تکنگاری/ فقط کافی است چشمها را سفت ببندید

روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | دبستان که بودم ماهی یکبار بازی جدیدی مد میشد و تلویزیون تبلیغش را پخش میکرد و ما شعرش را حفظ میکردیم و طالب جنس میشدیم. معمولاً اسباب بازیهای پلاستیکیای بودند که به لعنت خدا نمیارزیدند اما میشد ۳-۴ روزی با آن سرگرم شد تا از کار و چشم بیفتد. اسم این یکی را یادم نمیآید.
حلقهای داشت که داخل پا میرفت و توپ نسبتاً سنگینی با چیزی شبیه شلنگ به حلقه وصل میشد. باید با یک پا توپِ وابسته به شلنگ را میچرخاندی و با پای آزاد از رویش میپریدی. الان که دارم این دستورالعمل را مینویسم بازی چرتی به نظر میآید اما برای ۹ سالههای آن زمان، جالب و خواستنیترین بازی عصر بود.
توی برنامه هفتگی جلوی پنجشنبه نوشته شده بود: انشا، ورزش، ورزش. و چه چیزی بهتر از انشا، ورزش، ورزش؟ دوست قرمز پلاستیکی محبوب را کنار شلوار گرمکن توی کوله پشتی گذاشتم و راهی مدرسه شدم. آن پنجشنبه شبیه کسی بودم که دارد با یک اسب پونی با یال صورتی و دم نقره فام و دندانهای مروارید به مدرسه میرود؛ یعنی اینقدر مشعوف و پرغرور.
زنگ انشا که هیچ، زنگ تفریح و زنگ ورزش اول و بیشتر زنگ ورزش دوم را با خفه کردن خود با بازی جدید گذراندیم و از نفس افتادیم. یادم است نزدیکهای زنگِ خانه بود که با لپهای گل افتاده و نفس نفس زنان به کلاس رفتم و رفیق محبوبمان را مثل شیای ارزشمند توی جامیزی گذاشتم و خودم به حیاط برگشتم.
چند دقیقه بعد صدای «دیییینگ» زنگ به صدا درآمد و بچهها دوان دوان سراغ وسایلشان آمدند تا راهی خانه و تعطیلات آخر هفته شوند. کوله پشتیام را برداشتم و چنگ زدم به جامیزی تا شلنگ قرمز توی دستم بیاید. نیامد. ناباورانه خم شدم و توی سوراخ را نگاه کردم. خالی بود. میفهمید؟ خالی.
میزان جاخوردگی و شوکم به اندازه کسی بود که بعد از ۴۰ سال فهمیده پدر و مادرش، پدر و مادر واقعیاش نیستند که هیچ، پدر و مادر واقعیاش هم همانهایی هستند که قرار است کره زمین را در سه روز آینده مثل یک بادکنک منفجر کنند. در مرحله اول به خودم گفتم حتماً اشتباه میکنی، بیشتر بگرد. بیشتر گشتم اما باز هم نبود. کلاس داشت خالی میشد. مدرسه هم داشت خالی میشد اما من نمیتوانستم بدون محبوب پلاستیکیام آنجا را ترک کنم.
پس در مرحله دوم به گریه افتادم و اشک ریزان کل کلاس را گشتم. نبود. تصمیم گرفتم کل مدرسه را بگردم. نبود. در مرحله سوم چنگ زدم به نیروی ماورالطبیعه. از کسانی که نمیدیدم خواستم تا اسباب بازیام را پیدا کنند. آرزویم به قدری از ته دل بود که دیگر ممکن بود از دلم پایین بیفتد.
توی حیاط خالی مدرسه، چشمهایم را سفت بستم و با صورت خیس و قلب شکسته، بازگشت اسباب بازی را آرزو کردم. بعد با شانههای پایین افتاده برای آخرین بار به کلاس برگشتم و روی نیمکت نشستم. شاید باورتان نشود اما قرمزی چیزی از زیر میز به چشمم خورد. خودش بود. آنجا بود. همان جایی که از اول باید میبود. به گمانم یکی از عمیقترین خندههایم مال همان پنجشنبه است. همان پنجشنبهای که فهمیدم برآورده شدن آرزو یک افسانه نیست. فقط به شدتِ بسته بودن چشم و از ته دل بودن آرزو بستگی دارد.
آن روز من و اسباب بازی قرمزم به خانه برگشتیم و اسباب بازی قرمز، سه روز بعد محبوبیتش را از دست داد و جایی گم و گور شد. چند وقت بعد معلوم شد یکی از همکلاسیها در امر کش رفتن وسایل دیگران تخصص دارد. هنوز نمیدانم پیدا شدن اسباب بازیِ من به پریهای نامرئیِ برآورده کننده آرزو مربوط است یا به دزدی که سماجت و سرگشتگیام را دیده و دلش سوخته یا ترسیده و آن را سر جایش گذاشته… بین خودمان بماند، ترجیح میدهم کار، کارِ پریهای ناپیدای ساکن دبستان باشد.