تکنگاری| شبیه پناهجویان مهاجر

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | بهترین آواز قناری را چه کسی بیرون کشید؟ قفس. آدم عکس کهکشان را نگاه میکند، فکر میکند چه زیبا. در حالیکه راه شیری فقط خودش میداند چه تلاطمهای وجودی و چه انقلابهای رنگی که لحظهلحظه در مسیرش نجوشیده است. غر نمیزنم. میخواهم بزنم پشت زمین از زحماتش تشکر کنم، خاک بلند شود.
خیلیوقتها هم که خواستهام با آسمان صحبت کنم، حرف را عوض میکند، میبارد. لقمههای گلوگیر خوردهاید؟ پایین نمیرود، بالا نمیآید. شدهام عین پناهجویان مهاجر؛ شناسنامه ندارم اما بیاجازه سالهاست زندگی میکنم. گاهی با خودم میگویم اگر دست تکان بدهم، خلبان هواپیمایی که از آن بالا رد میشود مرا میبیند؟
از آنطرف ناگهان میبینی یکی از فضانوردان دوردست کهکشان، تو را پیج میکند! همه اینها ولی مهم نیست. مهم این است که ببر از خودش تصوری ندارد، برف از خودش تصوری ندارد، ماه از خودش تصوری ندارد؛ میتابد فقط. برای همین هم زندگی شبیه رودخانه است. میرود و کاری ندارد به اینکه تفسیر یکی از قایقرانها در کرانه دربارهاش چیست.
مثل قناری که میخواند و جفتش اگر روزی نادیدهاش بگیرد، باز برایش غمی نیست. هرچند هیچوقت نخواستهام زندگی را به شکل یک انجام وظیفه بکاهم. به شکل طبیعت اما چرا؛ اینطور که تصویرش میکنی گستردهتر میشود. شاید اصلا باید شبیه تمام اجزا لاینفک زندگی شد؛ همزمان رود، همزمان کرانه، همزمان ماسه، همزمان قایق. قایقرانی هم اگر روی رود برود، خودش را اگر جزئی از رود نداند، نمیرسد.
تصور من این است. برای همین قایق را انداختهام به آب، برود. هرچند فکرم این است زود برسد. اینجای کار احتمالا همهچیز غلط است. چون آرامش زمانی حاصل میشود که دانه زیر خاک چند ماه بماند. آرامش زمانی میآید که درخت گیلاس، شکوفههایش بریزد. آرامش زمانی میآید که حتی گاهی پلنگی خشمگین، بچهآهویی را به چنگ بیاورد.
زندگی را شاید باید اینطور دید که از دور بایستیم، تماشا کنیم. داخل تابلو، همهچیز انگار برای تو در حال اتفاق افتادن است. بیرون تابلو اما تو فقط نقش را نگاه میکنی و دیگر جزئی از اتفاقات تلخ روزگار نیستی. برای همین به بازی قایمباشک اعتقاد خاصی دارم. تفاوت فقط اینجاست؛ چشمها را ببندیم و مدتی باز نکنیم. آنجا پشت پلکها، یک دنیای دیگر قابل تصویر است.
همهچیز آنجا در نوعی مراقبه گوارا از بین میرود. همهچیز شبیه نوعی بازی، نوعی تابلوی نقاشی میشود. بهخصوص که من خودم روزنامهنگارم. با کلکسیونرهای زیادی هم مصاحبه کردهام برای مجموعههای بیارزش. قیچی اما بردارم، نماهای عاشقانه آدمها را نگه دارم. باجههای بلیت نداریم. هیچ چیز اینجا فروشی نیست. نمایشگاه «دوستت دارمِ»مان، دلی، عشقیست. جانم در سرخرگهای یک گردن. بزن. بگیرانم.