کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۸۶۸۶۶
تاریخ خبر:

تک‌نگاری |‌ قرار غفور و یوسف، قرار آدم‌های معمولی

روزنامه هفت صبح، مرجان فاطمی | هربار می‌بینمش همان ماجرای قبلی تکرار می‌شود.حتی بعد از بار صدم یا دویستم یا نمی‌دانم چندم…. هیچ‌وقت اثرش کمتر نمی‌شود.انگار با شروع فیلم کسی دکمه‌ احساساتم را فعال می‌کند و دستور می‌دهد بغض کنم و بی‌خیال نگه‌داشتن اشک‌هایم شوم. هربار خواسته‌ام از قدرت بازیگری و توانایی علی نصیریان در بیان احساسات و اوج هنرنمایی‌اش در«بوی پیراهن یوسف» بنویسم چیزی از درونم فریاد زده که نه! هیچ‌کدام از این تعریف‌ها برای «دایی غفور» جواب نمی‌‌دهد.

«دایی غفور» توی ذهن من فراتر از همه‌ این عناصر و تکنیک‌هاست. انگار معنایی را در دلم زنده می‌کند که تمام عمر گمش کرده‌ام.برای تعریف این شخصیت، فقط باید گفت «دایی غفور»؛ بله! فقط «دایی غفور»! پیرمرد منتظری که خودش هم نمی‌داند انتظار پسرش به چندمین سال رسیده. حالا دیگر انتظار جزئی از زندگی‌اش شده. همه می‌گویند پلاکش از توی شکم کوسه بیرون آمده. یعنی حتی یک سرسوزن امیدی به زنده ماندن و برگشتنش نیست اما قرار غفور و یوسف، قرار آدم‌های معمولی نیست.

قرار دل یک پدر است با دل یک پسر که با معتبرترین مدرک‌ هم نمی‌شد زیرش زد.دایی غفور حتم دارد که یوسف گمگشته‌اش برمی‌گردد، مطمئن است قصه زندگی یوسفش، بی‌ربط به داستان حضرت یونس نیست.دایی غفور در عین ناامیدی امیدوار است و این همان حلقه‌ گمشده‌ای است که به این راحتی‌ها نمی‌شود پیدایش کرد. ارزش بازی نصیریان، دقیقا به نمایش ظریف همین مرز باریک میان امید و پذیرش واقعیت است؛ نمایش امیدی که این راننده‌ ساده‌ فرودگاه را زنده نگه می‌دارد.

دایی غفور می‌خندد، سر حال است، سر به سر بقیه می‌گذارد، ماشین‌اش را برای عروسی نامزد پسرش گل می‌زند،برای بچه شعر می‌خواند و آنقدر زندگی‌اش شیرین است که هیچ‌کس فکر نمی‌کند درون دلش چه غوغایی به پاست.اما در تمام این لحظات،یک آه، یک حسرت یا حتی هاله‌ای از اشک را می‌شود توی چشمهایش پیدا کرد.

اندوهی که باید مثل یک راز، فقط و فقط درون دل خودش بماند و چشم دیگران به آن نیفتد. اینجاست که سکانس فریاد زدنش سر مزار خالی یوسف تا این حد به دل می‌نشیند.خود نصیریان گفته است:«آنقدر محکم روی قبر پسرم زدم که دستم درد شدیدی گرفت و بعدا پشیمان شدم که این کار را کردم، ولی آنقدر دل سپرده نقش بودم که انگار رها شده بودم.» اوج این رهایی را در سکانس پایانی می‌شود دید.دایی غفور مثل تیری که از چله رها شده با دیدن پسرش به سمت او می‌دود.

انگار بار انتظار تمام این سال‌ها یک‌مرتبه از روی دوشش برداشته می‌شود.دیگر هیچ خبری از غم و اندوه و حسرت و انتظار نیست. دیگر حتی خبری از علی نصیریان هم نیست.در آن سکانس چنان با دایی غفور یکی شده که انگار این سبکبالی متعلق به خود اوست.در تمام این سال‌ها هربار خواسته‌ام درباره‌ نصیریان در هر نقشی بنویسم بی‌اینکه بخواهم ذهنم به سمت دایی غفور رفته است.انگار هیچ‌وقت نمی‌تواند گزینه‌ دیگری را نسبت به آن برتری دهد.

کدخبر: ۳۸۶۸۶۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر