تکنگاری| زندگی قبل و بعد از گرفتن گواهینامه
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا زندگی من به دو قسمتِ قبل و بعد از گرفتن گواهینامه تقسیم میشه. البته دلیلش اصلا این نیست که من عاشق رانندگیام یا کلا عشقِ ماشینم. اصلا… دلیلش اینه از اونجایی که حافظه درست و درمونی ندارم، وقتی میخوام تاریخ اتفاق یا مسئلهای رو در گذشته به یاد بیارم، اول به این فکر میکنم که اون موقع گواهینامه داشتهام یا نه… اگر نه که برمیگردم به عقبتر و به دنبال جزئیات بیشتر میروم.
اما اگر اتفاق مذکور، مربوط به بعد از گواهینامه گرفتن باشه، خودش به چند زمان دیگر تقسیم میشه. زمانِ اون پیکان کرم رنگه… یا پراید سفیده… یا اون یکی پراید سفیده… یا ال نوده… یا ۲۰۶ به بعد.و تمام این تقسیمبندیهای ذهنی، کمککننده هستند برای به یاد آوردن جزئیات و جلوگیری از فراموش کردن وقایع گذشته که اتفاقا همیشه هم جواب داده.حالا در این تقسیمبندیها، یک حلقه مفقوده داریم که زمانی گمشده در طول تاریخ است وآن هم زمانیست که در گیر و دارِ گرفتن گواهینامه بودم و مربوط به هیچکدام از دو گروه فوقالذکر نمیباشد و این مسئله، مقداری به یادآوردن جزئیات آن زمان را مشکل میکند.
از قضا، این مقطع زمانی که حدود شش ماه از زندگانی پربرکتِ من رو شامل میشه، آبستن حوادث بسیاری بوده ظاهرا… چون خیلی مسائل رو که یادم نمیاد، برای این که به خودم دلداری بدم که فراموشکار نیستم، میگم «حتما مربوط به همون زمانی بوده که داشتم گواهینامه میگرفتم…»دیروز با یکی از دوستان، بر سر مسئلهای قدیمی اختلاف نظر داشتیم. ایشون هم ظاهرا مقاطع مختلف زندگیش را دستهبندی کرده بود. البته با شکلی متفاوت.
- « ببین. من قشنگ یادمه… من یه پراید سفید داشتم. بنابراین داستان مربوط به سال ۷۵ هست.» / « صددرصد اشتباه میکنی. این ماجرا مربوط به قبل از اون ساله… شک نکن.»من البته دقیقا یادم بود که در ماجرای مذکور، من با همون پراید سفید اولی میرفتم و میومدم و این نشاندهنده دقیق زمان هست ولی دوست عزیزم هم ایمان داشت که این تاریخ غلطه…- « آخه رو چه حسابی اینقدر مطمئنی. بابا مدل پراید من ۷۵ بود دیگه. ماشینم نو بود.
قشنگ یادمه… کاورِ روی صندلیها رو هم نکنده بودم…» / «کاملا فکرت اشتباهه، شک نکن…زمانِ این ماجرا پدربزرگ من هنوز زنده بود… سال ۷۵ که پدربزرگم هفت تا کفن پوسونده بود آقاجون. دقیق بخوام بگم، این مال سال ۷۲ هست…» / « بابا… ۷۲ که من پیکان داشتم.» / «خب بابابزرگ من هم زنده بود… تازه خاله مادرم هم هنوز معلوم نبود که سرطان داره…»یادآوری گذشته توسط من به تاریخ گواهینامه و مدل ماشین بستگی داشت و دوستم آمار مرگ و میر و بیماریهای صعبالعلاج اطرافیان را ریز به ریز حفظ بود.
خلاصه که بعد از بحث فراوان به این نتیجه رسیدیم که تطابق ماجرایی که راجع بهش صحبت میکردیم به اواخر داشتنِ پیکان من و نفسهای آخر پدربزرگ محترم بر میگردد و اختلافها کنار گذاشته شد…تازه این رو هم یادمون اومد که با همون پراید سفیده بود که رفتیم بهشت زهرا و خاله مادر این دوستمون رو به خاک سپردیم.