کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۳۸۷۵۳
تاریخ خبر:

تک‌نگاری | سیب زندگی آقا اسدالله

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: آقااسدالله روزی که خبر ازدواجش منتشر شد اولش در تحریریه‌ها دهان‌به‌دهان چرخید. اولین روزنامه مهم عصر تهران روی تضاد قامت او و عروس خانم انگشت گذاشت: «هنرپیشه نود سانتی ایرانی با یک دختر بلندقد ازدواج کرد.» پشت‌بندش نشریه عامه‌پسندی از قولش نوشت:«اسدالله چندبار به خاطر عشق این دختر ۱۸ ساله خودکشی کرده بود.» داستانی بود پر از آب چشم. اما در شب وصلت، داماد بی‌قرار ۲۴ساله در حالی با کت و شلوار تمام سیاه و پیرهن یقه آهاری سفید و پاپیون مشکی و کفش ورنی نمره ۳۰ تیپ زده بود . با همه اینها اما مراسم ازدواج خیلی ساده و خودمانی برگزار شد و او بالاخره به آرزویش رسید. …

* دو: آدم‌ها چه کوتاه قد باشند چه شیراوژن و فیلانه، روزگار با آنها بازی‌ها دارد. آقااسدالله حالا در اوج جوانی به دو آرزوی بزرگ خود درباره سینما و عشق رسیده بود. ابتدا بعد از آنکه با حضور در پیِس ای از امیر شروان در تئاتر نصر و با قرارداد شفاهی از قرار شبی پنج زار روی صحنه رفته بود و از همان هم به عنوان سکوی پرتابی برای تحقق آرزوهای دور و درازهایش در سینما استفاده کرده بود حالا دریافت دستمزد ۲۰۰ تومانی به همراه یک دست کت و شلوار مد روز لاله زاری برای بازی در یک فیلم، نهایت خوش یمنی به نظر می‌رسید.

چیزی طول نکشیده بود که دستمزدش برای بازی در یک فیلم از ۲۵ هزارتومان هم گذشته بود و حالا دیگر کلاهش را انداخته بود در آسمان‌ها و در کره زمین جا نمی‌گرفت. حالا دیگر در تیتراژهای تبلیغاتی ابتدای فیلم‌ها دوبلوری خوش صدا با کرشمه‌ای مردانه می‌گفت فیلمی ‌با شرکت فردین و با حضور اسدالله خان یکی یکدونه. حالا دیگر سینما او را پذیرفته بود. فقط مانده بود پیدا کردن یک عشق و تصاحب روح یک ملکه زمینی و تمام این سعادت‌ها شاید در یک دیالوگ رئال از زندگی او نماد داشت که در پاسخ به سوال مخبری در مراسم شیرینی خوری‌اش گفته بود «من عاشق بودم.

یک عاشق واقعی. چند بار به خاطر عروس زیبایم تا دم مرگ رفتم. خودکشی کردم و در بستر بیماری افتادم. اما امروز سرانجام موفق شدم و خودم را خوشبخت‌ترین مرد دنیا می‌دانم.» … آن عکاس سمج وقتی چیلیک چیلیک عکس انداخته و نون خامه‌ای‌ها را دوتا دوتا بلعیده و خود را با عجله به تاریکخانه روزنامه رسانده بود با حرارت تمام رو به قاسم آقا مدیرفنی نشریه گفته بود «دو صفحه جا بذار واسه اسدالله. گزارش مصور دارم توپ. از عروسی‌اش. دارم میام» ….گزارش‌های مصور مراسم عروسی اسدالله خان پشت سر هم در نشریات هنری دهه ۵۰چاپ شد و حالا نوبت آرزوی سوم اسدالله خان بود که تحقق یابد؛ «کمدین قدکوتاه ایرانی از ازدواجش صاحب شش فرزند رشید شده است.» دنیا دیگر روی نوک انگشت سبابه او می‌چرخید. خوشبختی مگر به چه می‌گویند؟

