تکنگاری| سرنوشت فجیع دو خانیآبادی

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: با همه پسبودنم از تودهایها، چرا باید عاشق رحمان میشدم؟ لابد به خاطر خانیآبادی بودنش. یا شجاعتش. یا هدفگرایی مومنانهاش در کار روزنامهنویسی. از وقتی که از دیوار هتل آتلانتیک بالا رفته و از اتاق غلامرضا عکس انداخته بود و دوباره از در پشتی فرار کرده بود توی مغزم افتاده بود که کار خبرنگاری یعنی همین. یعنی دل به حوادث سپردن و کارهای محیرالعقول. اینها را که نمیشد توی مدرسه عالی روزنامهنگاری یاد گرفت.
همچنان که بعدها وقتی در دهه شصت، خود در نقش گدا و دستفروش و محبوس و حتی با عذر معذرت، دوجنسیهای ترحمبرانگیز پارک شهر فرو رفتیم تا گزارش-قصههای میدانیمان به خوانندگان مزه بدهد یا همین فقرپیشگی که روزنامهنگار باید از گرسنگی تلف شود رسما و با مناسبات کلیشهای جامعه، سازش نکند لابد ریشه در گرتهبرداری و تاثیرپذیریمان از او داشت. از رحمان. یا آقای دّری.
یا حتی آقای الهی که ۲۷ بار دزدکی از مرز فرانسه رفته بود الجزایر تا از جنگ استقلال آنها گزارش بفرستد و چهارستون بدن ما بلرزد. یا بهرام صادقی در فرم و داشتن ذهن مالیخولیایی که فکر میکردیم اساس کار ژورنالیسم بیحیا و شجاعقلب ایرانی ست. این دیوانگیها را اما در دانشکده خبر یاد نمیدادند. یاد نمیدادند که رحمان چه شکلی در فردای روز مرگ تختی رفته بود سمت هتل آتلانتیک. کمی این پا و آن پا کرده بود. از خانه همسایه دیوار به دیوار هتل بالا رفته بود.
دو: غلامرضا و رحمان هر دو بچه خانیآباد بودند. رحمان دیده بود که غلامرضا با وجود آن همه سکوت مقدس، در چشمهایش اقیانوسی هست که ماهیهایش شبیه ماهیهای مرده چهارراه استانبول نیستند. وقتی پلیس در و پنجره اتاق تختی در هتل آتلانتیک را مهر و موم کرده و رفته بود، رحمان فردایش از دیوار همسایه چسبیده به هتل، پریده بود تو و رفته بود دزدکی پنجره اتاق غلامرضا را با زور باز کرده بود و خودش را انداخته بود تو و کلی عکس از اتاق و تختخواب و وسایلی که باقی مانده بود برداشته بود و دوباره عین دزدها همان مسیر را برگشته بود. تازه بعد از چاپ عکسها بود که غلغله افتاده بود و چندمدتی رفته بود خودش را گم و گور کرده بود و دوباره که آبها به جوی برگشته بود او هم به تحریریه سیاه و سفید سبیلوها در لالهزار برگشته بود.
سه: چرا باید بچههای خانیآباد را دوست میداشتم. چرا مخصوصا این دو خانیآبادی را که از نظر داشتن سرنوشت فجیع، اشتراک داشتند که یکی دوا بخورد و دیگری … . یکی را حزب «توده» بیچاره کرد و دیگری را توده مردم. چرا همه فکر میکنند که غلامرضا، منزهترین منجی جامعه بود. چرا او را این همه از وجوه انسانی و زمینی، دور کردهاند. چرا یادشان نیست که او نیز چیزی شبیه مردمش بود. مثلا او هم مثل معرکهگیرهای قدیمی، شمشیر را تا دسته در دهنش فرو میکرد.
کاری که از دست هیچ مصلح اجتماعی و سیاستمداری ساخته نیست. وفا دائم برایم از مسابقات جهانی سال ۳۳ در توکیو تعریف میکرد که غلامرضا با یک باخت دستش از مدال کوتاه مانده بود و طلاهای توفیق و عباسآقا زندی به داد تیم رسیده بود. وقتی من هاج و واج میماندم و میگفتم «چقدر پشت سر رفیقتان داستان کوک میکنید آقا؟» در همان حال که کتلتهای فخری خانم را در کوی نویسندگان دوتا دوتا میبلعید نگاهی چپکی بهم میانداخت که چهارستون بدنم آتش میگرفت و از جیب بغلی پالتویش بریده روزنامه را درمیآورد که «ببین اینجا هم خبرنگار ایرانی از توکیو گزارش داده.
