تکنگاری | ناخدای من، مَردِ من
روزنامه هفت صبح، زیبا مجلل | صدایی شنیدم مثل ناخنی که روی تخته سیاه بکشند، زوزه گرگی که پنجه در برف کرده دنبال گرگِ جُفت. من خیالاتیام؟ مهدخت میگوید هستم اما مگر خودش نیست؟ وقتی با ماشین زد به رضا، من مطمئنم پسزمینه ذهنش فرشاد کاکایی را تجسم میکرد خمشده رو به او برای تقدیم کردن انگشتر عقد! مهدخت دنبال نسل مردانیست که الان فقط در شمال سوئد حیات دارند یا در شفقهای قطب شمال. آنجا هیچ انسانی نیست که زندگی کند و هر آدمی هر آدم دیگر را ببیند ناگزیر عاشق میشود. وقتی بهش گفتم، ابرو بالا داد و گفت: «تو چی؟ فکر کردی نمیفهمم از این پسره خوشت اومده؟»
با شنیدن حرفش عقب کشیدم. چون هنوز یک ماه نمیگذرد از وقتی که مهدخت با پراید سفیدش زد به رضا. من پشت میزم بودم. روی برگههای پاسور کلیک میکردم و امتیاز میگرفتم. صدایی که شنیدم مثل ناخنی بود که روی تخته سیاه بکشند. دقیقا یادم است که محمد دهلران زیر بغل مردی را گرفت و کشانکشان آمد داخل. پاچه مرد تا زانو رفته بود بالا و پوست پایش ور آمده بود. خونمردگی جابهجای ساق و مچ پا توی چشم میزد.
چندثانیه بعد مهدخت دوید داخل، من دویدم آشپزخانه، محمد دهلران دوید بیرون و همه بچههای تحریریه دویدند. کلا اینجا در مواقع اضطرار همه میدویم! وقتی با لیوان آبقند از آشپزخانه زدم بیرون، ملیحه شاهسوند را دیدم که میدود حیاط. جلو رفتم و بالای سر مرد مصدوم ایستادم. محمد دهلران با موبایل جایی را میگرفت و دست زده بود به کمرش. عرق روی پیشانی مرد بود و به خود میپیچید. مجید خراسانی آمد جلوی کاناپه و سعی کرد پایش را بیاورد بالا.
مهدخت حالا رفته بود دکتر شفیق را از پای صفحهبندی خرکش کند پذیرایی. مسئول صفحه «پزشکی- سلامت» است و از طب مدرن فقط این را بلد است که به بیمار بگوید «آ کن»! همانطور که قند را در لیوان آب حل میکردم، یک لحظه چشم در چشم شدم با مرد. سیویکی، دوساله میخورد با موهای چتریِ لَخت و پیراهن سفیدی که حالا پر شده بود از لکههای خاک و پود پود شده بود. کنار آرنجش هم ملتهب بود، اما نه به اندازه پا. لیوان را جلو گرفتم و گفتم: «براتون خوبه!» تشکر کرد و گرفت و سر کشید، اما هنوز دستش به زانو بود.
میدانید؟ یک ماه بعد وقتی مهدخت گفت «تو فکر کردی نمیفهمم از این پسره خوشت اومده؟»، من عقب کشیدم. چون رضا یکعالمه تیر و تخته آورده بود و ریخته بود وسط استخر خالی حیاط. به مهدخت گفتم: «برو بابا!» و همانطور که ماگم را میچشیدم، رفتم حیاط. از توی استخر صدای ارّه میآمد. روی قرنیز استخر ایستادم و فرق سر رضا را نگاه کردم که یک نقطه ریز سفید داشت. آنجا مو نداشت. گفتم:
«میدونی اگه آقای شمیسا بفهمه داری چیکار میکنی، همین امروز میاندازدت بیرون؟» زانو زده بود روی یک تختهچوب و میبُرید اما دست از کار کشید. بعد سرش را بالا کرد و گفت: «مگه دارم چیکار میکنم؟» ماگ را نزدیک لب بردم و گفتم: «خودت بگو! چیکار میکنی؟» شانه بالا داد؛ «بهتر از بقیه کارهای دنیا نباشه، بدتر نیست!» همزمان دوباره تیغه ارّه را جاگیر کرد روی تخته. گفتم: «بگم چی میسازی؟» وقتی تکهچوبِ زیر زانو را برید گفت: «سهتا بگو!» و من شروع کردم: - «دار؟»
دستش را تکان داد و با مترِ دورِ گردن، تختهپارهای دیگر را اندازه زد. بعد گفت: «کی رو بُکُشم؟ نگاه کن ببین زندهای هست که من بخوام بُکُشم؟!»گفتم: «دَر؟» که فورا گفت: «یهدونه بیشتر نمونده. خوب فکر کن!» گفتم: «کِشتی؟» و دیدم مداد را از پشت گوشش برمیدارد خط بکشد روی تختهچوبی دیگر. گفت: «درسته. تو بُردی. جایزه داری!» روی پنجه پا، بالا پایین کردم و گفتم: «چی؟ یالله بگو! چی؟» که دیدم تیر و تختهها را دور میزند بیاید پایین پاهایم. سرش بالا بود و پیشانیاش چین داشت. گفت: «نجاتت میدم!»