* سه: اما درست در روزهایی که گمان می‌کنی از فرط خوشبختی ادعای سلطه بر ستارگان و سیارگان و کائنات را داری ناگهان فلک با تو شوخی دستی‌هایی می‌کند که حتی در درام‌های سینمایی هم به سختی قابل باور است. یکباره می‌بینی پرت شده‌ای به عمق دره‌ای سیاه که آسمانش پر از کرکس‌های پرگشوده است و زمین‌اش پوشیده از داس‌های بسیار و کابوس‌های غریب. یکباره می‌بینی که۱۰ سالی را از صحنه بازیگری فید شده‌ای و عادت کرده‌ای به سیگار و کبریت فروختن دم میدان هفت تیر روبه‌روی اتو سورتمه سلطان پروین. با یک ویترین شیشه‌ای کوچک قابل حمل که پر از چند بسته سیگار تکی و کبریت توکلی ست و غربای آواره میدان هفت تیر که آمده‌اند از دور سایه سلطان پروین را در سورتمه ببینند نگاهی هم به تو می‌اندازند…. آنها نمی‌دانند که بازیگر دردمندشان قبل از سیگارفروشی ، شغل‌های بسیاری را تجربه کرده است.

در زمان جنگ، بوتیکی باز کرده و بد آورده و دزدان به داروندارش زده و همه چیزش را برده‌اند. آنها نمی‌دانند که تو سپس به صرافت این افتاده‌ای که چایخانه‌ای با شریکت باز کنی اما آنجا هم رندان کلاهت را برداشته و رفته‌اند. خوب، وقتی زندگی باهات سر شوخی دارد باید فقط نگاه کنی و بگذری. تو نباید باهاش شوخی کنی. به یکباره می‌بینی که کلکسیون بزبیاری‌هایت تکمیل شده و آقادزده موبایلت را سمت ترمینال جنوب قاپیده و برده است. آنجا وقتی رفته بود به پاسگاه منطقه که از دزدها شکایت کند خیلی دوست داشت ازشان بپرسد آخر مادرتان خوب، پدرتان خوب، مگر من سر گنج نشسته‌ام؟ اگر خیلی تیز و بز تشریف دارید بروید گوشی «پیتر دیکلیج» بازیگر سریال تاج و تخت را بزنید که کلکسیون موبایل دارد نه کلکسیون درد و زخم و شکست. آخرین بدطالعی اسدالله اما به سرقت رفتن همین موبایلش هم نبود. یک روز در جشن تولد ۷۲ سالگی‌اش وقتی مهناز افشار جوگیر شد و دست او را بوسید جنجالی دیگر زندگی اسدالله خان را فرا گرفت. آقا با دست ما چکار داری؟

* چهار: وقتی که هنوز جوان بود بازیگر خاکسترنشینی به او گفته بود «اسدالله خان دنیا سیبی ست که اگر به هوا بیندازی تا پایین بیاید هزارتا چرخ می‌خورد داداش. سیب مرا ببین. حتی به زمین هم برنگشته است و روی هوا گم شده است…. اسدالله خان اسب مرا ببین. اسبم اندر طویله خر گشته …» اسدالله اما نه سیب داشت و نه اسب. آنقدر غیرت داشت که با تکیه بر همان ویترین کوچکِ سیگار و کبریت فروشیِ مدل گردنیِ‌اش، زندگی خانواده را بچرخاند و دست جلوی هیچ فردینی دراز نکند. آن روزها در مصاحبه‌ای با روزنامه‌چیِ جوانی گفته بود اگر مشکل فقط همین بساط کردن دخانیات در کنار خیابان باشد که غمی‌ نیست. مردم از سیگار فروشی من در کنار خیابان غصه می‌خورند. کاش این مقامات به من هم کار می‌دادند تا شرمنده زن و بچه نشوم.

