تکنگاری| ماه که بیرون بیاید میپرم، حتی بهاشتباه
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | بالای پشت بام خوابیدیم و ستارهها را آنجا چیدیم. ماجرا به سی و سه، چهار سال پیش برمیگردد. زمانی که بودم. حالا نیستم. حالا گذشتهام و آیندهام. خیالات روندهام. درحالی که در بچگی آدم در حال است.بیخجالت گریه میکند.بیتوقع دوست دارد.در انقلابهایی رنگی و پیدرپی میخندد. زود فراموش میکند. و بخشش آدمها اصلا به چشمش نمیآید. میبخشد بدون آنکه بداند در حال بخشیدن است و زندگی میکند بدون اینکه بداند در حال زندگی کردن است.
ایدهای درباره هستی خود ندارد اما هست؛ تصوری درباره پرسش ندارد اما بیوقفه پرسشگر است. نوعی بیگناهی که تو برای تفاخر به دنبال آن نرفتهای و شکلی از قرب که تو بیجهدی به آن رسیدهای. داشتم برایتان از نردبانهای کودکیام میگفتم که از آنها بالا رفتیم و روی قرنیزهایی شیطنتوار، پا تکان دادیم. شاخههای توت آمده در حریم بام. سنجابی کنجکاو چند قدم بیشتر نمانده تا جویدن پاهایم. روی دو پا ایستاده تماشا میکند و این بهترین تصویر از شبهای کودکی من است.
تابستانها، همین وقتها، رخت و بخت را میبردیم بالای پشتبام و همانجا میخوابیدیم. نقشه آسمان را من همان روزها کشیدهام و خردههای نور را در دل تاریکی همان شبها جستهام. تاریکترین لحظههای زندگی را دیدهام که چطور پر میشود از ستارههای راهنما. و شبهای مخوف را بیدار ماندهام که ببینم چه زیبا میشود از کرمهای شبنما. درختها را آن موقع به اسم صدا میکردم، دنبال پروانه واقعا میدویدم و درباره شمردن ستارهها به نتیجه فکر نمیکردم.
عشق را حیف و میل نمیکردم. میدانید؟ حرف زدن زیباست فقط زمانی که تو حرف را دور دهانت بچرخانی و ادبیات تنها پناهگاه است زمانی که تو کلمات را برای نگفتن مقصود بین سطرها بگردانی. گاهی با خودم میگویم قصهای باید بنویسم که هیچ ردپایی از آدمها در آن نباشد؛ بهشت پیش از خلقت باشد چون آدمها در سختترین موقعیتها فقط خودشان را نشان میدهند. روزهای شادی، گذشتههای سلامتی و سالهای بیدردی، موقعیت مناسبی برای شناخت آدمها نیست.
دوستان را باید وقت درد شناخت و شبهای بیماری است که نباید به مهتاب تاخت. گاهی با خودم میگویم، عیبی نداشت. این روزها هم میگذرد و نهنگی که ما را در شکم فرو برده روزی به فرمان در نهایت دوباره ما را بیرون میآورد. ما دوباره برمیگردیم به روزهای آزادی، روزهای شادی.دلم برای چهرههای بینقاب تنگ شده،دست دادنهای سفت،بغل کردنهای بیتاب.اما چیزی که از این روزها بیرون میآید دیگر آن مرد گذشته نیست.
ریشهای سفید انبوهم را میبینم که چطور سفید شده در شناخت آدمها و چشمهای نافذی برای خودم تجسم میکنم که چطور بیهیچ واسطهای همان لحظه میشناسد همه را. گرگ بالاندیدهای شدی نه برای دریدن. پلنگی نه برای چنگ و دندان کشیدن. ماه که بیرون بیاید میپرم. حتی به اشتباه.