میدانید؟ بعضیوقتها به حرف مهدخت فکر میکنم و به نظرم حرف درستی نیست. چون وقتی دکتر شفیق سر رسید و پایِ رضا را پانسمان کرد، من لیوان آبقند را از قرنیز طاقچه برداشته بودم و دستم بود. مهدخت رو به رضا که آن روز هنوز نمیدانستیم اسمش چیست، گفت: «آخه چرا شما رو ندیدم؟ وای! تو رو خدا…» رضا لبخند داشت؛ «حالا انقدر خودتونو اذیت نکنین. جبران میکنید عوضش برام.» و سرش را یله کرد لبه مبل. پلک که هم گذاشت، ما همه داشتیم نگاه زیرچشمی به هم میانداختیم. دکتر شفیق جعبه کمکهای اولیه را دستش گرفته بود و ابرو بالا میداد.
من هم رفتم توی آشپزخانه و شنیدم شفیق پشتسرش میگوید: «این از اون جَلَبهاست. تا همهمون رو سرکیسه نکنه، ولکن نیست» محمد دهلران هم پشت ما آمده بود و وقتی لیوان را میشستم، کنارم تکیه داد به یخچال؛ «غلط کرده. یه پولی بهش میدیم شرّش کم شه.» ملیحه شاهسوند دستش را گذاشت روی سینک و از پشت خیز برداشت برای نشستن روی آرک. گفت: «گندت بزنن مهدخت! اَه!» مهدخت لبهایش را میگزید. فرشاد کاکایی گفت: «حالا اتفاقیه که افتاده. باید یهجوری دکش کنیم بره، فکر نکنه اینجا هتله!» دهلران پوزخند زد؛ «نه که نیست؟! مهمون همیشگیش هم که تویی!» ملیحه پِخ خندید.
گفتم: «تو هنوز گواهینامه نگرفتی؟» و مهدخت را دیدم که مثل خر زخمی شلتاق انداخت؛ «نگرفتم که نگرفتم. اصلا به کسی چه ربطی داره؟ پولشو میدم. یه چیزی میاندازم جلوش خفه بشه گم شه بیرون.» دهلران دستهایش را کرده بود توی جیب: «خیلی پول داری یه چیزی هم دستی به ما بده! ثواب داره!» ملیحه دوباره پِخ کرد. مجید خراسانی سرش پایین بود و موزائیکها را رج میزد. کاکایی سعی کرد همان مساحت اندک آشپزخانه را قدم بزند؛ «به نظرم باید باهاش معامله کنیم.
بالاخره آسیب دیده و از نظر قانونی هم نمیتونیم…». مهدخت تقریبا جیغ زد: «چه قانونی؟ اصلا از کجا معلوم تقصیر من بوده باشه؟» در این لحظه صدای رضا را شنیدیم که میگفت: «آییننامه ندارید، نه؟»مجله ما، خیلی بزرگ نیست؛ خانهای اجارهای است که یک استخر دارد، یک حیاط دارد، یک تراس دارد، چندتا اتاق کار و غیرکار دارد، یک آبدارخانه دارد و یک آشپزخانه که آن روز رضا دستش را زده بود چارچوب درگاهیِ آن و رو به مهدخت این جمله را میگفت: «آییننامه ندارید، نه؟» یک هفته بعد هم بدون اینکه پولی بگیرد یا کسی را تلکه کند با یک جعبه توی حیاط دیدمش که دارد باغچه را بیل میزند.
تا آن روز دیگر کار رضا با دهلران به جایی رسیده بود که جُکهای هجدهسالبهبالا درِ گوش هم میگفتند؛ از خندهشان معلوم بود. مرا صدا میزد «بانو»، به ملیحه میگفت «ملیح»، با فرشاد کاکایی درباره آینده انتخابات حرف میزد و به آقای شمیسا پیشنهاد چند صفحه سبک زندگی میداد. هیچکدام از ما هم یک هفته قبل از آن هرگز فکر نمیکردیم به این زودی صداش کنیم «رضا». راستش اگر مردی باشد که بداند با هر آدمی چطور برخورد کند و با هر کسی چطور بجوشد، رضا دقیقا آن بود؛ همان مرد.
بعضی شبها هم جا میانداخت تراسِ طبقه دوم و در کسری از ثانیه میرفت به عوالم رؤیا. یکبار که قبل از خواب خواستم گپی بزنیم و رفتم تراس، خواب بود. هنوز چنددقیقه از «شب بهخیر» گفتنش نگذشته بود. چنددقیقه بعد چای ریختم و بالا رفتم و دیدم خوابیده؛ تخت. در را محکم باز نکرده بودم. چایبهدست ایستادم و موهاش را نگاه کردم که از زیر ملحفه پخش شده بود بیرون. مثل همان زمانی که دستش را زده بود به درگاهی و مهدخت دستبهکمر شده بود و جلو رفته بود. گفت: «ندارم که ندارم! حرفیه؟!»
و همه ما چشم دوختیم به رضا که شانه بالا میدهد و میگوید: «ایول! من هم ندارم!» و خندید. شانههای مهدخت وا رفت. فرشاد کاکایی جلو رفت. گفت: «پس دیگه از نظر قانونی…» رضا وسط حرفش دوید و تکیه داد به درگاهی. همزمان دستبهزانو میشد. گفت: «کی حرف قانون زد رفیق؟ این خانم زده به من، فدا سرش که زده. فدا سر شما. فدا سر این خانم. فدا سر اون آقا. با…» انگشتش را تکتک گرفت جلوی ما تا برسد به من و بگوید: «با این خانم!» دهلران گفت: «بابا ایول! ما گفتیم الان میخوای شلوارمون رو پرچم کنی!»
که باعث شد ملیحه بخندد. بقیه هم خندیدند؛ مهدخت بلندتر از همه. بارِ یک ساعت فکر و خیال را با خندیدن خالی کرد. رضا گفت: «مادرم میگه آخرش تو سَقَط میشی پای این موتور. یعنی دست خودم نیست. گاز که میدم، باد به صورتم میخوره، حال میده؛ یه حال عجیب.» این را بعدا در یکی از یادداشتهایش در نشریه هم نوشت. من هنوز آن ویژهنامه را دارم. گوشههایش برگشته و یک مقدار خاکی شده، اما دارم. چهار صفحه بود با سرصفحه «سبک زندگی».
به اصرار رضا من هم یک باکس کوچک نوشتم که بعدا بهم گفت خیلی خوب نوشتهام. یادم نمیرود. تأکید کرد: «خیلی خوب! خیلی خوب! خیلی!» ایستاده بودم بالای سرش که داشت چند قلمه گیاه را از داخل خاک جعبه بیرون میآورد. توی حیاط بودیم، کنار باغچه. گفتم: «واسه همینه انداختی زیرت نشستی روش؟» و اشاره کردم به صفحهای که مطلب من دقیقا توی آن چاپ شده بود. فوری آن را از زیرش کشید بیرون و گفت: «آخ، آخ، شرمنده. فکر کردم مطلب خودمه!» و دوباره دست کرد توی خاکِ جعبه. صفحه را از دستش گرفتم و من هم نشستم کنار باغچه. گفتم: «اینها رو از کجا آوردی؟»
همانطور که با بیلچه، روزنهای توی خاکِ باغچه باز میکرد، گفت: «تا حالا به در و دیوار این حیاط نگاه کرده بودی؟» گفتم: «چطور؟» پامرغی چالِ کنده را دور زد و گفت: «یه مشت آجره.» همانطور که مانتو را دور پا تنظیم میکردم، گفتم: «میخوای جنگل درست کنی؟» سر تکان داد؛ «نه، نه. اشتباه نکن. وقتی یه چیزی قراره بشه، خودش میشه. من و تو فقط میافتیم وسط حمالی میکنیم که اون چیز بشه. منتها احمقها فکر میکنن خودشون کاری کردن.»
