تکنگاری| جمع دوستان اقتصاددان روی موتورسیکلت
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا یعنی میخوام بگم محال ممکنه که این روزها دو نفر بههم برسند و جملات، اینها نباشه:
- «آقا این چه وضعیتیه؟»/ «معلوم نیست چی میخواد بشه…»/ «رفتم فلانقدر، بیسار بخرم، شد بهمان تومن…»/ «فلان چیز رو بیسار تومن خریدم، فردا باید یه چیزی هم روش بذارم، بخرم.»
این صحبتهای روزمره یهجورایی هم عادت شده و کلا حرف دیگهای برای گفتن نداریم. جا و مکانش هم اصلا فرقی نمیکنه. چه در یک جلسه مهم در یک شرکت و سازمان و پشت میز باشه یا مثل دیروز من، ترکِ موتور، وسط خیابان، در حال داد زدن…برای انجام کاری بهجایی باید میرفتم که هم طرح ترافیک بود، هم ترافیک بود، هم من خیلی عجله داشتم.
بهرغم میل باطنی و با وجود ترس نهادینه شده در وجودم از این وسیله دو چرخ، ناچار به کرایه موتور شدم… بگذریم که همان اول کار، راننده موتور خیلی به از بین بردن این ترس کمک کرد:- «عموجون… من کلاه کاسکت رو که گذاشتم، مواظب ترمز کردنهام باش که با صورت نخوری تو کاسکت، خونیمالی بشی و گیر دندونپزشک جماعت بیفتی…»
از روحیه دادنش و تذکر بهجایش تشکر کردم. سوار شدم و راه افتادیم. همینجور که بین وسایل نقلیه، کج و راست میشد و در اَشکالِ افقی و عمودی ترافیک را در مینوردید، طبق معمول این روزها که در بالا عرض کردم، از داخل همان کاسکت، فریاد کشید که: «اوضاع چرا اینجوری شده؟» قبل از اینکه نظریات اقتصادیام را تراوش کنم و فریاد بکشم که چرا اوضاع اونجوری شده، از داخل کاسکت صدایش آمد که: «صبح یه مسافر داشتم، دکتر بود… میگفت تازه این روزهای خوشمونه…»
به دلیل اینکه صدایش را از بین کلاهش بهتر بشنوم، سرم را نزدیک کرده بودم و برای اینکه صدایم را از درون آن محفظه بهتر بشنود باید فریاد میکشیدم. نفسی تازه کردم و هوای جمع شده در دهانم را بیرون دادم که جواب نظریه مسافر دکتر صبح را بدهم که دوباره از داخل کاسکت، غریوی آمد که:
- «پیش پای شما یکی رو سوار کردم، خودش تو دم و دستگاه بود… میگفت تا یه ماه دیگه همه چی درست میشه…» مجددا قبل از اینکه فرصت نفس کشیدن پیدا کنم، از نظریه یک مسافر دیگر هم فیض بردم: - «قبلش یه مسافر سوار کردم، میگفت همهاش برنامهاس… الکی گرونی شده. ولی دیروز یه مسافر داشتم میگفت هیچی معلوم نیست. بد بههم ریخته…»
حدودا یک ربعی در خدمت این بزرگوار بودم و از نقطه نظرات کلیه مسافرینی که طی یک هفته گذشته بر آن زین نشسته بودند، مطلع شدم. ظاهرا جمع دوستان اقتصاددان بر روی این موتور حسابی جمع بوده و فقط من را کم داشتند که آنهم امروز اضافه شده بود. موتورسوار که از بند ترافیک خلاص شده و در خط ویژه همچون عقابی به پرواز درآمده بود، برای جمعبندی و استفاده از نظریات من برای مسافر بعدی شیون کشید که: «حالا نظر شما چیه؟…»
به دلیل سرعت بالا، مقدار اکسیژنی که در ریههایم انباشته شده بود، بیشتر از حد استاندارد بود و به ناچار بعد از چند سرفه، آماده سخنرانی شدم و همانطور که اشک چشمهایم را که به کمک باد مخالف از روبهرو بر روی صورتم میریخت، پاک میکردم، گفتم: «عرض کنم که…»
خب راستش رو بخواین موفق به عرض کردن نشدم. دلیلش هم این بود که بحث اقتصادی در ترک موتورسوار و جای بزرگان، حواسم را از توصیه اول پرت کرده بود و حضور یک عابر پیاده، باعث ترمزی ناگهانی و کوبیده شدن دهان من بر کاسکت آن بزرگوار شد…
خب… واضحه که امروز دراز بهدراز افتاده بودم روی صندلی دندانپزشکی. همانطور که دهانم باز بود و وسایل و ادوات دندانپزشکی برای ترمیم
شکستگی دندان در دهانم رفتوآمد میکردند، دکتر از پشت ماسکش پرسید:- «اوضاع چرا اینطوری شده؟…»نمیفهمم آخه چرا هر وقت نمیتونم حرف بزنم و به یک دلیلی دهانم بستهاس، راجع به مشکلات و اوضاع خراب از من سوال میکنند و نظر میخوان…