کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۷۱۲۹۸
تاریخ خبر:

تک‌نگاری| خدا بخیر کنه اون زلزله معروف تهران رو...

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور| آقا… بنده دو سه روز پیش به یک دوست عزیزی بسیار حسودیم شد. ایشون راننده تاکسی‌ای بودن که بنده این افتخار رو پیدا کردم که در معیتشون باشم. یعنی از لحاظ خونسردی و توانایی تطبیق با روزگار، به درجات بسیار بالایی رسیده بودند.داستان از این قرار بود که وسط خیابون گیر کرده بودم و از گرما در حال احتضار بودم و آماده رفتن به اون دنیا که دیدم اینترنت گوشی هم قطع شده و نمی‌تونم تاکسی اینترنتی بگیرم.

زیر لب در حال تشکر از مسببین بودم که تصمیم گرفتم دربست بگیرم. تو ماشین که نشستم، از نوای موسیقی‌ای که در حال پخش بود، فهمیدم راننده محترم دیگه رد داده. شعر عمیقی که خواننده در حال خواندن بود این مضمون را داشت که ظاهرا خانمی به امر خطیر ازدواج تن داده بود ولی شاعر نظرش این بود که غلط کرده و همه‌رو در‌به‌در کرده و در این وضعیت، سوال می‌فرمودن که دیگه حالی به‌آدم میمونه و خودشون هم جواب می‌دادن که نه‌والا و آیا احوالی میمونه که اون‌هم جوابش نه‌بِلا بود…

محظوظ بودم از شنیدن این ترانه و دیدن رخ راننده عزیز که با یک بی‌تفاوتی خاصی، در میان ترافیک، یک سانت یک سانت جلو می‌رفت. هر‌چی با خودم کلنجار رفتم دیدم نمیشه ساکت بمونم. گفتم سر صحبت رو باز کنم:- «عجب ترافیکی.»/ «بله.»/ «چقدر هم گرمه.»/ «بله.»/ «کار شما هم سخته‌ها.»/ «نه، برا چی؟»/ «خب… گرما و ترافیک و اعصاب‌خردی و اینا دیگه…»/ «نه، مشکلی نی…»راستش رو بخواین یه‌خرده این بی‌تفاوتی روی اعصابم رفت. یه حس درونی‌ای بهم می‌گفت که برم بالای منبر و روز و روزگارش رو به چالش بکشم و مثل خودمون، افسرده بفرستمش خونه.

- «چه می‌کنین با این گرونی‌ها؟»/ «هیچی. چیکار کنم؟»/ «بالاخره… خرج خونه و کرایه خونه و اینا. سخت نشده؟»/ «بشه. چیکار کنم؟»
هر کاری می‌کردم راه نمی‌داد. اصلا خوشبخت کامل بود و من هم توان دیدن یک خوشبخت ندارم اصلا. خواننده هم این وسط حرص خوردن من، داشت خودش‌رو پرزنت می‌کرد که ظاهرا صیاد اردک هستن و تو زندگی رُک هستن و خونه و عمارت هستن و داداش کرامت تشریف دارن…

شروع کردم راجع به معضلات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی حرف زدن، بلکه لااقل ترانه رو عوض کنه ولی دریغ از یک «اوهوم». ظاهرا گوشش پر بود از این حرف‌ها.ترافیک بسیار سنگینی بود و ماشین تکون نمی‌خورد. همین رو بهونه کردم و نق زدن رو شروع کردم:
- «واقعا نمی‌دونم یه اتفاقی بیفته، مثلا خدای‌نکرده زلزله‌ای، آتیش‌سوزی‌ای، چیزی بشه، ترافیک خیابونا و اتوبانا چی میشه؟»
زیر گلوش رو خاروند و با یه لحنی که یعنی بسه دیگه، چقدر حرف مفت می‌زنی گفت:

- «هیچی نمیشه… همینه که می‌بینی… جلوتر آتیش‌سوزی شده. زیر پل جلال، آتیش گرفته.»/ «اوا… جدی؟»/ «بله.»/ «خب چیکار کنیم حالا؟»/ «هیچی. چیکار کنیم… آتیشه دیگه.»/ «اوا… یعنی ما داریم می‌ریم سمت آتیش؟»/ «بله.»/ «اوا…» بزرگوار کلا هیچی‌رو به هیچی نمی‌گرفت. اصلا دوست نداشتم در کنار ایشون جزغاله بشم و با همدیگه بریم سفر آخرت. همسفر مناسبی برای سفر ابدیم نبود. لذا ازشون خواستم که از یک مسیر متفاوتی به مقصد بریم که نکته بسیار زیبایی فرمودن و اون هم این بود که: «نمی‌بینی گیر کردیم؟… بپرم از رو ماشینا؟»

من هم متوجه شدم که ماشین ایشون بال نداره. دل رو با پروردگار یکدل کردم و خودم رو سپردم به قضا و قدر. به محل آتش‌سوزی و دود فراوان، قدم به قدم نزدیک می‌شدیم و خواننده هم غذاهای مورد علاقه‌اش رو مثل لوبیا‌پلو، عدس‌پلو و غیره رو با ترجیع‌بندِ «آخ‌جون» لیست کرده بود. فضای عجیبی بود. هیچوقت فکر نمی‌کردم در این هیبت بمیرم.

خلاصه با اشهد و دعا و التماس به راننده که جون مادرت تند رد شو این تیکه رو تا چیزی منفجر نشده و زیر پل مدفون نشدیم، به سلامت به مسیرمون ادامه دادیم. در حال پاک کردن عرق‌های پیشونیم گفتم: «خدا به‌خیر کنه اون زلزله معروف تهران رو…» یه گازی به ماشین داد و صدای موزیکش رو بلندتر کرد که من دیگه حرف نزنم و لم داد رو شیشه و گفت: - «طوری نی… طوری نی… اونم بیاد که ایشالا همه‌چی رو دیده باشیم تو عمرمون.»

کدخبر: ۴۷۱۲۹۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر