تکنگاری| دیر آمدم اما ملامتم مکن
روزنامه هفت صبح، فریدون صدیقی| داد روزگار ازاین همه جور وجفا درحال وروزمردمان معصوم تر ازپاییز درآمده است! گرانی تیزپا، کارفراری، حال وحوصله ازهم گسسته، مهمل ومنزوی به کنجی نشسته وافسردگی میبافد!کنار خودم نشستهام وتنهایی را درآغوش گرفتهام. آن سوترمرد میانسالی سر در آغوش دو دست برده و به گمانم با بغض کلنجار میرود چون وقتی صدای پای مرا شنید بطری آب را سر کشید تا اشک نچکد در دستهای خجالت! من سر میبرم تو روزگار خودم روی نیمکتی در پیادهراه یک پارک کوچک. در همین هنگامهها کسی میآید کنار تنهایی من مینشیند و خیلی زود نبض هوا را میگیرد.
ـ چند روزیه هوا نامهربانتر از روزگار شده است ازبس که هوا ناجوانمردانه پاییز است ! هر دو میخندیم. این مرد ۳۳ـ۳۲ سال دارد. ساعت به وقت سر شب است. من از خانه دنبال راه رفتن آمدهام تا همقدم شویم تا من ازفکر وخیالات سبک تر شوم اما نرفته پاهایم حوصلهشان سر رفت. پس نیمکتنشین شدم و خیلی زود خیالم دوباره دنبال گرفتاریها و دغدغههایم رفت. پس آدامسی پا به دهانم گذاشت و تندتند خودم را جویدم تا این که این آقای جوان با لباس گرمکن آمد. تبکرده از دویدن است. نگاه نرم و صدای پرخشی دارد و من که یادم رفته است که انسان باید با دیگران کم و با خودش زیاد حرف بزند، میگویم؛ سیگار زیاد میکشید؟
ـ چطور مگه؟
ـ این صدای زخمی محصول پکهای غلیظ و مکرر است. فرصت را غنیمت میشمارد و کبریت زیر لب سیگار میگذارد چنان پک میزند که سیگار از درد قرمز میشود.
ـ چه میشود کرد هر کسی باید یک جوری دردش را دود کند. من میگویم؛ دویدن برای زیرپا گذاشتن دردهاست. جواب میدهد؛ دردهایی هست که جلوتر از شما میدوند! حالا ماه ناقابل است و پشت تکهپارههای ابر، شب را هاشور میزند. من و مرد جوان از زندگی میگوییم. آن دیگری روی نیمکت دیگر با بوق اتومبیلی از جا میجهد و با بغضهایش میرود من میگویم؛ لابد زیاد پشت پا از زندگی خورده است.
مرد جوان میگوید؛ مثل من، یعنی آن همه کلمات عاشقانه، اگر تو نباشی من میمیرم، همهاش فیلم بود، یعنی بازیگری اغواگرتر از هدیهتهرانی! حالا من به دار فریب او آویزانم. دارم خفه میشوم. بعد از ۵ ماه مهریهاش را اجرا گذاشته است! من میگویم؛ نگران نباش قوانین جدید از شما حمایت میکند، حبس و تنبیهی در کار نیست. او جواب میدهد؛ چه حبس و تنبیهی بالاتر از خاکستر شدن اعتماد من. او رؤیاهای مرا بر باد داد تا حالا روی نیمکت چه کنم بنشینم !
من میگویم گفتهاند بدترین انتظار، در انتظار ماندن کسی است که قرار نیست بیاید. لابد او قرار نبوده بیاید شما دنبال او رفتهاید. سیگار بعدی را روشن میکند و میگوید خوش به حال نسل شما و بعد مثل باد پریشان میرود و فرصت نمیدهد تا بگویم به همسرت بگو کسی که میخواهد ظرف یک سال ثروتمند شود، در عرض شش ماه پای چوبه دار میرود!
تلفن همراهم صدایم میکند. نگران شدهاند. من با خودم میروم و در دل میگویم، هر دورهای بازیهای خود را دارد. فقط بازیگران عوض میشوند. بهار همیشه فصل عشق و باران است، تابستان و سفر، پاییز و شاعری و زمستان که منتظر پولک برف است.
در قلبتان هنوز
چشمه خون جاریست
خون را نگه دارید
که کودک درون ببالد
راست این است باوجود روزگار زشت، عشق همچنان زیباست وعاشقی، هرچند با اما واگرهایی روبهروست ولی همچنان مشغول کار است؛ یعنی قدرت میسازد وقدرت، موجب ترس است. به عبارت سادهتر اگر واقعاً کسی را عاشقانه دوست دارید، پس از او میترسید. اما و البته گفتهاند در روزگار اکنون، عشق تقریباً تجربهای دستنیافتنی است و تنهایی سرنوشت روزگار زندگی با ماهواره و موبایل وهزار درد بیدرمان دیگر است.
لابد به همین دلیل است که نیمکتها، اغلب پر از تنهایی و یا مشاجره و یا سرشار از غلو و فریب است. یکی از این نیمکتنشینان میگوید؛ عاشقی منزلت تاریخی خود را از دست داده و تبدیل به پدیدهای کهنه و از کار افتاده شده است ازبس که زندگی بیسروسامان است! من میگویم با این همه آن که روی نیمکت نشسته، تنها نیست. همراه دارد او گوشی در گوش دارد یعنی عشق میتواند از دور هم گرم باشد!
محبوب من
دیر آمدم اما ملامتم مکن
باز هم هر شب
از پنجره به خواب تو میآیم
و گلی سرخ به اتاقت میاندازم
شعرها از محمود درویش با برگردان موسی بیدج