تکنگاری| من به قبر بابام میخندم بخندم...
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا به نظر من این خیلی عالیه که آدم همیشه لبخند به لب داشته باشه.نشونه اینه که به خودت مسلطی و با خودت و دنیا و خوبی و بدیهاش کنار اومدی…اتفاقا من یک کسی رو میشناسم که همینجوریه.یعنی با وجود زندگی بسیارسختی که داره، همیشه یک لبخندی بر صورتش هست… ایشون، آقایی هستند که ماهی دو بار تشریف میآورند و ساختمان محل سکونتمان را نظافت میکنند و بسیار شریف و زحمتکش هستند.هیچوقت باهاش هم کلام نشده بودم و رازِ این حال خوب را نفهمیده بودم تا امروز…
امروز به دلیل اینکه نوبت من بود تا از این دوست عزیز پذیرایی کنم و مایحتاج کارشان را تهیه کنم، افتخار آشناییِ بیشتر نصیبم شد. با همان لبخند همیشگی، تشریف آوردند و بعد از سلاموعلیک، شروع کرد به تعویض لباس و آماده کردن وسایل نظافت و نجوایی هم زیر لب میکرد… به نظر میآمد که آوازی میخواند…آقا بسیار لذت میبردم از این همه روحیه.با خودم فکر میکردم که باید چنین آدمهایی را الگوی زندگی قرار داد.سرمشقی ست از دلِ جامعه…
با تمام وجود از کارش و زندگیاش لذت میبره و روزگار میگذرونه… حتما همسر خوب و بسازی هم داره …بر خودم نهیب زدم که هان ای دل عبرت بین… این آدم را الگو قرار بده و اینقدر از زمین و زمان شاکی نباش و نق نزن… این بزرگترین سرمشق تو میتواند باشد.همه چیز که تو کتابها و فیلمها نیست… با دیدن این آدم، حق افسرده بودن ندارم… وقتی که آماده شد کارش را شروع کند، سر حرف را باز کردم:
- «آقا من امروز در خدمت شمام. هر چی خواستی در خدمتم…» / « دستت درد نکنه.»
چقدر مودب… چقدر قانع و دوست داشتنی… بدون هیچ حرف اضافه و نق زدنی… به نجوای زیر لب ادامه داد و سطل و فرچه و تی رو برداشت که شروع کنه. به بهانه کمک کردن، حرف را ادامه دادم:- « آقا واقعا ماشالا به شما…» / «چطور؟» / «روحیهتون دیگه…» / «چطور!» / «همین دیگه… زیر لب آواز میخونین… بالاخره دل شادی دارین.» / «کیو میگی؟…» / «شما دیگه قربان…» یک نگاهی بهم کرد که انگار دیوانه دیده…
- «من آواز میخونم زیر لب؟» / «نمیخونین؟ آخه اینجوری به نظر میومد… پس چی میگفتین؟…» / «من به قبر بابام میخندم آواز بخونم… داشتم فحش میدادم.» / «اِوا!»
بدون هیچ توضیح اضافهای، تی را کوبید داخل سطلِ آب و شروع کرد به نظافت… - «خیلی عذر میخوام… به کی فحش میدادین؟»/ «به همه.»خب، به دلیل اینکه از تعارفات متداولی همچون «بلانسبت» استفاده نکرد، متوجه شدم که بالاخره از این دریای بیکرانِ الطاف، احتمالا قطرهای هم نصیب من میشود…
- « باز هم عذر میخوام… چرا فحش میدین؟» / «چرا ندم؟هان؟… چرا ندم؟… کار درست درمونی دارم؟ زندگیم رو به راهه؟ زنم حرف حالیش میشه؟ بچههام سر به راهن؟ کارم هم که حمالیه… چرا فحش ندم؟» چون جوابش قانعکننده بود، سعی کردم توجهش را به جنبههای مثبت زندگیش جلب کنم: - «ولی با این همه مشکلات و گرفتاریهایی که فرمودین، ظاهرتون اصلا نشون نمیدهها… ماشالا هزار ماشالا، خنده از لباتون دور نمیشه…»
دوباره همون نگاه قبلی رو بهم انداخت:- « کی میخنده؟» / «شما دیگه… صورتتون خندانه…» / «من به قبر بابام میخندم بخندم… وقتی حرص میخورم و بد وبیراه میگم، دک و دهنم این شکلی میشه… اینم یه بدبختی دیگه… دارم حرص میخورم، میگن داری میخندی. آخه چه چیز خنده داری دارم؟… اینم از قیافهم…»همینجور، زمین و زمان را مورد نوازش قرار میداد و من هر لحظه پشیمانتر میشدم از اینکه کلا سر حرف را با این بشر باز کردم و از روی ظاهر، قضاوتِ بیجا کردم…
- «آقا من میرم پس… کاری داشتی صدام کن…»بدون اینکه جوابم رو بده، به نجواهای آواز گونهاش ادامه داد… دقت که کردم دیدم راست میگه… داشت فحش میداد و چیزهایی در مورد مزار پدر محترمشون میفرمود.