کی میگه من کمتر از تو، غلامرضا را دوست داشتم؟» یاد تصویر اتوکشیده غلامرضا در رسانههای شهیدساز میافتادم و میگفتم مگر میتوان باور کرد که او در توکیو به فکر این افتاده باشد که چند روزی بیشتر در سرزمین آفتاب بماند و شمشیر بخرد و نمایش بلعیدن شمشیر راه بیاندازد ؟ اما هر بار که با وفا در مراسم کتلتخوری لطیف شرکت میکردیم او سرش که گرم میشد ده بار داستان شمشیرخوری در توکیو را بیآنکه واوش بیفتد تعریف میکرد و چشمهایش خیس میشد. با همان چشمهای تنگ و چروک، بیتی خراباتی میخواند با این فحوا که «ماشین خوبه بارش پنبه باشه/ آدم خوبه لبش پرخنده باشه» تا از سوگ قدیمی غلامرضا بعد از گذشت حدود چهل سال، کم کند و مجلس خراب نشود.
چهار: بلعیدن شمشیر اما اصلا به چشمهای نجیب آن پهلوان شهید نمیآمد. من میرفتم توی تراس سیگار میکشیدم و با خود میگفتم چه کسی حالا باور میکند که اسطورهها هم شمشیر میبلعند؟ برمیگشتم پذیرایی و میدیدم بریدهروزنامه را بچهها دست به دست میکنند. خبرنگار نوشته که در مراسم شمشیرخوری تختی در توکیو، وفا همیشه دست به دامان ائمهاطهار میشد که خدایا کاری بکن نای و مری و شکم این مرد صدمه نبیند. نوشته بود که روز مبارزه تختی با حریفی یغور از «زلاند جدید» (به نیوزیلند میگفت زلاند جدید) وفا فقط کنار تشک فریاد میکشید که «یاابوالفضل یا علی نگذار این لامذهبهای بیدین باعث شکست ایرانیها شوند و ما چندتا مسلمون از این لامذهبها ببازیم».
من همین سادگی و صداقت وفا و تختی را دوست داشتم که یکی توی توکیو شمشیر میبلعید و دیگری دست به دامان ائمه میبرد و دنیا را فقط در دوقطبی مسلمان و گبر خلاصه میدید. البت وفا میدانست که غلامرضایش همینطور قازانقورتکی و بیمقدمه و الهبختکی دست به کار بلعیدن شمشیر در توکیو نزده است بلکه از روزهای نوجوانی توی این خطها بوده و آنقدر این کار را در خلوتش انجام داده که بلدِ کار شده و خطری متوجهش نیست. اما به هر حال، دل میخواست وقتی که او شمشیر به آن بزرگی را مثل معرکهگیرهای پیادهرونشین طهران، از دهان فرو بدهد پایین -به طوری که فقط قبضه شمشیر توی دهانش دیده شود- سیخ بایستد و نگاهش کند فقط.
وفا نگران بود نکند شمشیر به آن تیزی و بُرندگی، دل و روده رفیق قهرمانش را آش و لاش کند اما بعد از هر نمایشی، غلامرضا با چشمهای موربش میخندید که «نترس وفاجون، ما امتحانمونو قبلا پس دادیم. قلق داره وفاجون». ژاپنیها از شمشیر بلعیدن قهرمان ایرانی هاج و واج میماندند و غلامرضای بدغذا که تمام آن روزها از غذاهای ژاپنی عقش میگرفت به وفا میگفت که «اگه غذاشون خوب بود، جون تو دوسه ماهی اینجا میموندم و نمایش میدادم و پول جمع میکردم و میآمدم ایران».
وفا میگفت او هرچقدر که از غذاهای شرق آسیا مشمئز میشد من به هیچ خوراکی نه نمیگفتم. مثل کتلتهای فخری خانم که تا چشم میچرخاندیم، یک دیس بلعیده شده بود. من میرفتم توی تراس لطیف ترکه، سیگار فسدود میکردم و از خود میپرسیدم خدایا با این هاله تقدس و آسمانی بودن که به دور سر این پسر دوستداشتنی خانیآباد پیچیده شده و او را تبدیل به چنین اسطوره فربهی کردهاند، من به گور پدرم میخندم که داستان شمشیر بلعیدنش را بنویسم.
لابد فردایش همچنان که اوباش گوششکسته از دیوار بالا پریدند که بروند حساب شهلا خانم بینوا را با قداره کف دستش بگذارند مرا هم شهلهپهله میکنند و حیفم است. چنان موجود خیالی مهآلود ازش ساخته بودند که انگار در دشتهای سوخته سیستان کنار رستم جنگیده و خال به بدنش نیفتاده است. دیو سپید هم از دستش، رفته عملی شده.
پنج: چرا من عاشق بچههای خانیآباد شدم؟ مخصوصا این دو هممحلی که از قضا هر دو با مرگ فجیعی از دنیا رفتند. به خود نهیب میزنم که قهرمان باید چیزی مثل کنعانیزادگان و رضازاده باشد و خبرنگار هم باید با میلیونها فالوئرِ بدلِ دوزاری، از یتیمچه پختنش فیلم بگذارد. آنگاه رحمان و غلامرضا هم بروند آبنبات قیچی و مانپاسشان را بمکند. مکِش مرگ من!