تکنگاری | جهان خانه ارواح است
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | آقای فرزین باید زودتر از اینها میمرد. قبل از آنکه همه یادشان برود او هم زمانی مرد محترمی بوده که کت و شلوار ایتالیایی میپوشیده و بعد از اصلاح صورت، خودش را در ادکلن فرانسوی غرق میکرده و دختران جوان مهمانیها را مادمازل صدا میزده و هرگز روز تولد همسرش را از یاد نمیبرده و با یک بغل گل وحشی سرخ و سرخابی و یک گلوبند طلایی به خانه میآمده و زن همیشه جوری میخندیده که انگار این اولین گلهای سرخ و سرخابی است که هدیه میگیرد.
جهان خانم زود مرد. هنوز بینی کوچک و گونههای برجستهاش تسلیم پیری نشده و رو به پایین سرازیر نشده بود. هنوز میتوانست مهمانیهای پرجمعیت ترتیب دهد و به شوخیهای مردان کلاه گیس بر سر بخندد و به زنان تعارفِ «بفرمایید شیرینی کرهای» و «بفرمایید مرغ شکم پر» کند. جهان خانم در اوج از زندگی کناره گرفت و اشک را به چشم جماعتی فرستاد و زمین را دلتنگ خودش کرد. دخترانش با پیراهن سیاه بلند تورِ سفارشی، زیر درخت بید و کنار چالهای که قبر مینامیدنش روی زمین افتادند و صدای ضجههایشان از درختها بالا رفت و به آسمان رسید و پسرها طبق قانون «مرد که گریه نمیکنه»، غم را توی قفسه سینه فرستادند و باد کردند و باد کردند و به هوا رفتند و در یک عصرِ خاکستری ترکیدند.
آقای فرزین چند سالی تنها زندگی کرد. چند سال که یعنی خیلی سال. ماههای اول هنوز آخرهای هفته میزبان رفقای صمیمی میشد و پیرمردهای مال و مقام باخته، خاطرات تکراری و رنگ و رو رفتهشان را برای صدمین و هزارمین بار دوره میکردند و دیگر به جایی رسیده بودند که هرکس میتوانست خودش را در خاطره خصوصیِ دیگری جا دهد و از چیزهایی حرف بزند که هرگز ندیده. پیرمردها از بنزها و شورولتهای قدیمیشان میگفتند و از زنهایشان گلایه میکردند و هنوز با لذت از جزئیات خاطرهای پنجاه ساله و گنگ و دستکاری شده حرف میزدند و آن را در خیالشان میچشیدند و بو میکردند.
آقای فرزین از جایی به بعد دیگر به خاطرهها نخندید و نمکی به قصههای خیالی اضافه نکرد. پیرمردها که انگار کسی به آئینشان اهانت کرده باشد، جا خوردند و با حالتی پیچ خورده از بهت و دلواپسی پرسیدند: «هیچ معلومه چت شده؟ روبهراهی؟» آقای فرزین روبهراه نبود اما گفت روبهراه است. رفقا رفتند. آقای فرزین ماند. روی تختخواب دونفره چوب بلوط دراز کشید و دستها را ضربدری روی سینه گذاشت و زل زد به دو ترک موازی روی سقف و منتظر ماند تا بمیرد. نمرد.
آدمها از یک جایی به بعد فکر میکنند میتوانند زمان مرگشان را انتخاب کنند و ساعت ۱۰ و نیم منتظر تیتراژ پایانی زندگیشان بمانند، اما این خیال هیچ وقت عملی نمیشود. مرگ عاشق غافلگیر کردن آدمهاست. دوست دارد وقتی بیاید که هیچ کس منتظرش نیست. در را با لگد باز کند و دستهای سیاهش را بگشاید و با صدای نازکِ غیر معمولش فریاد بزند: «سورپراااایز» و اینجوری آنها را از شدت ترس و غافلگیری بکشد.
آقای فرزین سالهای بعدی را در انزوا گذراند. از خانه بیرون نمیرفت یا برای دعوا میرفت. میرفت تا به کاسبی فحش دهد که جنسش آشغال است و «سگ پدر! جنس هم جنسهای قدیم». یا عصایش را برای رانندهای بالا ببرد و او را بزغاله خطاب کند و بگوید «توی بزغاله رو چه به نشستن پشت فرمون؟» آقای فرزین عصبانی بود. خشمیدائمیدر وجودش بود که آرام نمیگرفت. جهان رفته بود و او مانده بود و جهانی دربوداغان.
دنیای آقای فرزین بوی ماندگی و دسته قابلمه سوخته و روبالشیِ ماهها عوض نشده و عرق تن میداد. همه بوهای مطبوع بعد از رفتن جهان خانم، یکی یکی از کلهاش پر کشیده بودند. بوی آن عطر خنکِ بهشتی زنانه، بوی زعفران، بوی سنبلهای توی باغچه در روزهای عید، بوی خیارِ پوست کنده نمک زده، بوی چمدان باز شده پر از سوغات، بوی برنج آبکش شده، بوی ماهی دودی، بوی دریا، بوی سیر ترشی سیاه و لهِ تعطیلات تابستان.
آقای فرزین از جایی به بعد دیگر کت و شلوار ایتالیایی نپوشید. پیراهن چهارخانه بنجل رنگ و رو رفته را روی شلوار گشاد با زیپ در رفته میانداخت و ریشش را نمیتراشید و درِ حمام را پلمب کرده بود. با آن مو و ریش بلند سفید و دندههای بیرون زده، شبیه شیر لاغر سالخوردهای بود که حتی میتوانست از یک خرگوش تازه بالغ هم شکست بخورد.
فرزندان آقای فرزین چند سالی تلاش کردند او را به زور شبیه پدر همیشگیشان نگه دارند اما پدر میلی به همیشگی بودن نداشت. میخواست پیرمرد آشفتهای باشد که بیدلیل سر همسایههایش فریاد میکشد و هر شب قبل از خواب به نابودی دنیا فکر میکند. معتقد بود تاریخ مصرف این جهان گذشته و بوی گندش بلند شده و برای فروپاشیاش لحظه شماری میکرد. یک روز که پا روی پا انداخته و پوست پسته را مثل آبنبات میمکید گفته بود: «من فناناپذیرم، اما میتونم کل این سیاره رو نابود کنم.» بعد سیگارش را برعکس آتش زده و از شدت سرفه به گریه افتاده بود. خودش را به دیوانگی نمیزد؛ جدی جدی دیوانه شده بود.
آقای فرزین به موقع نمرد. آنقدر زنده ماند که همه، روزهای شکوهش را از یاد بردند. همه از یاد بردند که او مرد شاد و باهوشی بود که میتوانست یک تنه کارخانهای را بچرخاند و وسطهای مرداد برنامه یک شمال دسته جمعی بچیند و جمعیتی را راهی جاده چالوس کند و ۴۰ دقیقه به ۴۰ دقیقه بزند کنار جاده تا بخورند و بخوانند و تماشا کنند و عکس یادگاری بگیرند و فریاد بزنند خدایا مردیم از خوشی. آقای فرزین از خوشی نمرد. جسدش را توی حیاط، زیر درخت خرمالوی سالها خرمالو نداده پیدا کردند.
لباس خواب بلند آبی آسمانی جهان خانم بر تناش و موهای سفیدش در باد پاییز پریشان بود. همسایهها خوابیدنش توی حیاط را دیده بودند. دیگر کسی از دیوانه بازیهای پیرمرد تعجب نمیکرد. همسایهها منتظر ماندند تا بالاخره از روی خاک بلند شود، دستش را به سمت آسمان بالا ببرد و چیزی بگوید؛ آوازی بخواند یا فحشی حواله دنیا کند. پیرمرد بلند نشد. پیرمرد به خاک افتاده بود.
اویی که روی زمین بود، آقای فرزین نبود. غریبه پیر از نفس افتادهای بود که هیچکس نمیشناختش. جوری کامل و جدی و بیادا و اصول مرده بود که انگار هیچ وقت زنده نبوده. هیچ وقت بچه نبوده. هیچ وقت توی کوچههای باریک تهران ندویده. هیچ وقت نفس نفس زنان سر بالاییهای شهر را با دوچرخه بالا نرفته و سرازیریهای تند را بیترمز و عربده کشان پایین نیامده. هیچ وقت به شوخیای زشت و بیرحمانه با صدایی کر کننده نخندیده.
هیچ وقت ترکِ کله شکستهاش را وصله نزده. هیچ وقت از درختی توت نچیده. هیچ وقت دلباخته زنی با ابروهای کمانی و موهای خرمایی نشده. هیچ وقت دلش به لرزه نیفتاده. هیچ وقت بدون چشم روی هم گذاشتن، طلوع خورشید روز بعد را ندیده. هیچ وقت محو تماشای ریسه شیرین فرزندانش نشده. هیچ وقت در عصری گرم و مطبوع کنار جادهای نایستاده و فریاد نزده خدایا مردیم از خوشی.
چشمهای بازش افسرده کنندهترین تصویر دنیا بود. تصویری که میگفت آخرش این است؟ این؟ مردی که سالها اعتبار شهر بود حالا با دامن بلند آبی، زیر درخت خرمالو افتاده بود و کسی دور و برش نبود تا اسمش را با گریه فریاد بزند و خواهش کند: «برگرد.» آقای فرزین دیر مرد اما مرد. او رفت اما زمین و کهکشان سر جایش باقی ماند. آن شب همسایهها تکان خوردن عجیب شاخ و برگ درختهای حیاط فرزین و سکون درختهای خودشان را دیدند.
همه حرف از عطر خنک و خوشایندی میزدند که در هوا پیچیده بود. هیچکس حدس هم نمیزد که شاید جهان خانم به استقبال مرد آمده. جهان خانم میدانست که این روح تازه وارد به همان مردقد بلندِ شوخ طبع و آراسته توی عکس سیاه و سفیدِ بالای شومینه تعلق دارد. کم کم برگها دست از تکان خوردن برداشتند اما ته مانده بوی خوش تا مدتها در حیاط ماند. روحها خانه را ترک کرده بودند. نیازی به ماندن نبود، چرا که همه جهان خانه ارواح است.