گفتم: «حالا چی هست؟» گفت: «پاپیتال!» گفتم: «چه اسم بدی!» کشیده و با مکث گفت: «عَشَقه.» و یک نهال کوچکش را فرو کرد در خاک. اما الان که دارم این نوشته را مینویسم، عشقه بالا رفته. بخشی از دیوارههای حیاط سبز شده، برگ گرفته. همان روز هم که بالای استخر ایستاده بودم و با رضا جر و منجر میکردم، چشمم بهشان بود. گفتم: «ولی چه جون گرفتن این عشقهها.» که دیدم ارّه را میگذارد روی شانه و با یک دست عرقش را خشک میکند. گفت: «حالا این کِشتی رو که بسازم حال میکنید وسط برگها.»
دوزانو نشستم لبه استخر. گفتم: «جان رضا چی داری میسازی؟ بگو! بگو!» و دیدم با لبخند بهم نگاه میکند. گفت: «یکی، دوتا آلاچیق میخواد حیاط این مجله.» گفتم: «دستت درد نکنه ولی آخه من اصلا نمیفهمم…» ناگهان خندید؛ «چقدر عالی! تازه شدی عین خودم. من هم هیچی نمیفهمم؛ هیچی!» گفتم: «لوس نشو! جدی آخه نمیفهمم واسه چی افتادی به قشنگ کردن جایی که اصلا مال تو نیست؟» اولینبار بود که اخم کرد. جدی شد. نگاهم نکرد.
فقط شنیدم که میگفت: «کجا مالِ کسیه؟ کی قراره چی از اینجا ببره؟ کیه تا ابد زنده بمونه؟ هان؟ کیه؟» من حرفی نزدم. با اینکه اخم کرده بود، چینهای این اخمِ سنگین، دلنشینش کرده بود. بعدها هم البته این جدیت را تجربه کردم. روزِ آخر بود. بارانی آنی رد میانداخت به شیشههای تراس و دیدمش که ایستاده. آنجا شاید نباید میپرسیدم، اما پرسیدم. درباره زندگیاش و گذشتهاش و پرسشهایی از این دست که واقعا چرا پرسیدم؟
چه فرقی میکرد اهل کجا باشد یا چه سبقهای پشتسر داشته باشد؟ هرچند تکهتکه و بیربط پاسخ داد. فقط فهمیدم در یکی از شیرخوارگاههای شیراز به دنیا آمده. فهمیدم پدرش مردی بوده که او هرگز او را ندیده و مادرش هم زنی که هیچوقت چیزی دربارهاش نشنیده. همانطور که پشت به من، باران را تماشا میکرد اینها را گفت. اما یک لحظه بعد سر چرخاند و دوباره برگشت. گفت: «کلید پشتبوم رو داری؟» با تعجب گفتم: «واسه چی؟» و دیدم که از درِ تراس میزند بیرون.
گفت: «بیا نشونت بدم!». دنبالش رفتم. پایین رفتم. بعد از کشوی شمیسا کلید پشتبام را برداشتیم و درواقع با هم رفتیم. در راهپلههای رو به پشتبام تقریبا دیدمش که دوید. پلهها را دوتا یکی میدوید. ذوق داشت. من هم پشتسرش رفتم. کلید که انداختیم، باران زد به صورتهامان. من دستم را گرفتم بالای سرم، اما رضا را دیدم که دستها را کرده توی جیب. گفتم: «چی رو میخوای نشون بدی؟» همانطور که میرفت کنار قرنیز گفت: «سهتا بگو!» من هنوز ایستاده بودم توی درگاهی. با خنده داد زدم: «نگاه کنیم به بارون؟»
- «یه امتیاز منفی. بعدی!» - «خیس بشیم تو بارون؟» ایستاده بود وسط پشتبام و سرش را گرفته بود بالا. با چشمهای بسته گفت: «دو امتیاز منفی. بعدی!» داد زدم: «غرق بشیم تو بارون؟» میدانید؟ خبر مرگ رضا مثل ناخنی بود که روی تختهسیاه بکشند، زوزه گرگی که پنجه در برف کرده دنبال گرگِ جُفت. بچهها گفتند صفحه ویژهنامه باید با یادداشت من شروع شود. من هم نشستم به شروع داستانی که با یک گیاه رونده شروع شود. نام آن را هم واژهای میگذارم که خودبهخود پا بگیرد، جملهها را پشت هم تکثیر کند و در و دیوار این ستون را پر کند از کلمهها؛ داستانی به نام «ناخدای من، مَردِ من». پایان