او که در بیش از نود فیلم ایرانی بازی کرده بود آنقدر برای خودش مناعت طبع داشت که حتی کمک مالی فردین خان را نپذیرفته بود. فردین خانی که برای اسدالله آنقدر بزرگ بود که پرتره غمگینی از او را زده بود روی دیوار اتاقش و هرگاه به آن خیره می‌شد آهی از عمق سینه می‌کشید و می‌گفت «یادته آقاعنایت گرجی؟ یادته عنایت غمدیده خودمون؟ با آن همه نقش آفرینی، یک زندگی جهنمی‌داشت که نگو. یک طردشدگی و انزوایی که نپرس. همین روزها از دست می‌رود عنایت، آقافردین.» چندی بعد وقتی خبر مرگ عنایت منتشر شد اسدالله دیگر همان اسدالله قبلی نبود. این بار وقتی خبرنگاری سراغش آمد زد به سیم آخر و خطاب به مدیران سینمایی مملکتش گفت: «بهشان بگو، کسانی که امروز صدایم را نشنیدند فردا حق دست زدن به تابوتم را ندارند.» خبرنگاره گفته بود ایشالا صد سال زنده باشی. اسدالله گفت صد سال؟ چه خبره؟

* پنج: هر وقت عکس فردین را روی دیوار اتاقش می‌دید یاد اولین فیلمش می‌افتاد. فیلمی‌به کارگردانی صابر. کارگردان خشنی که اسدالله می‌گفت به من گفته بودند تو گوش فردین سیلی زده، از همه تان زهرچشم گرفته. این زهرچشم چنان بود که در صحنه‌ای از فیلم اولش که قرار بود اسدالله از تیرآهنی بالا برود، هنگام پایین آمدن زمین خورده بود و صورتش خونین و مالین شده بود. صابر داده زده بود «برگرد سمت دوربین. گفتم برگرد سمت دوربین» اما اسدالله برای اینکه صورتش زخمی ‌شده بود نمی‌خواست برگردد و با آن وضعیت، دوربین بیفتد روی دور فیلمبرداری بیخود. صابر وقتی دیده بود که برنمی‌گردد سمت دوربین خیز برداشته بود سمتش که بزند لت و پارش کند اما دیده بود که صورت طرف خونین است.

برداشته بود با مهربانی برده بودش بیمارستان. بعدش هم پولی را یواشکی چپانده بود توی جیبش و گفته بود برو هر وقت حالت خوب شد بیا. اسدالله اما فیلم اولش بود. نباید چنین موقعیت طلایی را از دست می‌داد. همان فردای بیمارستان پا شده بود یکی یک کاره رفته بود سر صحنه فیلم. صابر با تعجب گفته بود ها؟ چیه؟ اسدالله گفته بود خب اومدم بقیه نقشم را بازی کنم آقا. صابر دیده بود طرف دمش گرم، لابد مفت خور نیست که پول را بردارد و برود و پشت سرش را هم نگاه نکند، خوشش آمده بود ازش. یک بارک‌الله محکمی‌از گلویش خرج اسدالله کرده بود و همان بارک‌الله بود که تا آخر عمر، موتور محرکه وظیفه شناسی اسدالله خان شده بود.

گفته بود بعله گاهی زندگی آدم با گفتن یک بارک الله از ته ساخته می‌شود. شما را به‌خدا از گفتن بارک‌الله‌ها در زندگی‌تان دریغ نکنید. شاید اگر صابر دوتا بارک الله گفته بود اسدالله هم مثل همکار همقواره‌اش «پیتر دیکلیج» بازیگر یک وجبی سریال تاج و تخت تبدیل به یک سلبرتی عالیقدر می‌شد. یک سلبریتی با میلیون‌ها فالوئر بی‌غم. گاهی تفاوت‌های یک پیتر و یک اسدالله در همین حد است. در همین حد.

کدخبر: ۳۳۸۷۵۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر