگاه‌های دوردست تنها ماندم. چقدر از مطب‌های اطبا ناامید برگشتم. چقدر نیمه شب‌ها نمازصبر خواندم که بلد نبودم اما این اتصال برقرار نشد. چون اشک یا ماتم نمی‌گذاشت. خب حالا تنها چاره سه فوریتی‌ام این بود که عجالتا همه چیز را فراموش کنم تا دوباره سرپا بایستم. اما چگونه می‌شد هزاران خاطره دردآور و حرمان بخش و حتی شادی ساز را به یکباره فراموش یا مدفون کرد؟ یکبار پزشکی وقت گذاشت و گفت که باید به دل همان جنگی بروی که از آن می‌گریزی.

به دل خاطرات. به عکس‌ها. به فیلم‌ها. به بوها و عطرها. به آن‌همه خوبی و مهربانی‌شان که خود تسکین بخش‌اند. نه نمی‌توانستم. یکبار حتی پزشکی مرا به رفاقت تمام به مسافرت برد و تمام راه را از فروید داستان آورد که ببین. ماتم و مالیخولیا تفاوت دارند. سعی کن با اولی‌اش درگیر بشوی. نه دومی‌اش. من فرق آن دو را نمی‌دانستم. توضیح داد که ماتم روند معمول سوگواری و کنار آمدن با یک فقدان است اما مالیخولیا واکنشی دردآور است.

ماتم فرآیندی است که سوگوار از خلال آن می‌تواند فقدان ابژه را به شکلی موفقیت آمیز بپذیرد و خسران زندگی‌اش را به طریقی درونی حل و فصل کند. یکجور گسستی است که سوگوار را از ابژه رها می‌کند و محافظه کارانه به نظم نمادین زندگی طبیعی‌اش بازمی‌گرداند. در حالی که در مالیخولیا فرد سوگوار توان خلاصی از فقدان را ندارد و همچنان در حال ادغام شدن با ابژه است. او پس مانده‌ای از ابژه را نزد خود نگه می‌دارد تا وفاداری به عزیز از دست رفته را ثابت کند. این واکنشی رادیکال است که منجر به انزوای بیمارگونه سوگوار می‌شود.

* سه: در تمام لحظاتی که او بیماری ماتم زدگی مرا تحلیل می‌کرد من حتی توان گوش دادن به او را نداشتم. او باز مرا به متخصصین سایکوسوماتیک معرفی می‌کرد تا برای این موجود بی‌حال پرخاشگر منزوی گریزان از نور و سروصدا و بی‌تحمل مبهوت و روان پریش که قلبش دایم تپشی خارج از اندازه داشت و تنگی نفسش تابلو بود نسخه‌ای بنویسند.

اینجور وقت‌ها الباقی سوگواران نصیحتم می‌کردند که اینجور مالیخولیا مردگانت را نیز در آن دنیا ناراحت می‌کند. یکبار یکی‌شان فکتی از الیزابت تیلور آورد که از قول لورن باکال در گاردین خوانده بود که بوگی -همفری بوگارت- خودش به او گفته است که مرده مرده است و زندگی برای زندگان است.

اگر بعد از مرگ من به زندگی نرمال خود ادامه ندهی من در آن دنیا از کار تو آرامش نخواهم داشت. بوگی گفته بود که اگر مردگان ببینند به زندگی خودت توجه نداری این را یک بی‌احترامی‌به خود تلقی می‌کنند و از آن پس تو را رها نخواهند کرد. اما من کجا و الیزابت تیلور و همفری بوگارت کجا؟ من فقط این را می‌دانستم که درون یک چاله کهکشانی بزرگ و وهمناک افتاده‌ام و پوست بدنم دارد جمع می‌شود. باید از زمان و مکان تهی می‌شدم.

* چهار:حالا که چیزی حدود یک‌سال از آن داستان‌ها گذشته است نه قرصی توانست حالم را خوب کند نه فرمایشی از جناب فروید و سرکار الیزابت تیلور. درست است که هنوز توان یادآوری هیچ خاطره مشترکی از آن چهار عزیز از دست رفته را ندارم و تقریبا به صورتی کاملا انتزاعی زندگی می‌کنم اما حالم کمی‌بهبود یافته است. تنها چیزی که از مالیخولیا و ماتم فهمیده‌ام این است که زمان همه چیز را خود ردیف می‌کند. تنها زمان. تنها عنصر زمان. مرا تنها عنصر زمان بود که طاقت کنار آمدن با هر فقدانی را میسر کرد و الان دیگر چنان ماتم زده‌ام که به هچ ماتمی ‌فکر نمی‌کنم.

کدخبر: ۳۰۳۰۵۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر