تکنگاری| برم چند تا عکس قدیمی بیارم، بخندیم
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا من نمیدونم در محدوده سنی ۱۵الی ۱۹سالگی چه اتفاق هورمونی و فیزیولوژیای در بدن من افتاده بود که چهره و بدنی به شدت ناهمگون و مصیبت وار پیدا کرده بودم… البته منظورم از این جمله، این نیست که در حال حاضر با « برد پیت » در رقابت هستم… ولی در آن بازه زمانی که خدمتتان عرض کردم، با یک فاجعه روبهرو بودیم. از طرف دیگر، نمیدانم در مغزم چه اتفاقی افتاده بود که آن لباسها را برای پوشیدن انتخاب میکردم که با هر استاندارد و مُدی که بسنجی، نمیخونه و با هیچ دوره تاریخیای جور در نمیاد…
و باز هم نمیدانم در بخت و اقبالم چه اتفاقی افتاده بود که در این مقطع کوتاه چند ساله، چندین میلیون فریم عکس و ساعتها فیلم از من وجود داره… دقیقا نمیدانم که در این مقطع با خودم چه کردم که در آلبوم عکس و فیلمهای خواستگاری و بله برون و نامزدی و عروسی و پاتختیِ کلیه دوستان و آشنایان و همه بستگانِ سببی و نسبی، حضوری به شدت پررنگ دارم و نمیدانم چه کسی به بنده ماموریت داده بود که از جلوی لنز دوربینها تکان نخورم و هر جایی که دوربینی وجود داشت، من هم باید باشم و هر کاری که به ذهن نارسم میرسید را انجام دهم…
یعنی اگر روزی تصمیم بگیرم که این مستندات و خاطرات را نابود کنم، باید به خانههای نصف جمعیت تهران و حومه ورود کنم و آنها را به آتش بکشم… خلاصه که تنها امیدم برای رهایی از این آبروریزیهای مداوم، آتشفشان دماونده که با توجه به اتفاقاتِ اخیر، خیلی دور از ذهن هم نمینماید البته… بگذریم…
من در هر مهمانی و دورهمیای که جمله « برم چند تا عکس قدیمی بیارم، بخندیم » یا « یه فیلم عروسی قدیمی بذارم براتون، روانتون شاد شه » رو میشنوم، عرق سردی بر تنم میشینه. چون به احتمال قریب به یقین، مدعوین بنده را در شکلی عجیب در حال انجام حرکاتی بسیار عجیبتر و کریه خواهند دید.
بنابراین بلافاصله به هر طریقی که شده، اذهان را منحرف میکنم تا میزبان از روان شاد کردن دیگران دست برداره.اما متاسفانه من همیشه و همه جا حضور ندارم و گاهی اوقات کنترل اوضاع از دستم خارج میشه… برای نمونه، یکی از دوستانم که چالش عکسهای قدیمی در این فضای منحوس مجازی راه انداخت و من امیدوارم خداوند برایش یک لژ مخصوص در جهنم تهیه ببینه…
خلاصه که این ویروس خطرناکتر از کرونا در صفحات دوستان و اطرافیان میچرخید و بزرگواران شروع کردند به هنرنمایی و با توجه به مقدمهای که عرض کردم، بنده در هر برگی از تاریخ که رو میشد، حضوری چشمگیر داشتم… کامنتهایی همچون « باورتوووون میشه؟…» یا « اینو تورو خدااا…» یا « یا خدا…» یا « کسی میدونه این کیه؟…» یا « اوه اوه اوه … »بسیار دیده میشد…
و در این بین، نکته بسیار بسیار مهمی بر من آشکار شد… این تصاویر به حدی فاجعه هستند که هیچ کس حتی حدس هم نمیتونه بزنه که این صُورِ واویلا متعلق به منه… و من که کم کم قصدِ بستن رخت از دنیای مجازی و قطع رابطه با کلیه اطرافیان را داشتم، در لحظات آخر فهمیدم که کاملا مصون هستم و هیچ کس من رو نشناخته…
بنابراین، ریسک بسیار زیبایی کردم و گرفت… یک سری عکس از دوران قشنگ بلوغم را که مرزهای آبروبری و فاجعه را فرسنگها جابهجا میکرد، رو کردم و ریختم تو صفحات دوستان و دست پیش رو گرفتم: - « آقاااااا… اینو ببینین توروخدا… واقعا چی از ذهنش گذشته بوده؟… به نظرتون این بابا الان کجاست؟…» آقا جوری طلبکار وارد صحنه شدهام که کسانی که در عکسها کنار دستم ایستادهاند هم الان شک کردهاند که این مترسک، منم.