کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۷۰۴۳۹
تاریخ خبر:

تک‌نگاری| فدای راه روانشناسی مدرن نشوید

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور | آقا می‌دونین چیه؟ اصلا به من یکی نیومده طبق نظریات گهربار روانشناسان مدرن زندگی کنم. می‌دونین؟ اصلا بهم نمیسازه. اینی که میگم خدمتتون، بارها و بارها امتحان کردم‌ها. یعنی همین که یکی از این نظریات رو وارد زندگیم می‌کنم، اصلا زیر و بالای زندگی روزمره‌ام به‌هم می‌ریزه.

مثلا چند روز پیش یک مقاله‌ای خوندم که آی ایها‌الناس، اخبار رو پیگیری نکنید که افسردگی و اضطراب میاره و شما که کاری از دستتون برنمیاد، حالا اگه اخبار جنگ و سیل و گرونی و هزار تا چیز مثل این رو نخونین هم اتفاقی نمی‌افته و زندگی راحت‌تری دارین و از این حرف‌ها…
آقا راستش رو بخواین، خیلی این مطلب به دلم نشست.

به‌خصوص من که صبح‌ها، چشم باز نکرده می‌پرم وسط خبرها و صبح رو با طپش قلب آغاز می‌کنم، احساس کردم باید یه‌خرده به مغزم استراحت بدم. به خودم گفتم راست میگه‌ها… من یه‌دونه خبر خوب این روزها نمی‌خونم و غیر از این‌که با اعصاب جویده شده بزنم از خونه بیرون و حوصله و تحمل هیچ بنی‌بشری رو نداشته باشم، عایدی دیگه‌ای نداره برام این عادت.

لذا از چهل‌و‌هشت ساعت پیش، کلیه اخبارِ مجازی و تلویزیون و دور از جون شما، ماهواره رو گذاشتم کنار. شروع کردم به کتاب خوندن و فیلم دیدن و کلی کارهای مثبت و باحال دیگه که در این مقاله بهش توصیه شده بود… آقا بسیار لذت بردم. باور بفرمایین. اصلا یه وضعی. کلا یادم رفته بودم که در کجا دارم زندگی می‌کنم.

همه‌چیز داشت عالی پیش می‌رفت تا امروز صبح که باید جایی می‌رفتم و یک تاکسی اینترنتی گرفتم. همین که نشستم تو ماشین، بر خلاف همیشه که یه سلامِ زیر لبی میگم و کله رو می‌کنم تو گوشی، خیلی شیک و به مانند انسان‌های متمدن، سلام بلند بالایی کردم و با راننده محترم احوالپرسی کردم.

طرف زیر لب یه تشکری کرد و راه افتاد. احساس کردم که خیلی ناراحته و حدس زدم که به مانند گذشته من، معتاد به خواندن اخباره و هجوم اخبار بد، بی‌حوصله‌اش کرده. بر خود واجب دیدم که فرضیه نخوندن اخبار رو به ایشون هم هدیه بدم و انسان دیگری رو هم مثل خودم خوشبخت و رها کنم. برای این‌که سر حرف رو باز کنم، سرفه‌ای کردم و به مانند شهروندانی که در قاره اروپا زندگی می‌کنند، گفتم: «چه صبح قشنگیه… هوا چقدر خوبه.»

زیر چشمی یه نگاهی کرد که از روی تجربه، چند عددی فحش رو در اون تشخیص دادم. ولی ایرادی نداره. حیوونکی اعصابش خرده. باید جلوی خبر خوندنش رو بگیرم. همین که خبر نخونه و نشنوه، درست میشه. همین که حالش خوب شد، به جون من دعا می‌کنه. به خودم گفتم آفرین بر تو که همنوعانت برات مهمن…

در حال لذت بردن از روحیه خودم بودم که جمله پرت دوم رو پروندم: «به‌خاطر دیشبه‌ها… اون بارونه… چقدر زیبا بود… چقدر خداوند کارهای زیبا میکنه… چه بارون قشنگی وسط تابستون اومد!» این دفعه بعد از اتمام جمله‌ام، حتی نگاهم نکرد. فقط یه صدایی از خودش درآورد تو مایه‌های «پوف»… یا «پِف» یا یه چیزی تو همین مایه‌ها…

ولی من بسیار مصمم بودم که حالش رو خوب کنم. بنابراین باید از نعمت باران بیشتر براش می‌گفتم بلکه هوشیار شه و به خودش بیاد…
- «آقا دیشب که بارون اومد، من دم پنجره وایساده بودم و چای می‌خوردم و لذت می‌بردم. شما کجا بودین؟»/ «وسط سیل.»/ «اوا!!!…»/ «چیه؟»/ «مگه سیل اومد؟ کجا؟»/ «تو جاده… چطور شما نمی‌دونین؟…شمال هم سیل اومد… فیروزکوه هم… امامزاده داوود هم… کشته هم داده…»

راننده عزیز که در حال گفتن مشروح اخبار و ذکر تلفات جانی و مالی بود، دهان من هم سانت به سانت بازتر میشد. یعنی من فقط دو روز اخبار نخوندم، وسط تابستون سیل اومد. حالا خوب شد من وسط این بی‌خبری هوس نکردم برم لب رودخونه‌ای جایی، صفا کنم. وگرنه فدای راه روانشناسی مدرن می‌شدم می‌رفتم پی کارم.

این سفر درون‌شهری من حدودا بیست دقیقه طول کشید. موقعی که پیاده شدم، به دلیل حجم اخباری که انصافا برای دریافت در بیست دقیقه زیاد بود، با یک طپش قلبی مبسوط و اعصابی جویده شده، به کارم رسیدم و با خود عهد کردم که دست از زندگی سنتی خود برندارم و نسخه‌های کشورهای گل و بلبل و بیگانه رو در مورد کشور گل و بلبل و وطنِ پاره‌تنم استفاده نکنم.

سریعا هم برگشتم خونه و اخبار این دو روز رو یه مرور سریع کردم و حالم اومد سرجاش. ضمنا بر خود لازم می‌بینم که به‌عنوان شهروندی نمونه، از عکاسی که همراه آقای شهردار به میان گل‌‌و‌لای رفته بودن و قدم به قدم هم درکنارشون بودن، تشکر کنم و خسته نباشید بهشون بگم.

کدخبر: ۴۷۰۴۳۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر